کنار سفره که بودیم حرف مشهد شـد وزید بوی خراسان و ناگـهان رد شد دوباره یـاد غریب آشـنا و شـوق حرم و سیل اشک که پشت پلکها سد شد و دخترم که به دل حسرت زیارت داشت درست هم نظر مرتضـی و احمـد شد دو سـال هست که تو قـول داده ای بابا بـرای مـا که نـرفتیم واقعـآ بـد شد تمام بودنـم آوار شـد و یـک لحظــه زمان برای عبور از خـودش مردد شد دو روز بـعد بلیـط و شـروع یک پروار کبوترانـه دلـم بـی قـرار گنبـد شد قطار تهران،مشهد درست ساعت هشت و ایستگاه که سرشار بـوق ممتد شد و چند ساعت دیـگر به صحـن آزادی نگاه منتظرم گـرم رفـت و آمـد شد اسماعیل سکاک قزوین |