این روزها ما مثال مقنی یزدیم میان کویر که می کند و می کند کاریز را ... می کند تا باز کند راه را بر آبی که زمین حبس کرده میان سینه اش .
می کند و هر چه می کند : آب ...
می کند هر چه می کند : آب ...
: آب .
آب....آب.... آب...
جوش می زند این آب میان این خطوط ... آن قدر که خیس شود تمام کاغذهایم . تمام نوشته هایم ... همه برود زیر آبی که می جوشد و بیرون می زند .
تو , تشنه مُردی . با لب تشنه .
مرا گرداب در خود بلعید ...
و حکایتی ست که , تو, شدی کشتی نجات و من .... من ...
من غرقه دریا بودم و تو ...
تو..
تو , تشنه مُردی .