avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

یاد ایامی

شنیدم اون روزا که من خیلی بچه بودم زندگی ها خیلی آسو ن تر بود، می گن محبت ها واقعی بود و بازم می گن زندگی توی اون روزا یه لذت دیگه ای داشت نه مث الان که زندگی کردن از روی اجباره!

یه روزی اینجا مث شهر پریا پرِ ازهلهله بود

روی لبها خنده و ترانه و حوصله بود

واسه ی همسایگی حرمتی داشتن آدما

مشکلِ همسایه ها می شد غم ِ دل ِ اونا

نون ِ شب غصه نداشت خدا رو سفره ها میذاشت

هیچ کسی به مال ِ دیگرون آخه نظرنداشت

خنده ها از ته دل بود که رو لب هامی نشست

کسی در رو روی یه گدای تنها نمی بست

بازی بچه ها گرگم به هوا چرخ و فلک

خاله بازی و یه قل دوقل بود و الک دولک

پری دریایی راست بود توی قصه هانبود

عشق فرهــاد مث حالا مال لحظه ها نبود
توی شهر ِ ما واسه ناموسشون خون میدادن

مرداشون مرد بودن، رو دوستی ها جون میدادن

وقتی که اذان می گفتن فرصت راز ونیاز

دعای مادر بزرگ و عطرِ پاک جانماز

خدا هم دوست داشت ما رو بارن فراوون می اومد

واسه برکت روی سفره ها باید نون می اومد

آواز مشدی ماشالله، گیتار فروغی ویک رنگی

بوی عیدی بوی عود، بوی کاغذ رنگی

صدای مس گری و سفید گر ی بوی نمد

توی بازار ، بوی عطر زندگی ها می اومد

مطربا عاشق بودن با عشقشون سازمیزدن

جوونا غصه نداشتن زیر آواز میزدن

دیو بدجنس غم از تو شهر ما فراری بود

همه مردا سر کار بودن کجا بیکاری بود؟

اما یه روز سیاه خواب خوش ِ شهرشکست

صبح که از خواب پاشدیم یکی در خنده رو بست

مطربِ سازی نداشت، فروغی آوازی نداشت

همه بیکار بودن، پدر دیگه کاری نداشت

عشق فرهاد قصه شد، عشقا همه دروغ شدن

شهر پر از بلوا بود و خیابونا شلوغ شدن

گدای تنها یه گوشه توی کوچه می نشست

در خونه اشُ دیگه همسایه رو همسایه بست

دیگه بازاری نبود، صدای مس ، بوی نمد

عطر عود و عطر عیدی دیگه هیچوقت نیومد

جوونا پیر شدن، دلا پر از غصه شدن

مهربونی و صداقت حالا تو قصه شدن

جای نون غذاهای فرنگی رو سفره اومد

برکت ِ سفره ها رفت و برف و بارون نیومد

غصه خورد مادر بزرگ و مثل یه پرنده مرد

با خودش ساز اذون و عطر سجاده روبرد

دیگه رو رفاقت و دوستی کسی قسم نخورد

باد اومد تعصب و مردونگی رو همه برد

حالا شهر ما دیگه شهر پلیدی ها شده

بوی نفرت و دروغ تو شهر ما رها شده

این روزا دلا دیگه بوی محبت نمیدن

شاپرک ها دیگه رنگ شادی مونُ ندیدن

خنده مون غصه شد و غصه هامون هزارهزار

معنی دوستی شده پول و چک و زر ودلار!

 

تنهای تنها

یک شب در شهری غریب

می دانم امشب دلت از هر آرزو خالی است. سازت شکسته و قلمت حرفهای دلت را نمی نگارد.

حس می کنی امشب هم همچون همیشه جایی در دفتر زندگی برای خوشی ها برایت نمانده.

امشب غیبت مهربانی و صداقت, نور را از پهنه وجودت برده استو راهی را در این سیاهی شب غمنمی یابی.

امشب قایقت در هم شکسته و در این دریای بیکران و پرتلاطم امیدی برای زندگی نمی بینی.

امشب دلت طوفانی است ونمی دانیاین قایق شکسته عقل چگونه ترا از این موجهای سهمگین نجات خواهد داد؟

و من هم امشب تنهای تنهایم.

امشب در این شهر مسافری آواره و غریب شده ام و جایی برای ماندن و بودن نمی یابم.

به گمان تو از تنهایی عذابی بالاتر می توان یافت؟ اما همین تنهایی گاهی شراب زندگی است.

راستی ما را چه شده است؟ که هر یک از ما درمیان جمعیت غریبه شده است. تنها ، بی یار در میان آنانی که همچون ما بنی آدمند. همین بنی آدمی که اعضای یکدیگرند.

اما من دوست داشتم تنها بودم, همیشه از ازل تا ابد, اما نه در میان شما, نه دراین خیابانهای پر از ادحام, نه در میان این سلاطین دروغ و نیرنگ, نه در این شهری که پرورشگاه دزدان و هرزه ها شده است.

دوست داشتم تنها بودم در کنار چشمه ای, در سایه سار درختی, دربلندای قله ای که دستانم آسمان را لمس می کرد. در سرزمین رویائی و افسانه ای که نه آدم آنجا قدم نهاده بود و نه چشمش به آن افتاده بود. سرزمین بکری که آدم نداشت فقط سبزه بود, آب بود و درخت و آسمان صاف و سکوت و مهربانی. نه از جنس شما آدمیان, ازجنس لطافت , زلالیت و...

شرمتان باد ای دروغگویان...

 

 

 

دوست عزیزم بگذار اندکی از آدمها بگویم:

در روزگار ما تو انتظار داری  که آدمهایش هم همرنگ روزگار باشند شتابزده و بی حوصله، و راستی اینگونه است، آنها پشت چهره ها و نقاب های دروغین پنهان می شوند. چهره ای که تو از آنها   می بینی اتوکشیده با برچسب های معلم، دکتر، مهندس، مدیر ، رئیس و عناوینی از این اینگونه است. اما گاهی که  در لباس چنین القاب محترمی دزد، آدمکش و هرزه و .... می بینی. آقازاده ای که به سخیف ترین روشها دزدی می کند، زن محترمه ای که مو به موی ظاهر شریعت را رعایت می کند و اتفاقاً زوجه فرد معروف و متشخصی است، اما چه بسا تنش را به هزاران وا داده باشد.

و آدمهایی که به برکت زبان چاپلوسانه شان بر گرده ی دین سوار می شوند و با فریب خلق ، منصب و مقام گرفته اند و در خلوت شان روی همه هرزه های بیابانی و خیابانی را سفید می کنند و با این همه به نصیحت و موعظه دیگران مشغول اند.

در چنین میدانی برو کلاه خویش گیر و گوشه ای بنشین که یارای صلاح و بهبودی نداری و در جمع ایشان اگر نشینی در گناه شان شریکی. می بینی که از آنان که انتظار پاکی داری ناپاکی می بینی و     می بینی:

که دروغ فرمان می راند و راستی مرده است.

ازآنهایی نباش که همیشه می گویند و انگار که هیچ نگفته اند. چون یاوه گو و کم مایه اند. از آنهایی باش که هیچ نمی گویند اما با سکوت شان همه چیز را می گویند.

آنکه دانست، زبان بست

وان که می گفت، ندانست

----------------------------

 

 

 

 

گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته بس نکته ها اینجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشتهای بی در پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای مردم پای کوبیدن
....
آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پاپرجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش هست و خاموشی گناه ماست.
------------------------------------------------------------------------------------------------
از سیاوش کسرایی

 

 

 

نمی دانی ،چه می دانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است
چه زجری می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.

موفقیت سفری است که با دیگران لذت بخش تر می شود.

با داشتن اراده قوی مالک همه چیز هستید.

دریغا بر آن ملت که فرمانروایش یک روباه ، فیلسوفش یک ترزبان، هنرش وصله کردن و هم چشمی است.

جبران خلیل جبران

 

اگر بیشتر عشق بورزی بیشتری ، اگر کمتر عشق بورزی کمتری، تو همیشه در تناسب با عشقت هستی.

ما نه در آسمان زندگی میکنیم نه در زمین، بلکه در قلب کسانی زندگی می کنیم که ما را دوست دارند و ما آنها را دوست داریم

چرا بعضی مواقع

 

از سوسک میترسیم از له کردن شخصیت دیگران مثل سوسک نمیترسیم !
از عنکبوت میترسیم از این که تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم !
از خفاش شب میترسیم از شبی که افکارمون خفاشی میشه نمیترسیم !
از خوب سرخ نشدن سبزی قورمه میترسیم از سرخ کردن آدما از خجالت نمیترسیم !
ازجا نیفتادن خورشت میترسیم از این که هیچ کسی جای خودش نباشه نمیترسیم !
از دیر جوش اومدن آب برای چای میترسیم از جوش آوردن خون آدما نمیترسیم !
از لولو خور خوره های تو فیلم ها میترسیم از هیولای نفس نمیترسیم !
از تاریکی میترسیم از خاموش کردن آخرین شمع تو تاریکی نمیترسیم !
از گم کردن سکه هامون میترسیم ازسکه  یه پول کردن دیگران نمیترسیم !
از سرماخوردگی میترسیم از سر خورده کردن دوستامون نمیترسیم !
از شکستن لیوان میترسیم از شکستن دل آدما نمیترسیم!
از لکه دار شدن لباسای سفید میترسیم از کثیف شدن سفیدی روحمون نمیترسیم !
از خواب موندن میترسیم از عمری که همه به خواب سپری شد نمیترسیم !
از وقت کم آوردن میترسیم ازهدر رفتن وقتی که داریم نمیترسیم !
از درس پرسیدن و امتحان پس دادن میترسیم از رد شدن تو امتحان آخری نمیترسیم !
از اینکه بهمون خیانت کنند میترسیم از خیانت کردن به خودمون نمیترسیم !
از اینکه دلمون بشکنه میترسیم از درب و داغون کردن دل آدما نمیترسیم !
از اینکه دلخورمون کنند میترسیم از دل خون کردن دیگران نمیترسیم !
از گم کردن راه میترسیم از هیچ وقت به هیچ جایی نرسیدن نمیترسیم !
از خستگی سفر میترسیم از دست خالی رفتن و برگشتن نمیترسیم!
از اینکه نادیده گرفته شیم میترسیم از اینکه نادیدنی هارو نمی بینیم نمیترسیم !
از اینکه یه روز تموم بشیم میترسیم از اینکه تموم نشده بی مصرف شیم نمیترسیم !
از اینکه آدما فراموشمون کنند میترسیم از اینکه خدا از یادمون بره نمیترسیم ...

 

اگر یک بار دیگر می زیستم...

اگر یک بار دیگر می زیستم

 

سخن کمتر می گفتم،بیشتر گوش می سپردم.

 

اگر یک بار دیگر می زیستم

 

دوستت دارم های بیشتری و مرا ببخشید های کمتری می گفتم.

 

لیکن از هر آنچه گفتم مهمتر اگر یک بار دیگر می زیستم

 

 هر لحظه آن را در چنگ می گرفتم ، به آن می نگریستم و آن را واقعاْ

 

می دیدم٬ هر لحظه را زندگی می کردم و هرگز آن را بازپس نمی دادم.

 

بر سر چیز های کوچک تا این حد برافروخته نشو.

نگران آن نباش که چه کسی تو را دوست ندارد و چه کسی بیشتر از تو

مال جهان دارد و یا دیگران چه می کنند.

بیا در عوض از آنان که دوستمان دارند لذت ببریم

بیا تا به آنچه خدا به ما داده است بیاندیشیم

بیا هر روز به آنچه برای بهبود جسم ، روان ، عواطف و روحیات خود انجام

 می دهیم فکر کنیم.

زندگی کوتاه تر از آن است که بگذاری از کنارت بگذرد

خدایا مرا به خاطر شکایتهایم ببخش و زمانی که ناشکری کردم به

آرامی به  من یادآوری کن .

از تو به خاطر آنچه برایم مقدر کرده ای متشکرم

(گل سرخ)

تقدیم به شما

 

معجزه

به خدا معجزه خواهد کرد:
                                       یک دل پر احساس

                                        یک لب پر خنده

                                  و کلامی که از آن عاطفه می بارد...

نامه ای برای تو که شاید بخوانی ...


 

حق با توه . تو درست می گی . من بچه ام . تقصیر خودمه . نمی خوام بزرگ بشم . من از دنیای بزرگترا چیزی سر در نمی آرم . نمی فهمم چی می گن ، چی می خوان ، چجوری فکر می کنن . نمی خوام بفهمم . هر وقت بهش فکر می کنم سردرد می گیرم . خودم کم درد دارم حالا سر درد واسه چی ؟ سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن که . می بندن ؟!
بچه ام . دلم نمی خواد بزرگ بشم . دلم نمی خواد بالغ بشم . ولی پیر ؟ بی اونکه بخوام پیر شده ام خیلی زیاد . عجیبه که بالغ نشده پیر شدم . جوون نشده و جوونی نکرده پیر شده ام . پشتم خمیده و شقیقه هام به سفیدی می زنه . سینه ام خس خس می کنه و خودم بهونه گیر شده ام و خلوت گزیده و همه اینا اگه نشونه پیری نیست پس نشونه چیه ؟
بجز آن کشیده ابرو که خمیده در جوانی

نشنیده ام جوانی که قدش خمیده باشد ...

اینو شاعر گفت . برام خوند . توی یه روز بارونی وقتی حسابی دلش برام سوخته بود . وقتی رفت من دوباره بچه شدم . دوباره دلم بهونه ات رو گرفت . دوباره گریه کردم ، التماس کردم و سرودم :
برگرد تا ببینی عشقت چه کرده با ما

در اوج نوجوانی ، گشتم کمانه ، برگرد
...
هنوز بچه ام . هنوز وقتی چشمای کور گربه سفید و پشمالوی همسایه رو می بینم بلند می گم : آخی ! بمیرم الهی !
هر وقت یه بچه رو می بینم چهار دست و پا ولو می شم رو زمین . خرش می شم و براش دم تکون می دم ! هنوز تا می شینم رو صندلی آرایشگاه یواش زمزمه می کنم سرم را سر سری نتراش ای استاد سلمانی ! دلم می خواد با شونه اش بیفته به جون کله ام و بخاروندش . دلم می خواد موهام رو خیس کنه و بره کنار تا من هر چی دلم می خواد با پسرک صاف و صادق توی آئینه هم کلوم بشم ... . بچه ام . هنوزم وقتی مقابل تو می ایستم نمی تونم سر بلند کنم . چشات رو فقط نقاشی می کنم . ندیدمشون که ! حتی توی خواب . من فقط دو تا کفش قشنگ و ساده و رؤیایی رو می بینم و بس . تنها چیزی که از دیدارت برام مونده . تصویر یه جفت کفش
!
می تونی باور نکنی
!اما انگاری اونقدر پیر شده ام که برام دعوتنامه فرستادن برم تدریس . سلسله مباحث مجنون شناسی . باورت می شه ؟! اونا هم گول موهای سفیدم رو خوردن . انگار نفهمیدن که من این موها رو تو آسیاب سفید کردم . آسیابی که استخون آرد می کنه به جای گندم ! رفتم . هفت جلسه تدریس کردم . شاگردام همه از جنس بهار بودن و هم سن و سال خودم . بچه . عینهو خودم . جلسه آخر گفتم هر کی دستخطش خوبه و مباحث رو کامل نوشته ، یه نسخه هم به من بده . من که نفهمیدم چیا گفتم و چیا نگفتم . دخترکی بلند شد با گیسوان بلند و چشمهایی بسته ! : استاد ! دل خوش سیری چند !
می تونی باور نکنی
! اما تا به تو فکر می کنم همه چی فراموشم می شه ! دستپاچه می شم . خنگ می شم ! اینقده نصیحتم می کنن . اینقده در گوشی بهم می گن راه کدومه و چاه کدومه . اینقده داد می زنن بچه نشو ولی چه فایده . راستی ! یکی می گفت آدما پیر که می شن گوشاشون سنگین می شه ...
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که دل ز دوست بشوئیم تصوریست محال
...
تو برام تازگی داری . حتی اگه اتفاقی باشی که هر روز تکرار می شه . و من هیچ حرف دیگه ای بلد نیستم که بگم . همین !
گفتم شاید بخونی . اما نه ! تا نیای تموشا که نمی شه بخونی ، می شه ؟ تفال زدم به حافظ :
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست
...
پس :
به کرامتی که داری سر خویش گیر و بگذر...