در برکهی پر آب چشمهایم نگریستم
ترا میبینم روی برفهای سپید
روی برفهای سپیدی که جای پای آدمیان را به یادگار بر سینه میفشارد
بار الها در تاریکی شبان خویش ترا جستجو میکردم
تو را که نقاش نقش تابلوی بینظیر ذهن منی
ترا که زیباترین زیباآفرینی
ترا که زیبایی
روی برفها گام میزدم
و جای پاهای خستهام را بر سینهی زمین میفشردم
خدا در این سپیدی گم شده است؟
در آغوش نیمکتی جای گرفتهام
در سایه شب به افکارم رنگ درخشان حضورت را تفهیم میکنم
گنجشکی آرام روی برفها قدم میزند
او هم ترا جستجو میکند؟
دانهای در بستر سپید برفها در انتظار اوست
آه سرد سینهسوزی تمام افکارم را میسوزاند
آری تو هستی
یا رزاق
تویی تنها روزی دهندهی موجودات
وقتی در امتداد حضور آدم برفیهای مسکوت ترا میجستم
به خاطر آوردم
تو نبض حیاتی
دستان سرد آدم برفی را در دستهای خویش فشردم
جاری شد
آری این است نبض حیات آدم برفی
و شریان گرم حضور تو.
زهره منظومه زهرا حسین
کشته ی افتاده به صحرا حسین
دست صبا زلف تورا شانه کرد
بر سر نی خنده مستانه کرد
چیست لب خشک ترک خورده ات
چشمه ای از زخم نمک خورده ات
روشنی خلوت شبهای من
بوسه بزن بر تب لبهای من
تازغم غربت تو تب کنم
یاد پریشانی زینب کنم
آه از آن لحظه که بر سینه ات
بوسه نشاندند لب تیرها
آه از آن لحظه که بر پیکرت
زخم کشیدند به شمشیرها
آه از آن لحظه که اصغر شکفت
در هدف چشم کمانگیرها
آه از آن لحظه که سجاد شد
هم نفس ناله زنجیرها
قم به حج رفته به حج رفته اند
بی تو در این بادیه کج رفته اند
کعبه تویی کعبه بجز سنگ نیست
آینه ای مثل تو بیرنگ نیست
آینه رهگذر صوفیان
سنگ نصیب گذر کوفیان
کوفه دم از مهر و وفا میزدند
شام تورا سنگ جفا میزدند
کوفه اگر آینه ات را شکست
شام از این واقعه طرفی نبست
کوفه اگر تیغ وتبرزین شود
شام اگر یکسره آذین شود
مرگ اگر اسب مرا زین کند
خون مرا تیغ تو تضمین کند
آتش پرهیز نبرد مرا
تیغ اجل نیز نبرد مرا
بی سر و سامان توام یا حسین
دست به دامان توام یا حسین
جان علی سلسله بندم نکن
گردم از خاک بلندم نکن
عاقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوی تو خاکم کند
تربت تو بوی خدا میدهد
بوی حضور شهدا میدهد
قوم به حج رفته چو باز آمدند
بر سر نعشت به نماز آمدند
قوم به حج رفته تورا کشته اند
پنجه به خوناب تو آغشته اند
مشعر حق عزم منا کرده ای
کعبه شش گوشه بنا کرده ای
تیر تنت را به مصاف آمده است
تیغ سرت را به طواف آمده است
چیست شفا بخش دل ریش ما
مرحم زخم و غم و تشویش ما
چیست بجز یادگل روی تو
سجده به محراب دو ابروی تو
بر سر نی زلف رها کرده ای
با جگر شیعه چه ها کرده ای
باز که هنگامه بر انگیختی
بر جگر شیعه نمک ریختی
کو کفنی تا که بپوشم تنت
تا گیرم دامنه دامنت
(حاج محمد رضاآقاسی)
شد چو خرگاه امامت چون صدف
خالى از درهاى دریاى شرف
شاه دین را گوهرى بهر نثار
جز درّ غلطان نماند اندر کنار
شیرخواره شیر غاب پر دلى
نعت او عبدالله و نامش على
در طفولیت مسیح عهد عشق
انّى عبدالله گو در مهد عشق
بهر تلقین شهادت تشنه کام
از دم روح القدس در بطن مام
ماهى بحر لدنى در شرف
ناوک نمرود امت را هدف
داده یادش مام عصمت جاى شیر
در ازل خون خوردن از پستان تیر
کودکى در عهد مهد استاد عشق
داده پیران کهن را یاد عشق
طفل خرد اما به معنى بس سترک
کز بلندى خرد بنماید بزرگ
خود کبیر است ار چه بنماید صغیر
در میان سبعه سیاره تیر
عشق را چون نوبت طغیان رسید
شد سوى خیمه روان شاه شهید
دید اصغر خفته در حجر رباب
چون هلالى در کنار آفتاب
چهره کودک چو دردى برگ بید
شیر در پستان مادر ناپدید
با زبان حال آن طفل صغیر
گفت باشه کى امیر شیر گیر
جمله را دادى شراب از جام عشق
جز مرا کم تر نشد زان کام عشق
طفل اشکى در کنار، افتادهام
مفکن از چشمم که مردم زادهام
گرچه وقت جانفشانى دیر شد
مهلتى بایست تا خون شیر شد
زان مئى کاکبر چو رفت از وى ز پا
با سر آمد سوى میدان وفا
جرعهاى از جام تیر و دشنهام
در گلویم ریز که بس تشنهام
تشنهام آبم ز جوى تیر ده
کم شکیبم خون به جاى شیر ده
تا نگرید ابر کى خندد چمن
تا ننالد طفل کى نوشد لبن
شه گرفت آن طفل مه اندر کنار
یافت درّى در دل دریا قرار
آرى آرى مه که شد دورش تمام
در کنار خود بود او را مقام
برد آن مه را به سوى رزمگاه
کرد رو با شامیان رو سیاه
گفت کاى کافر دلان بد سگال
که به رویم بستهاید آب زلال
گر شما را من گنهکارم به پیش
طفل را نبود گنه در هیچ کیش
آب ناپیدا و کودک ناصبور
شیر از پستان مادر گشته دور
چون سزد که جان سپارد با کرب
در کنار آب ماهى تشنه لب
زین فراتى که بود مهر بتول
جرعهیى بخشید بر سبط رسول
شاه در گفتار و کودک گرم خواب
که ز نوک ناوکش دادند آب
در کمان بنهاد تیرى حرمله
اوفتاد اندر ملایک غلغله
رست چون تیر از کمان شوم او
پر زنان بنشست بر حلقوم او
چون درید آن حلق تیر جانگداز
سر ز بازوى یدالله کرد باز
الله الله این چه تیر است و کمان
کس نداده این چنین تیرى نشان
تا کمان زه خورده چرخ پیر را
کس ندیده دو نشان یک تیر را
تیر کز بازوى آن سرور گذشت
بر دل مجروح پیغمبر گذشت
نوک تیر و حلق طفلى ناتوان
آسمانا باژگون بادت کمان
شه کشید آن تیر و گفت اى داورم
داورى خواه از گروه کافرم
نیست این نوباوه پیغمبرت
از فصیل ناقه کمتر در برت
کز انین(1) او ز بیداد ثمود
برق غیرت زد بر آن قوم عنود
شه به بالا مىفشاند آن خون پاک
قطرهاى زان برنگشتى سوى خاک
پس خطاب آمد به سکان ملاء
که فرود آئید در دشت بلا
بنگرید آن کودکان شاه عشق
که چه سان آرند بر سر راه عشق
بنگرید آن مرغ دستآموز عرش
که چه سان در خون همى غلطد به فرش!
ره که پیران سر نبردندش به جهد
چون کند طى یک شبه طفلان مهد
این نگارین خون که دارد بوى طیب
تحفهاى سوى حبیب است از حبیب
در ربائید این نگار پاک را
پرده گلنارى کنید افلاک را
کآید اینک مهر پرور ماه ما
یک دم دیگر به مهمانگاه ما
در ربائید این گهرهاى ثمین
که نیاید دانهاى زان بر زمین
باز داریدش نهان در گنج بار
کز حبیب ماست ما را یادگار
قطرهاى زین خون اگر ریزد به خاک
گردد عالم گیر طوفان هلاک
تیر خورده شاهباز دست شاه
کرد بر روى شه آسیمه(2) نگاه
غنچه لب بر تبسم باز کرد
در کنار باب خواب ناز کرد
ره چه گویم من که آن طفل شهید
اندران آئینه روشن چه دید
وان گشودن لب به لبخند آن چه بود
وان نثار شکر و قند از چه بود
رمز کنت کنز بودش سر به سر
زیر آن لبخند شیرین مستتر
رمز خلق آدم و حوا ز گل
وان سجود قدسیان پاک دل
رمز بعث انبیاى پر شکیب
وان صبورى بر بلایاى حبیب
رمزهاى نامه عهد الست
که شهید عشق با محبوب بست
پس ندا آمد بدو کاى شهریار
این رضیع(3) خویش را بر ما گذار
تا دهیمش شیر از پستان حور
خوش بخوابانیمش اندر مهد نور
پس شه آن در ثمین در خاک کرد
خاک غم بر تارک افلاک کرد
آرى آرى عاشقان روى دوست
این چنین قربانى آرد سوى دوست
عشق را مادر ز زاد اِستروَنست
عاشقان را قاف وحدت مسکن است
اندر آن کشور که جاى دلبر است
نه حدیث اکبر و نه اصغر است
1- ظرف سفالی
2- مضطرب
3- طفل شیرخوار
"دیوان آتشکده، نیرّ تبریزى"
اى که به عشقت اسیر خیل بنى آدمند
سوختگان غمت با غم دل خرمند
هر که غمت را خرید عشرت عالم فروخت
با خبران غمت بى خبر از عالمند
در شکن طرهات بسته دل عالمى است
و آن همه دل بستگان عقده گشاى همند
یوسف مصر بقا در همه عالم توئى
در طلبت مرد و زن آمده با درهمند
تاج سر بوالبشر خاک شهیدان تست
کاین شهدا تا ابد فخر بنى آدمند
در طلب اشک ماست رونق مرآت دل
کاین درر با فروغ پرتو جام جمند
چون به جهان خرمى جز غم روى تو نیست
باده کشان غمت مست شراب غمند
عقد عزاى تو بست سنت اسلام و بس
سلسله کائنات حلقه این ماتمند
گشت چو در کربلا رایت عشقت بلند
خیل ملک در رکوع پیش لوایت خمند
خاک سر کوى تو زنده کند مرده را
زانکه شهیدان او جمله مسیحا دمند
هر دم از این کشتگان گر طلبى بذل جان
در قدمت جان فشان با قدمى محکمند
سرّ خداى ازل غیب در اسرار تست
سرّ تو با سرّ حق خود ز ازل توأمند
محرم سرّ حبیب نیست به غیر از حبیب
پیک و رسل در میان محرم و نامحرمند
در غم جسمت «فؤاد» اشک نبارد چرا
کاین قطرات عیون زخم ترا مرهمند
"فؤاد کرمانى"
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|
| |||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|