مقاله زیر درکنگره بزرگداشت ملاعباس راشد تربتی ارائه و به عنوان مقاله برگزیده در کتاب مجموعه مقالت کنگره به چاپ رسیده است

 

 

حاج آخوند ملاعباس راشد تربتی

اسطوره ای  افسانه ای 

نبی اله  ابراهیمی

چکیده :

حاج آخوند ملاعباس راشد تربتی را باید از شخصیت های نادرالوجودی دانست که جان و دل آنان ازعشق به خدا به عنوان خالق وعشق به مردم به عنوان مخلوق لبریز است و فقه او ، علم او، مدرسه ومسجد او، با مردمداری و فداکاری وخدمتگزاری و ازخودگذشتگی توأم بود . عبادت و عرفان و زهد او تعارضی با کار و تلاش و تولید و خدمت نداشت بلکه تجلیات یک روح و یک شخصیت واحد بود . مردم او را چنان می دیدند که یک تنه برابر چهار تن کار می کند ، در سوارکاری چالاک و ورزیده است ، هوشمند و مبتکراست ، یکپارچه ادب و معرفت است، قهرمان مقاومت و استقامت است و با این وجود حالات او درتنهایی و اجتماع ازحیث خلوص و خداجویی یکسان است. چه آنگاه که در وسط بیابان ودرفصل زمستان آرام و استوار و باخضوع و طمانینه بر روی یخ ها به نماز می ایستد ، چه آن گاه که در هنگامه قحطی دوران جنگ بین الملل اول و زلزله سال 1301 شمسی درخدمت به مردم سرازپای   نمی شناسد. وی را باید در زمرة متشرع ترین عارفان و عارف ترین متشرعان قرار داد .

او از مردمی ترین شخصیت هایی است که در همان حال از عابدترین آنان بوده است. مردی که برای خدا خود را وقف مردم کرده بود و بویی از ریاکاری و عوام فریبی و دنیاداری در وجودش نبود. و مردم نیز به او عشق          می ورزیدند و صاحبان قدرت به عظمت و شکوه خدایی و مردمی او معترف بودند  اما او در همان حال و در اوج محبوبیت و اقتدار خویش از مدرسه و مسجد به مزرعه  می رفت و بیل وکلنگ را نه برای افتتاح بلکه برای امرارمعاش به دست می گرفت و کار می کرد . اهل کشف و کرامت ، اسوه تقوی و فضیلت ، نمونة وارستگی وآزادگی و قناعت ، مستغرق در عوالم عشق و خدمت و مجسمه پارسایی و معنویت بود .

مقدمه :

     حاج آخوند ملاعباس راشد تربتی یکی از برجسته ترین و ممتازترین چهره های معنوی و مردمی درتاریخ اخیر ایران است. زندگی او به افسانه و شخصیت او به اسطوره شبیه است، تا آنجا که هرکس ممکن است با خود بگوید :   به راستی آیا انسان می تواند تابدین پایه ارتقاء یابد؟

ولادت

مرحوم حاج آخوند ملا عباس تربتی درسال 1288 قمری مصادف با1250 یا 1251 شمسی ودرپانزده کیلومتری شرقی

تربت حیدریه،  ده « کاریزک ناگهانی‏ها » متولدگردید وتا حدود چهل سالگی ساکن آن ده بود.

والدین

     حاج آخوند ، فرزند مردی به نام « ملا حسینعلی » اهل «کاریزک » و زنی به نام « شیرین» از اهالی « قاین» بود. اطلاعات چندانی از والدین حاج آخوند در دست نیست ؛ اما نقل شده که حاج آخوند از خوبی، دیانت، خانه داری، حلم و بردباری، کاردانی، تمیز کاری و دقت مادرش بسیار تعریف می‏کرد ونمی‏شد نام مادرش را ببرد و اشک در چشمانش نیاید.

تحصیلات و ازدواج

     درسن شش یا هفت سالگی ، پدرش او را نخست به مکتب ده ، سپس برای تحصیل به شهر تربت فرستاد و نزد مرحوم « حاج ملا عبدالحمید » مقدمات صرف و نحو عربی را به خوبی و با دقت تمام فرا گرفت .

     پس ازطی مقدمات ، به تحصیل سطح فقه و اصول پرداخت و پس از مدتی به مشهد رفته ، روزها را کار کرده وشب ها درس می‏خواند .  بعد از این مدت به ده خود بازگشته و به کمک پدر خود در کار زراعت مشغول شد و  در هنگام فراغت به گفتن مسائل دینی و موعظه کردن مردم می ‏پرداخت ،  دراین مدت نیز با همسری اهل روستای   « مزدگرد » (در سه کیلومتری جنوب تربت) ازدواج کرد.

کار و تحصیل

     پس از ازدواج وآسوده گردانیدن خیال پدر درکار زراعت ، به منظور ادامه تحصیل ، هر پنج شنبه چند قرص نان خانگی تهیه کرده ، و همراه کتاب هایش بعد از خواندن نماز ظهروعصر پیاده  به طرف خانه عالمی که متن       کتاب های فقه و اصول را در نزد او می‏خواند  به راه  می افتاد .

     شب جمعه و روز جمعه تا ظهر ، از استاد  به اندازه یک هفته از کتاب هایی مانند « معالم » و « قوانین » در اصول و « شرح لمعه » و « شرایع » در فقه درس می‏گرفت ، و ظهر جمعه پس از ادای نماز به سوی ده باز می‏گشت ، و از فردا ضمن اشتعال به کار زراعت به حاضر کردن درس ها می ‏پرداخت تا پنج شنبه دیگرکه  دوباره به محضراستاد برسد .

سفر کربلا

     در سال 1287 شمسی، با کاروان ، پیاده به کربلا رفت و این سفر هفت ماه طول کشید. روزی که بازگشت، مرد و زن همگی جمع شدند، به طوری که در خانه جای نشستن نبود.

 سفر دوم کربلا

مرحوم راشد نقل می‏ کند :

     درسال 1298 هجری شمسی، با کاروان به همراه حاج آخوند عازم کربلا شدیم که 5 ماه و20 روز طول کشید.  و گاهی پدرم یکی از پیاده ها را بر آن سوار می‏کرد.

پدرم همان برنامه نمازهای پنجگانه را دراوقات سه گانه با همان دقت و طمأنینه و منبرهای بعد از نماز( البته به طور مختصر) داشت. ازهرمنزل که راه می ‏افتادیم،آخرین نفر بودکه به راه می ‏افتادتا مطمئن گردد که همه هستند، و با اینکه او قافله سالار نبود، تفقد حال همه را می‏کرد، چرا که این را وظیفه ی دینی و اخلاقی خود می ‏دانست.

بسا می ‏شدکسانی از اهالی منزل های میان راه، حالت نمازخواندن او را می‏دیدند وسخنان ساده و بی ریا و مؤثرش را می‏شنیدند و مجذوب او می‏شدند؛ و از این رو در بعضی از منازل بین راه کربلا نیز معتقدانی داشت.

انتقال به شهر

     درتمام این ایام ، عبادات ، نماز شب و روزه‏ ها همچنان جریان خودش را داشت، درکاریزک و در روستاهای دیگر نیز به کارهای دینی ، مجالس و منابر مردم رسیدگی می کرد بی آنکه در برابر آنها چیزی قبول کند.

     زمانی که مرحوم « حاج شیخ علی اکبر تربتی » که از شاگردهای مجتهد حوزه درس مرحوم «آخوند ملا محمد کاظم خراسانی » بود از نجف به تربت حیدریه بازگشت ، مرحوم ملا محمد کاظم او را به عنوان « مجتهد جامع الشرایط » معرفی کرد.

     حاج آخوند در درس « کفایة الصول » ایشان  حاضر می ‏شد ،  مرحوم  شیخ علی اکبر پس از آنکه با احوال حاج آخوند آشنا می ‏شود ارادت زیادی  درباره او پیدا می‏ کند و اصرار می‏ ورزد که زندگی خود را از ده به شهر تربت منتقل کند.اما حاج آخوند برای رعایت حال پدرش عذر می‏ آورد. پس ازآنکه پدرش فوت می‏کند مرحوم حاج شیخ علی اکبر مطلبی می‏گوید که در  حاج آخوند خیلی مؤثر می‏شود : ترویج دین بر شما واجب است و این کار در شهر بیشتر میسر است. در این هنگام حاج آخوند تصمیم گرفت که به تربت منتقل شود و این در سال 1289 هجری شمسی واقع شد.

     پس از انتقال به شهر، مرحوم شیخ علی اکبر به وی تکلیف کرد که به جای او در مسجد به نماز بایستد و امامت کند. حاج آخوند با دلیل علمی امتناع کرد، ولی  شیخ علی اکبر با جواب علمی ایشان را قانع کرد که بر شما از لحاظ دینی واجب است که این کار را بکنید. خود مرحوم حاج شیخ هم گاهی درهنگامی که حاج آخوند مشغول نماز بود می‏ آمد و به وی اقتدا می‏کرد.

حج

     حاج آخوند در سال 1306 هجری شمسی عازم مکه معظمه شد ؛ با اینکه احتمال داشت به ایشان گذرنامه داده نشود با این حال از اینکه به طور غیر قانونی برود امتناع ورزید و گفت : من چنین کاری نمی‏کنم . با آن که بی نهایت اشتیاق زیارت مکه را دارم ولی بر خلاف معمول و قانون حاضر نیستم . ایشان در سایرکارها نیز همین طور بود.

مراعات حق الناس

     فرزند بزرگوارش مرحوم شیخ حسینعلی راشد خطیب توانا و شهیر رادیو ایران درباره پدربزرگوارش می گوید:        « من ، حسینعلی راشد ، با برادرم ، هر دو جزو طلاب علوم دینی بودیم و پدر من در تمام عمر یک شاهی از وجوهی که نزد او می آوردند به ما نداد حتی ما را چنان ترسانده و تربیت کرده بود که واقعاً اگر می خواستیم دست به آن ها بزنیم خیال می کردیم دست به مار و عقرب  می زنیم. من جوان بودم و در مشهد درس می خواندم ، ایام تابستان به تربت رفته بودم ، نزدیک غروب بود ، مادرم پول خرد لازم داشت ، یک پنج قرانی نقره که در آن زمان رایج بود  می خواست خرد کند ، به پدرم گفت : این پنج قرانی را با آن پول ها خرد کنید. پدرم گفت :  « با این ها خرد  نمی کنم ، بفرستید سرکوچه در دکان بقالی خردکنید » و من بردم آن را نزد بقال کوچه خرد کردم .

عمل به فروع دین

     مرحوم حاج آخوند گذشته ازآن که خودش از وجوه شرعیه مصرف نمی کرد ، ازمال خودش هم خمس و زکات می داد. ازهمان ملک مزروعی مختصری که داشت و از پدر به او ارث رسیده بود زکات گندم را در همان سرخرمن جدا می کرد و بقیه را به خانه می آورد و چون موقعی که شخصاً به کار زراعت پرداخته گویا به ماه قمری ، اول ماه رجب بوده یا اولین سالی که شخصاً محصولی به دست آورده اول ماه رجب بوده ، همان اول ماه رجب را اول سال خمس خود قرارداده بود ، درحالی که سال خمس، مخصوصاً درکارهای زراعتی، باید سال شمسی باشد نه قمری . به هرحال همه ساله در اول ماه رجب از آنچه درخانه داشتیم یک پنجم آن را جدا می کرد. از گندم وآرد گرفته تا نان پخته ای که در صندوق بود ، تا یک من روغن یا کشک مختصری قند یا چای، تا برسد به نمک و فلفل و زردچوبه . پنج یک همه اینها رابه عنوان خمس که نیمی سهم امام است و نیمی سهم سادات بیرون می کرد و به مصرفی که باید  می رساند.

نماز روی یخ

مرحوم راشد نقل می‏کند:

     پدرم عازم کاریزک گشت که هیزم بیاورد. مرا نیز چون هیچگونه تفریح و گردشی در تربت نداشتیم و دلتنگ بودیم با خود برد. دو شب در کاریزک بودیم تا آنکه یک بار هیزم و خورجینی از بعضی لوازم خوردنی زمستانی فراهم کردند. شب دوم یک ساعت به اذان صبح مانده از کاریزک برای رفتن به تربت به راه افتادیم. زیرا اگر       می ماندیم تا آفتاب برآید یخ زمین باز می شد و راه پیمودن با الاغ در میان گل کار دشواری بود، شب بسیار سردی بود، آسمان صاف بود و ستارگان درشت و درخشان بودند. ولی سردی هوا گوش و گردن و دست و پا را            می سوزاند.

دو الاغ داشتیم که یکی را هیزم بار کرده بودند و خورجین را بار یکی دیگر کرده و مرا روی آن سوارکردند.     مردی بود به نام « شیخ حبیب» از دوستان و مریدان پدرم تا روستای حاجی آباد که در راه کاریزک به تربت است و سه کیلومتر با کاریزک فاصله دارد همراه ما آمد و پدرم و او چون می خواستند هیزم ها را که به طرز خاصی بسته می شد بار الاغ کنند دست کشهای انبانی که در محل می ساختند به دست داشتند.آن دو پیاده و من سوار از عمه و شوهرش که در خانه آنها بودیم و به ما کمک کرده بودند خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. در فاصله کاریزک تا حاجی آباد پدرم همچنانکه پیاده می آمد نماز شبش را خواند و شیخ حبیب نیز با او همراهی می کرد.

    چون به حاجی آباد رسیدیم صبح دمید ودرآن هوای سرد و باد تند وبرانی که می وزید روی آن زمین های یخزده

 که بدن انسان را خشک می کرد مرحوم حاج آخوند جلو ایستاد رو به قبله و شیخ حبیب به او اقتدا کرده نخست اذان گفتند و سپس اقامه و نماز صبح را با همان طمئنینه و خضوع و توجهی خواند که همیشه می خواند، در حالی که از چشمان من از شدت سرما اشک می ریخت و دانه های اشک روی گونه هایم یخ می بست پس از نماز، شیخ حبیب به سوی کاریزک برگشت و ما راه تربت را در پیش گرفتیم و لازم نیست که بنویسم با چه مشقت نزدیک ظهر به تربت رسیدیم.

عظمت حاج آخوند

یکی ازفرزندان مرحوم آخوند ملا محمد کاظم خراسانی نقل می‏ کرد :

     درزمستانی درراه مشهد برفگیر شدیم و در قهوه خانه ‏ای ماندیم. شب فرار رسیده بود که اتومبیلی از طرف مشهد رسید و چهار نفر از جوانان پولدار خوشگذران مشهد که چهار خانم با خود داشتند به سبب برف و تاریکی به همین قهوه خانه پناه آوردند.آمدن آنها در آن شب، بزم عشرتی مجانی برای مسافران به وجود آورد. جوانان بطری های مشروب و خوراکی ها را چیدند و زن ها بعضی به خوانندگی و بعضی به رقص پرداختند. درگرماگرم این بساط ، در قهوه خانه باز شد و مرحوم حاج آخوند با سه چهار نفرکه از تربت به مشهد می‏رفتند و مرکبشان الاغ بود از ناچاری برف و تاریکی شب، رو به همین قهوه خانه آورده بودند واز صاحب قهوه خانه اجازه می‏خواستند که به آنها جایی بدهد و اوگفت سکوی آن طرف خالی است. من با مشاهده این وضع هراسان شدم وگفتم که نکند یا از جانب حاج آخوند نسبت به این ها تعرضی بشود یا از جانب این ها به آن مرد اهانت شود وآماده شدم که اگر خواستند به حاج آخوند اهانت کنند در مقام دفاع برآیم؛ هر چه بادا باد . اما حاج آخوند وارد قهوه خانه شد به طوری که گویا نه کسی را می‏بیند و نه چیزی می‏شنود و به سوی آن سکو رفت و چون نماز مغرب وعشا را نخوانده بودند طرف قبله را پرسیده و به نماز ایستاد ، آن چهار نفر به وی اقتدا کردند. من هم غنیمت دانستم، وضوگرفتم و اقتدا کردم. چند نفر دیگر نیزازمسافران از بزم عشرت رو برگردانیده و به صف جماعت پیوستند. قهوه ‏چی نیزگفت: غنیمت است یک شب اقلا نمازی پشت سر حاج آخوند بخوانیم. خلاصه وقتی که از نماز فارغ گشتیم از جوان ها و خانم ها اثری نبود. بساط خود را جمع کرده بودند و نفهمیدم درآن شب برفی به کجا رفتند.

شخصیت معنوی اوآمیزه‌ای از انعطاف و تأثیرگذاری بود، یکی از مقامات انتظامی آن زمان،اعتراف کرده است که از وی می‌ترسد؛ چون اگر حاج آخوند نفرین کند، اثرمی‌کند!

فکر باز حاج آخوند

مرحوم راشد نقل می کند :

    درسال 1322 شمسی، برای زیارت و نیز عیادت مرحوم حاج آخوند، با همسرم به مشهد رفتیم. اوایل رجعت چادر بود، اما هنوز کاملاً رجعت نکرده بود؛  همسر من مانتو می‏پوشید و روسری بزرگتری که کاملاً او را می‏پوشاند. روزی مرحوم حاج آخوند می‏ خواست به حرم مشرف شود. همسرمن گفت که من نیز همراه اومی‏ آیم. من گفتم : تو چادر نداری، خوب نیست همراه پدرم باشی. پدرم متوجه گفتگوی ما شد وگفت که کو ببینم لباسش چگونه است؟چنان می‏نمود که تا آن وقت درست به این زن که عروسش بود ومحرم، نگاه نکرده بود.همین که او را با مانتو و روسری دید گفت: « این که پوشیده ترازچادر است . بیا بابا سوار شو» و او را درکنارخود دردرشگه نشانید.

 اخلاص حاج آخوند

باز از مرحوم راشد نقل شده است :

      درسال1300 شمسی، ماه رمضان، مردم مشهد پدرم را به اصرار در مشهد نگه داشتند.آن ماه، در مسجد گوهرشاد، نماز ظهر و عصر را می‏خواند و سپس به منبر می‏رفت. مردم بسیاری به وی اقتدا می‏کردند و اغلب از سرشناسان متدین در مشهد بودند. این گذشت تا سال 1318 که پدرم به سببی از تربت به کاریزک برگشته بودند. در بهارآن سال باران زیاد شده بود وبسیاری خانه ها که خشتی بودند خراب شده بودند. ازجمله مسجد ده ریخته و فقط بخش مختصری ازآن سالم بود. پدرم زیر همان قسمتی که نیم فرو ریخته ( ونیم سالم ) بود، حصیر را پاکیزه کرده بود و سه نوبت نمازش را همانجا می‏خواند.

روزی پدرم برخاست و وضو گرفت و به مسجد رفت. من نیز غنیمت دانستم که نمازی پس از چند سال با آن مرد بخوانم. به مسجد رفتم؛ ازجانبی وارد شدم که او مرا ندید وآهسته جلو رفتم. در رکعت دوم نماز بود و خدا می‏داند که میان این نمازش در حال تنهایی درمیان آوارهای فروریخته ی مسجد این ده، با آن نمازی که در مسجد گوهرشاد به او اقتدا کردم، و نیمی از صحن مسجد گوهرشاد وتمامی یک شبستان ازجمعیتی که به اواقتدا کرده بود پر بود، از لحاظ طمأنینه و قرائت و همه ذکرهای واجب و مستحب ذره ‏ای تفاوت وجود نداشت.

از خود گذشتگی

مرحوم تهرانیان می‏ گفت: درمکه دست مرحوم حاج آخوند از پنجه تا بازو ورم کرد و درد شدید داشت. با این حال طواف های متعدد انجام می‏داد برای یکی یکی خویشاوندان ودوستان زنده ومرده. با همان دست دردمند، به نیابت بیش ازهفتاد هشتاد نفرنمازطواف نساء خواند. هرکس می‏آمد و می‏گفت به نیابت من هم دو رکعت نماز بخوانید می‏خواند، حتی برای کسانی که نمی‏نشناخت.

همراهی در سفر

     دربندرسوئز، سوارترن شده بودند که یکی ازهمراهان حاج آخوند درسفر(حج) را گرفته و پیاده کردند.مرحوم حاج آخوند که تمام اثاثش درترن بوده، در حالی که ترن آماده حرکت بوده، پیاده شده و همراه او می‏رود. ایشان می‏گفت: « من دیدم که این آدم غریب که زبان هم نمی‏داند ممکن است از بین برود. من هم کاری از دستم بر نمی‏آمد. اما گفتم اقلاً او را تنها نگذارم ».آن ها را می ‏برند وازمرحوم حاج آخوند می‏پرسند: شما هم با این آدم همدست بوده ‏اید؟ می‏گوید: نه . می‏پرسند: چرا آمدی؟ می‏گوید: برای این که او تنها نباشد چون همسفر من است. می‏گویند : شما آزاد هستید بروید . می‏گوید: اگر می‏خواستم بروم که نمی ‏آمدم . نهایتاً هم ، او را آزاد می‏کنند و به

رفقایشان ملحق می‏شوند.

نگاه نافذ

و نیز از مرحوم راشدنقل شده است که :

      روزی رو به چهارراه مخبر الدوله می ‏رفتیم، مرحوم حاج آخوند در جلو حرکت می‏کرد و من از دنبال، در نزدیک چهارراه پاسبانی جلو مرا گرفت و نگهداشت و مطالبه جواز لباس کرد در حالی که به پدرم که پیش از من حرکت می‏کرد و لباسش از لحاظ ظاهر روحانی تر از لباس شهری من بود معترض نگشت.

من گویا جواز همراه نداشتم ... مرحوم حاج آخوند احساس کرد که من در پشت سرش نیستم، برگشت نگاهی کرد. پاسبان گفت: توبا این آقا هستی؟ گفتم: بلی . گفت: برو و مرا رها کرد در حالی که من از اول نگران بودم که مبادا متعرض ایشان شوند.

توجه باطنی

در مشهد مقدس فلکه‏ای دورآستانه امام رضا علیه السلام احداث کردند و تحولاتی ایجاد کرده بودند که در آن زمان کارهای مهم و جالب توجه برای هرکس بود. مرحوم راشد تعریف می‏کند :

      من همراه مرحوم حاج آخوند از درغربی صحن کهنه بیرون رفتیم و... چون به بست بالا خیابان رسیدیم که دو دهانه فلکه درآنجا به هم می‏پیوست، گفتم: « این فلکه ‏ای است که احداث کرده ‏اند». مرحوم حاج آخوند نگاه نکرد. ازایشان پرسیدم: «آیا نگاه کردنش گناه دارد؟» گفت: « نه، گناه ندارد. ولی به همین اندازه حواسم پرت       می ‏شود».

تقوا در جوانی

به مناسبتی حاج آخوند به فرزندش حسینعلی راشد گفت :

 «پیش از آنکه با مادرت ازدواج کنم نام دختری را در کاریزک برای من برده بودند که ازدواج با او سر نگرفت و من هرگاه ازکوچه آنها می‏گذشتم حتی به در خانه آنها نگاه نمی‏کردم».

توجه به واجبات درهنگام مصیبت

در سال 1301 شمسی در تربت زلزله ‏ای رخ داد که در شهر و دهات جنوب شهر، بیش از هزار و هفتاد نفر جان دادند و ویرانی زیادی به بارآمد. زلزله هنگام سحر رخ داد و مردم به کوچه و خیابان ریختند .ازآن طرف هم باران شدیدی می‏ بارید. دراین میان، حاج آخوند میان جمع رفته، مردم را متوجه می‏کند که نمازآیات بخوانند و نیز نماز صبحشان قضا نشود. در محلی، با فرش وگلیم و چادر، موقتاً سرپناه ناقصی در مقابل باران سیل آسا درست می‏کنند و مرحوم حاج آخوند، با نماز و دعا موجب آسایش خاطر مردم می‏گردد.

 روحیه فداکاری و مدیریت

یکی دو ساعت از طلوع آفتاب گذشته، خبر ویرانی چند روستا در جنوب تربت را می‏دهند. در این هنگام، حاج آخوند پیاده به راه افتاد، در برخورد با چند تن از تجار و کسبه به آنها می‏گوید:

چلوار و متقال و کرباس، هر چه دارید با سدر وکافور برای مردگان و خوراک و پوشاک برای زنده ‏ها زود بفرستید و پیغام می‏دهد که هر اندازه ممکن است، مردان با بیل و کلنگ، زود خودشان را برسانند و نان سفره خود را بردارند و کاه و جو برای مرکبهای خود بیاورند که حاجت پیدا نکنند از خانه ‏های اشخاص متوفی چیزی بردارند و ازکاه و یونجه ه‏ایی که آنجاست و هنوز معلوم نیست مال کیست، به حیوان های خود ندهند.

حاج آخوند حدود ظهر به روستاهای ویران شده می‏رسد و مردم هم پشت سر ایشان پیاپی می‏رسند.خودش سه شبانه روز درآنجا می ‏ماند و مردم از شهر و روستاها ، بی مضایقه برای کمک می ‏شتابند؛ ولی چون هوا بوگرفته و منظره هول انگیز بود، طاقت نمی ‏آوردند که بیش از یک روزکارکنند و بعد ازیک روز رفته، عده دیگری می ‏آمدند ، در حالی که حاج آخوند همچنان مشغول بود.ایشان مردم را تقسیم می‏کنند در بیرون آوردن اجساد از زیر آوار، کندن قبر، بریدن کفن، و شستن اموات، و به هر گروه احکام و وظایف شرعی وآداب کار خود را توضیح می‏دهد. ایشان به همه رسیدگی می‏کرد و بر همه جنازه ها شخصاً نماز می‏خواند و پس از دفن جنازه ها، بازماندگان را جمع کرده ، دلداری می‏داد و نصیحت می‏ کرد که سر تقسیم میراث منازعه نکنند، و احکام میراث را برایشان  می ‏گفت.غالباً صاحبان مصیبت همین که می ‏دیدند حاج آخوند بر جنازه ی متوفای آنها نماز خواند و در مراسم حاضر بود، نیمی از غمشان تخفیف می‏ یافت. به این ترتیب در سه شبانه روز، یک هزار و بیست جنازه از مرد و زن و کودک، با آداب شرعی و رعایت همه احتیاط ها، به خاک سپرده شدد و به احوال بازماندگان نیز رسیدگی گردید. با دیدن این وضع، در مردم روحیه معنوی و توجه به خدا و درستکاری به وجود آمد ، طوری که حتی یک مورد نزاع سر تقسیم ارث در آن چند ده پیش نیامد.

خستگی ناپذیری

مرحوم «سید حسن مسگر» که همراه ایشان بود می ‏گفت:

حاج آخوند درآن سه شبانه روز نه غذا خورد و نه خوابید. همه آن فضا از عفونت چنان بود که کسی تاب            نمی ‏آورد؛ به همین جهت مردم دسته دسته عوض می ‏شدند، اما او تمام این سه شبانه روز، از محل بیرون آوردن این جنازه به محل بیرون آوردن آن جنازه و ازکنار این تخته مرده شویی به کنار آن تخته و ازکفن کردن یکی به دیگر و از نماز خواندن براین به نماز خواندن برآن و از سرگور این و فاتحه خواندن بای این به گور دیگری و فاتحه خواندن برای او می ‏رفت تا کارها را به خوبی سامان داد و به شهر برگشت.

انجام تکلیف

 خبراین ماجرا به تهران رسید.رئیس الوزرا دربرابرزحمتی که کشیده بودند، تلگراف تشکری زد. مرحوم حاج آخوند

 تعجب کرده بود که چرا تشکرمی‏کنند ! می‏گفت: این وظیفه دینی ما و واجب کفایی بود و اگرنمی‏ کردیم، همه گناهکار بودیم.

تقدم دیگران

مرحوم راشد نقل کرده اند :

      ایشان هیچگاه خودستایی نداشت ودرحضور دیگران از خود یا فرزندانش بر سبیل ستایش چیزی نمی‏گفت.  روزی که برای دیدن من به تهران آمد ... دو نفر از دانشجویان محل ما ... همراه ایشان آمدند تا به خانه ‏ای که من در آن سکونت داشتم. با آنکه پنج سال بود مرا ندیده بود و بر من حوادثی گذشته بود، همین که رسید و دستش را بوسیدم، رویم را بوسید و گفت: خوب هستید؟ گفتم: الحمد لله و نشست، تا مدت یک ساعت که آن دو دانشجوی محترم نشسته بودند فقط با آنها صحبت کرد و از احوال آنها جویا شد و تفقد و پرسش کرد و در حضور آنها با من صحبت نکرد و با آنکه از راه رسیده و خسته بود در همه این مدت دو زانو نشست. همین که آنها رفتند به پرسش از احوال من پرداخت. او چنان نبود که ملاحظه حال دیگران را نکند و فقط به فرزند خودش بپردازد.

درس زندگی

و همچنین نقل شده از مرحوم راشد :

      پدرم هرگز به هیچ یک از ما راه و رسم دنیاداری نیاموخت . همیشه به ما می‏گفت: درهرکاری خدا را در نظر داشته باشید. درهرجا که بودم هر نامه از او به دست من می‏رسید تنها سفارشی که در آن نامه بود همین بود که در هر جا هستی خدا را فراموش نکنی.

کرامت واقعی

مرحوم راشد می‏نویسد:

      مرحوم حاج آخوند به مادرم و به همه ما احترام می‏گذاشت. ما را با کلمه شما خطاب می‏کرد و در بیشتر وقت ها اگر می‏خواست تذکری بدهد و چیزی بفهماند به طور غیر مستقیم آن تذکر را می‏داد. مثلاً نمی‏گفت: «چنین کاری که کردی خوب نبود» بلکه می‏گفت: به نظر می‏رسد که آدم اگر اینطور بکند خوبست، چنین نیست؟ شما چه می‏گویید؟دراین کلمه اغراق نمی‏گویم که حاج آخوند یکپارچه ادب و معرفت بود و این ادب و معرفتش او را در نظر ما که افراد خانواده‏اش بودیم بزرگ کرده بود، نه نماز و روزه‏ اش.

استفاده از فرصت

مردم را نیکو می‏شناخت و می‏گفت:« من به تجربه دریافته‏ ام که به مردم بسیار که بگوئیم، اندکی اثر می‏کند». برای همین از هر فرصتی برای موعظه مردم استفاده می‏کرد، به این امید که بلکه اندکی اثر کند.

احساس تکلیف

      در دهه عاشورا در تربت نمی‏ماند و با اینکه مجالس بسیاری در تربت منعقد می‏گشت و اصرار به ماندنش می‏کردند، به کاریزک می‏رفت و می‏ گفت: در شهر برای اداره کردن منابر و مجالس به قدرکفایت هستند ولی در این روستاها کسی نیست.

      در مشهد دوستان و مریدان فراوانی داشت که اصرارمی‏کردند مقیم مشهد شود و حاضر بودند برایش زندگانی مرفهی درست کنند و خود او هم به سبب مجاورت امام رضا علیه السلام و بودن علمای عالی مقام که می‏توانست ازمحضرآنها استفاده کند مسلماً به این کار مایل بود ، لکن از لحاظ وظیفه شرعی که برگردن خود احساس می‏کرد، حاضر نشد. زیرا می‏گفت: درمشهد به قدرکافی علما و مبلغان هستند ولی در نواحی تربت مخصوصاً روستاها به اندازه کافی کسانی که به امور شرعی مردم برسند نمی ‏باشند.

مرحوم راشد احتمال دیگری هم برای این امر می ‏داد: « من این احتمال را هم می‏دادم که ممکن است چون در شهر پاره‏ای مراسم بر پا می‏شود که ممکن است با نظر احتیاط آمیزی که او داشت که هر چیز باید موافق با موازین شرعی باشد درست نیاید و قدرت هم نداشت که مانع گردد از آن جهت رفتن به کاریزک و جلگه زاوه را ترجیح می‏داد».

نماز جماعت

      حاج آخوند در تربت که بود در هر مسجد که او نماز می خواند اغلب مردم متوجه شهر درآنجا جمع می شدند و به وی اقتدا می کردند. بدین سبب آن مسجد با رونق تر از مساجد دیگر می گشت و چون به سفر می رفت کسی دیگر به خیال این که آن مسجد با رونق تر است می رفت جای او را می گرفت.پدرم وقتی باز می گشت و می دید دیگری درآن محل نماز می خواند به هر مسجد دیگرکه خالی بود و امامی نداشت هر چند مخروبه و دور افتاده بود می رفت و باز آن مسجد مملو می گشت و رونق می یافت به این جهت او غالبا سیار بود و مسجد ثابتی کمتر داشت.1

اغلب اوقات شب و روز ایشان به فراگرفتن درس و بحث و تکرار و عبادت و فراگرفتن مسائل دینی و خواندن کتب دینی در مواعظ و شرح حال انبیاء و اولیاء و عباد و زهاد می‏گذشت و همه این ها به حکم طبیعت خودش و بدون اجبار دیگری بود.

استقامت و ایثار

      مرحوم راشد نقل می‏ کند: بسیار اتفاق می‏افتاد که برای امری (مثل روضه یا مراسم دفن) ازخانه خارج می‏شد و تا شب دیگر اورا نمی ‏دیدیم وساعت چهار بعد از نیمه شب به خانه باز می‏گشت در حالی که بی سحری روزه گرفته بود و هنوز افطار نکرده بود؛ و سپس با نان خالی یا نان وکشک سائیده ی سرد، یا نان وآبی که برگه ی زردآلودرآن خیس شده بود افطارمی‏ کرد واین برنامه ی یک روز یا دو روز نبود.گاهی نیمه روزتابستان بعد ازنماز  و منبر و درس صبح، به خانه می ‏آمد تا اندکی بخوابد که در می ‏زدند. ما می‏خواستیم جواب ندهیم تا این مرد اندکی استراحت کند

که ناگهان خودش عبایش را که روی صورتش کشیده بود کنار می‏زد و می‏گفت: « ببینید کیست؟» و مثلاً کسی بود که برای ادای نماز میت یا دعوت به مجلس می‏آمد و مرحوم حاج آخوند بی تأمل بر می‏ خواست، تجدید وضو می‏کرد و می ‏رفت.

کرامت اهل بیت ( علیه السلام )

       ازجمله چیزهایی که ما ( افراد خانواده ) از او دیدیم و همچنان برای ما مبهم ماند یکی این است که پدرم در روز یکشنبه 24 مهر ماه سال 1322 شمسی هجری مطابق با 17 شوال سال 1362 قمری هجری در حدود دو ساعت از

آفتاب گذشته درگذشت در حالی که نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود خواند و حالت احتضار بر او دست داد و پایش را به سوی قبله کردند و تا آخرین لحظه هوشیار بود و آهسته کلماتی می گفت، مثل این که متوجه جان دادن خودش بود و آخرین پرتو روح با کلمه لااله الا الله از لبانش برخاست. درست در روز یکشنبه هفته پیش از آن بعد از نماز صبح رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره اش کشید ، ناگهان مانند آفتابی که از روزنی برجائی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند روی پیکرش ازسر تا پا روشن شد و رنگ چهره اش که به سبب بیماری زرد گشته بود متلالی و شفاف گردید چنانکه از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می شد و تکانی خورد و  گفت: « سلام علیکم یارسول الله . شمابه دیدن این بنده بی مقدارآمدید ! » پس از آن درست مانند این که کسانی یک یک به دیدنش می آیند بر حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) و یکایک ائمه تا امام دوازدهم سلام می کرد و از آمدن آنها اظهار تشکر می کرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا علیها سلام سلام کرد . سپس برحضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت : « بی بی من برای شما خیلی گریه کرده ام » پس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: «مادر از تو ممنونم ، به من شیر پاکی دادی و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت . پس از آن روشنی که بر پیکرش می تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عود کرد و درست در یکشنبه دیگر در همان دو ساعت ، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم گشت. در یکی از روزهای هفته ما بین این دو روز من به ایشان گفتم : که ما از پیغمبران و بزرگان چیزهایی به روایت  می شنویم و آرزو می کنیم که ای کاش خود ما می بودیم و  می فهمیدیم. اکنون برشما که نزدیکترین کس به من هستید چنین حالتی دیده شد . من دلم می خواهد بفهمم که این چه بود؟ سکوت کرد و چیزی نگفت. دوباره و سه باره با عبارت های دیگر تکرار کردم سکوت کرد . بار چهارم یا پنجم بود که گفت : « اذیتم نکن حسینعلی » گفتم :  « قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم.» گفت: « من نمی توانم به تو بفهمانم ، خودت برو بفهم ». این حالت برای من و مادر و برادر و خواهرم و عمه ام همچنان مبهم باقی ماند و تا کنون هم که این مطلب را مى‏نویسم و هم اکنون که به این‏جا رسیده‏ام - ساعت 30/9 صبح سه شنبه 24 تیر 1354 شمسى هجرى و پنجم ماه رجب سال 1395 هجرى قمرى است - چیزى از این موضوع نمى‏دانم . فقط مى‏گویم چنین حالتى دیده شد . 1

حاج آخوند ملاعباس از منظر امام خمینی (ره)

      قبل از انقلاب ( در سال های دهه پنجاه) برخی از شاگردان و یاران امام خمینی در نجف اشرف در باب فضای سیاسی و جو اجتماعی ایران آن روز با امام گفتگو و مباحثه می کنند. امام در مقام توضیح و تشریح مواضع خویش و

تبیین لزوم عمل به مقتضای تشخیص و تکلیف ، سرانجام سخنی به این مضمون بر زبان می آورند که :

         « مرحوم حاج آخوند ملاعباس، پدر آقای راشد ، یک وقت در راه مسافرت وارد قهوه خانه ای می شود. به محض ورود ، همراهان ایشان می بینند که درآنجا چند جوان بساط عیش و نوش پهن کرده اند و مشغول به فسادند . ناراحت و متحیر می مانند که چه بکنند؟ حاج آخوند یکراست    می رود و به گوشه ای و بدون ذره ای توجه و اعتنا سجاده اش را می اندازد و مشغول به نماز  می شود . انگار آن ها را اصلاً ندیده است. همراهان هم به نماز  می ایستند، افراد دیگری هم که حاج آخوند را  می بینند و می شناسند به ایشان اقتدا می کنند . نماز که تمام  می شود می بینند از آن جوان ها و آن بساطشان خبری نیست و خودشان رفته اند ».

راوی این خاطره آقای سید محمود دعایی می گویند که حضرت امام با استناد به عمل حاج آخوند ملاعباس در مقام بیان و استغنای خویش از اقبال و ادبار دیگران بوده اند. آنگاه با سخنانی بدین مضمون چنین نتیجه گیری کردندکه «حاج آخوند ملا عباس آنچه را به عنوان تکلیف تشخیص داد عمل کرد، کار خودش را کرد، کاری به این نداشت که آنها خوششان می ‏آید و از او تبعیت می‏کنند یا نه. چون کسی که اتکال به خداوند تبارک و تعالی دارد از این که تنها بماند ابداً نمی‏ترسد. من اگر فرض کنید در گوشه ‏ای، جزیره ‏ای، تنها بمانم و تمام مردم دنیا علیه من باشند اما تشخیص بدهم که تکلیفم اینست که فلان عمل را انجام بدهم یا ندهم، از این که عمل به تشخیص و تکلیف باعث چنان وضعی شده باشد ابداً ناراحت نیستم.»

حاج آخوند ملاعباس در تاریخ می ماند

زندگینامه حاج آخوندملاعباس راشدتربتی تاکنون درکتاب ها ومجلات وروزنامه های معتبرکشور به چاپ رسیده است از جمله:

·        کتاب ادبیات فارسی سال سوم راهنمایی تحت عنوان درس ( اسوه ی زهد و تقوی)

·        کتاب ( فضیلت های فراموش شده) به قلم فرزند بزرگوارش مرحوم شیخ حسینعلی راشد

( کتاب فضیلت‏هاى فراموش شده، از زمان اولین انتشار تاکنون 13 بار تجدید چاپ و به زبان‏هاى انگلیسى و عربى ترجمه شده است . (

·        جلد چهارم و پنجم درگلشن ابرار

·    ازفرزند بزرگوارایشان نیز تاکنون 2 جلد کتاب ازسخنرانی های رادیویی وی تنظیم و به چاپ رسیده است ، همچنین کتاب در فیلسوف شرق و غرب و کتاب اسلام و قرآن نیز از ایشان به یادگار مانده است.

رحلت

مرحوم راشد نقل می کند:

     از روزی که پدرم به تربت منتقل شد تا روزی که از دنیا رفت سی و سه سال شد که درآن میان دو باربه کاریزک بازگشت. یکبار تقریباً به مدت سه سال درکاریزک ماند و باز به تربت مراجعت نمود و بار دیگر در حدود پنج یا شش سال در کاریزک ماند و در اواخر همان مدت بیمارگردید و بیماریش نزدیک به دو سال ادامه یافت که درآن ‏ زمان گاهی در تربت بود و گاهی در مشهد و سرانجام در تربت درخانه شخصی خود ما در همان اتاق و در همان محلی که بسیار نماز شب خوانده  و « العفو» گفته وگریسته بود در روز یکشنبه 24 مهرماه سال 1322 شمسی هجری مطابق با 17 شوال سال 1362 قمری هجری در حدود دو ساعت از آفتاب گذشته از دنیا رفت .

 نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود خواند و حالت احتضار بر او دست داد و پایش را به سوی قبله کردند و تا آخرین لحظه هوشیار بود و آهسته کلماتی می‏ گفت، مثل این که متوجه جان دادن خودش بود و آخرین پرتو روح با کلمه لا اله الا الله از لبانش برخاست.

دفن

جنازه حاج آخوند ، در مشهد مقدس درآخرین غرفه صحن نو حرم امام رضا علیه السلام  (در آن زمان) در زاویه شمال غربی به خاک سپرده شدوچنانکه وصیت کرده بود این آیه قرآن برسنگ قبرش که بر دیوارآن غرفه نصب شد نوشته شد: «وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید ؛ وسگ آن ها دست هاى خود را بر دهانه غارگشوده بود»(آیه18سوره کهف)

و در زیرآن نوشته شده بود:

         « مرقد بنده صالح خدا عالم عامل مرحوم حاج شیخ عباس تربتی پسر مرحوم ملا حسینعلی کاریزکی که هفتاد و اند سال عمر خود را به درستی و پاکی و زهد و عبادت و ترویج دین و خدمت به نوع گذرانید ... »

 واین شعر نیز نوشته شده بود :

به تاریخش رقم زد، کلک سالک          به حق دست ارادت دادعباس  1322

      بعداً سنگ قبر ایشان توسط حکومت وقت خراب شد و بعد از انقلاب آستان قدس رضوی سنگ قبر جدیدی بر مزار حاج آخوند ملا عباس تربتی نصب کرد . اما عبارات روی این سنگ ، عیناً همان عبارات حک شده بر روی  نخستین سنگِ مزارآن مرحوم نیست .

نتیجه گیری :

ملت هایی همواره توانسته اند از زوایای تاریک تاریخشان سربلند کرده و به روشنایی عزت ، عظمت ، اقتدار و هویت ملی واعتقادی خود برسند که پیشوایانی فداکار ، روشن بین ، پاکدامن ، عدالتخواه ، مبارز و مد افع ملیت ، آرمانها و اعتقادات دینی مردم داشته اند . این افراد ذخایر معنوی و چراغ روشن زمان خود می باشند ، آخوند ملا عباس راشد تربتی یکی از این عالمان بود . آنچه از زندگی ، حوادث ، حکایت ها و نقل تاریخی زمان او در نوشتجات و متون بیشتر دیده می شود وی را از روحی بلند و قوی برخودار می داند که نفوذ کلام وتأثیر جاذبه او از همین معنی نشأت می گیرد . مردی که با تکیه بر اصول دین اسلام و بنابر انجام تکلیف و وظیفه شرعی ، هرکجا که احساس تکلیف می کرد صریح و بی پرده و بدون توجه به مشکلاتی که برای خود ایجاد کند حرفش را می زد وکارش را انجام می داد آنچه را به عنوان تکلیف تشخیص می داد عمل می کرد، کار خودش را می کرد، کاری به این نداشت که دیگران خوششان بیاید و از او تبعیت می‏کنند یا نه.  از جمله رموز موفقیت انسان که اسباب تکامل روح و ترقی را فراهم می آورد عبادت و بندگی خداست . علت موفقیت اولیاء الهی خلوص نیت ، اهتمام به ادعیه و توسل به ائمه اطهار وتهجد وشب زنده داری واستغفار است . حاج آخوند نیز این چنین بود او اهل تهجد وشب زنده داری و راز ونیاز با خداوند بود . از هر فرصتی برای موعظه مردم استفاده می‏کرد، به این امیدکه بلکه اندکی اثرکند. الفاظ و عبارات او بسیار ساده بود ولی مثل اینکه پروبال داشت و پرمعنی بود ودرعمق جان اثرمی گذاشت . سراسر زندگی پر بار ایشان مملو است از فداکاری ها ، پایبندی به دستورات شرعی و رسیدگی به احوال مردم که بسیاری از آن ها به ما نرسیده است. امید است ازحاج آخوند بیاموزیم و به تماشاى ساحل اقیانوس پرکران هستى پرداخته ؛ جرعه‏اى آب حیات نوشیم و با فضیلت‏ها و ارزش‏هاى انسانى انس گیریم .