جا می گیرند توی یه آه
شونه به شونه می رفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من وخیابون...
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگویم و نوبیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
چتر را تا کنیم و خیس شویم
لحظه ای پشت پا به غم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دست دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم...
تجلی درخشانترین معنای وحدت
تاریک بود ؛ شب رجز می خواند ؛ سوسوی ستاره ها را ابر تیره می سترد ؛ خورشید تبعیدی فردا بود ؛ وشب در صحرا و کوهها و دشتها در میان باغ و برفراز رود واقیانوس حکم می راند و نفسها را می برید و به چار میخ می کشید ، و خون سرخ ستاره ها را بر چهره آسمان می پاشید .
صدای غل و زنجیر می آمد ، و جز آن دیگر سکوت بود که کران تا کران در گوشها فریاد می کشید . درختها یخزده ورودها منجمد بودند ، ماهیها خواب بودند ، پنجره های رهایی که یکی پس از دیگری بسته می شدند . دستها آن قدر پنجه به دیوار کشیده بودندکه فرسوده بودند . یاد باران کم کم از ذهن زمین پاک می شد ، قندیل سکوت و وحشت وهراس در سردابه تاریخ ، هر رهگذری را به خواب ابدی فرا می خواند ؛ و اینچنین شب رجز می خواند ویکه تاز میدان بود ....
تا اینکه چاووشان از آمدن صبح خبر دادند .
خبر در اندام شب پیچید . شب به خود نالید ، تلالؤ نور خورشید از کرانه های دور بر ذهن خفته جهان تابید . رودها به راه افتادند ، ترنم باران بود و رقص جو باران ، هلهله درختان بود و لبخند زمین وی ازی گنجشکان وبال و پر گرفتن قناریها و چکاوکها و پرستوها .
اکنون صدا صدای بارش باران بود تا اینکه ، در میان گرگ و میش صبح ، خورشید بر آمد و پایان انجماد زمین را فریاد کرد .
آن روزها ، همه دست در دست هم و به پشت گرمی قلبهای خالص یاران ، زندگی را درایثار خلاصه کرده بودیم .
آن روزها ، روز استغاثه وشهادت بود . آن شبها شبهای قیام وتکبیر بود .
در آن شبها ، هر مشت گره خورده ای به ستاره ها نورانی می مانست و هر تکبیری کاخهای ستمگران را به لرزه در می آورد . مردی در میان مردم بود که دلهایشان را قوی می ساخت و ایمانشان را چون کوه استوار می کرد .
چه زیبا بود با هم بودنمان ، چه زیبا بود آن روزهایی که اصالت و هویت خویش را باز یافتیم و ، چون بهمن ، به خیابانها ریختیم وعظمت اسلامیمان را به تماشا گذاشتیم .
مردم دیگر توان گذر از جاده های شب را نداشتند . دیگر تحمل درگلو فشردن نغمه های آزادی را نداشتند . دیگر تاب رفتن از کوچه های مه گرفته خفقان و وحشت را نداشتند .
ناگهان... ، خداوند زمین را باحضور او نورباران کرد وپایان سیاهی را بشارت داد . و آنگاه ... قلبها ندای « هل من ناصر ینصرنی » را لبیک گفتند و تپش آغاز کردند . بر شب شبیخون زدند وظلمت را شکستند . آن روز گلهای سرخ شکفتند ، اقاقیهای روئیدندو چشمان مست نرگسها بر لبخند شقایق غزلی تقدیم کردند .
مردی آمد با رنگ بهشت که کوله بارش همه نور بود وارمغانش همه سبز ، نگاهش سراسر عشق و امید که بر قلبهای منتظر پرتو می افکند و او آمد تا با چشمهای عشق ببینیم ، با گلهای دل قدم بر داریم ، و وسعت بیکران بهشت را دریابیم وطعم شیرین پیروزی را بچشیم .
حالا خیل مشتاقان ، چون جویبارهای کوچک به هم پیوسته ، دریایی به وجود آورده بودند که دستگاه ظلم را در خود می بلیعد ، دستگاهی که قرنها ساقه نهالهای اعتراض وقیام وعدالت خواهی را با تبر ستم شکسته بود .
حالا ریشه های از خواب تاریخی خود بیدار شده و به هم گره خورده بودند و از عمق خاکهای تیره جهل و تاریکی سر بر آورده بودند و فریاد می کشیدند تا بهار دیگری را در طلوعی دیگر به تماشا بنشینند ، بهاری که سرشار بود از گل و آواز پرنده و رنگین کمان و شکفتن و رستن و پویایی .
در آن روزها و شبها ، جنگلی از درخت و پرنده به راه افتاده بود تا خزان را برای همیشه از مرزهای این سرزمین بیرون کند .
جنگلی که از هرگوشه آن چشمه ای می جوشید و درختهای جوانش به حفاظت از حریم بهار بر می خاست .
در ان روز و شبها ی دهگانه دلها یکی بود ، کلمه یکی بود ، هدف یکی بود ، و امام یکی بود ، تا مردم تجلی درخشانترین معنای وحدت را در خود و با خود بیابند . و پرشور ترین روزهای همدلی و برادری و شور اشتیاق را در تاریخ سرزمین به یادگار بگذارند .
و سرانجام ... آفتاب درخشان پیروزی و فجر صادق از افق نیلگون بغض درخشید و روز 22بهمن ، روز خدا ، روز تحقق آرمانهای علی و حسین ، روز استقامت دین ، روز فراز آمدن بیرق دین از پس تاریک قرون ، روز اعتصام به حبل ا... ، روز سرافکندگی مهر سکوت بر لب نهادگان ، و فخر و عزت رنج دیدگان و روز انفجار نور ، فرا رسید .
در این روز بود که ملت مسلمان ایران میلادی نو یافت و سرمه شریعت بر دیدگان بصیرت خویش کشید و امامت و ولایت را به شایسته ترین وجه گردن نهاد ؛ و چه خونها و عزیزانی را در این راه داد .... و ما امروز ، چون باغبانی ، مراقب آبیاری این لاله هاییم، وتا ابد آنان را فراموش نخواهیم کرد.
حق با توه . تو درست می گی . من بچه ام . تقصیر خودمه . نمی خوام بزرگ بشم . من از دنیای بزرگترا چیزی سر در نمی آرم . نمی فهمم چی می گن ، چی می خوان ، چجوری فکر می کنن . نمی خوام بفهمم . هر وقت بهش فکر می کنم سردرد می گیرم . خودم کم درد دارم حالا سر درد واسه چی ؟ سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن که . می بندن ؟!
بچه ام . دلم نمی خواد بزرگ بشم . دلم نمی خواد بالغ بشم . ولی پیر ؟ بی اونکه بخوام پیر شده ام خیلی زیاد . عجیبه که بالغ نشده پیر شدم . جوون نشده و جوونی نکرده پیر شده ام . پشتم خمیده و شقیقه هام به سفیدی می زنه . سینه ام خس خس می کنه و خودم بهونه گیر شده ام و خلوت گزیده و همه اینا اگه نشونه پیری نیست پس نشونه چیه ؟
بجز آن کشیده ابرو که خمیده در جوانی
باز حرف می زند نسیم
غبطه می خورد بهار
حرفهای انتظار یار
در کنار سبزههای سبزه زار
باز لحظه وداع جمعه است
باز التهاب جمعهای
که از تپش
به صبح شنبههای خویش نعره میزند
باز درد دوریت مرا فشرده است
چون فشار سنگها به روی آب
چون حضور ممتدت
نسیم!
از پس کرانههای دور میرسد به گوش
باز انتظارهای بی شفقتت
مرا به من رها نمی کند!