avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

پاییز زمستانی

 

دراین عصر دل انگیز پاییز درزمستان آینه دلم را به کنار پنجره اتاقـم برده ام تا شکوه لحظه ها را از قاب پنـجره به نظـاره بایسـتد.آسمـانی زلال و یکدست و پر از عطـر مست کننده یک حضـور٬حضوری کـه همواره بوده از ابتدا تا انتها٬ از تولد تا مرگ.

دلم می خواهد در این منـظره ناب الهـی چشمانم دورترین افـق این پـهنای لاجـوردی را قاب بگیرد.

دوسـت دارم دلـم چـون آیـنه ای صـاف و زلال منعـکس کنـد این هـمـه زیـبایـی را در تـار و پـود وجـودم.

دلم می خواهد پنـجـره را بـاز کـنم و پـر بـگـشایم با بالـهای زخـمی ام بـه سوی آن مـأمـن مــاورایـی و مـرهـمی از جنـس بودن٬به رنگ خواستن و با زمزمـه امید هـدیه بیـاورم اسـیران قفـس این دایـره وحشت را.

دوست دارم که نـه روزها که شب ها را نیز به دنـبال سـایه گـمشده ام در میان این عصـر آهن و دیوارجـاده،جـستجو کنم و به سوی گلـستانی پـر از خاطـره ی همدلی نه همرنگـی و همزبانی، همسفر شمامسافران دشت خورشید شوم....

دوسـت دارم رازهـای دل خسـته ام را کــه ایـن روزها دلتنگ است عـجیب ٬به یاد کـودکی ها و معـصومیـت از دسـت رفـته ام در نوای سـه تار غـصـه هایم بگـریم تا شاید زلالـی اشکـهایم آیـنه دلـم را روشنی بخش به سوی فرداهـا.

امـا چـه کـنم...کـه بستـه پایـم و زندانـی زندان تعـلق ٬هنـوز لکـه لکـه هـایی آیـنه دلم را احاطـه کـرده اند٬لکه لکه هایی که محـصول دوست داشتن ها و هوسهای زمینی ام است.

لکه لکه هایی که دلم را به رنگ زمین رنگ آمیزی کرده اند.

لکه لکه هایی که مرا محـبوس آرزوهـای زمینی ام کرده اند.

عـلاقه هایی محکـم که لکه هایی کدر شده اند بـرآینه ام٬و دلـم کـه روزی به اندازه ی غنچـه ای زیبا زمیـن خاکـی را دوسـت داشت اکـنـون خـود را به دسـت بوسـتان های ظاهری و گلهای مصنوعی ســپرده است.

آن روزها کـه هنـوز غبار عبـور از کــوره راه هـای سیاه این دایـره بر آینـه ام به درسـتی جـای خـوش نـکرده بود ، فکر می کردم به زودی پر  می کشم٬گمان می کردم به هـمان سادگی که دل بسته ام دل را از چنگال خواسته های زمینی می رهانم.

اما٬

اکنون می بینم به صورتی پای دلـم را بسته و از مسـیر رفتن باز مانـده بودم٬ که از یاد برده بودم مـسافرم

و مسافر یعنی بگذر٬ نگاه کن و دل نبند تا به راحتی به مقصد برسی.

حال می بینم دوست داشـتن آن غـنچه زیبای زمینی چه خارها که در راه رسیدنم ننهاده است٬چـه درهـا که به رویـم نبسـته است٬ دلبستگـی های زمینی ام چه بنـدها که نبـسته به پاهـایـم تـا دگـر توان رفتـن نداشته باشـد و چـه پـرده ها که بـر چـشمان نکـشـیده اســت تا نـتـوانم راه را تشخیص دهم.

حـال در این عـصـر آخر پاییزی  مـی خـواهـم غـروب را بنـگرم و آسـمان را تا همـیشه در آینه قلبــم قــاب بگـیرم تـا فـرامـوش نکنـم کـه من هم روزی بـاید چون خورشید غـروب کـنم پس خوشا به حـالم اگـر چـون خورشید ثمری را رسانده و سپس غروب کنم.

آرزوی پـرواز دارم و دردا و صـد افـسوس کـه رنـگ تعــلـق های زمیـنی دسـت از آینـه برنمـی دارد٬حـال کـه ایـنگـونـه اسـت    مــی خواهـم بمـانم و چـون مبــارزی در راه روشـنایـی ها با شـمشـیر اراده ام بـجـنـگم بـاسایه های وحشت در جنگل زمانه.

دل بـسـپارم بـه دسـت امـواج ســبـزدریـای عــبـور و در ایـن شب اول زمستان ،حـال کـه فرصــتـی دوبـاره دارم٬

هر روز٬

هر شب،

هر سحر٬

با هر بانگ دعوت به رستگاری٬

گوشه ای و ذره ای

از لکه لکه های دلم را

با نام او و با یاد مقصد بزدایم....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد