تو یخ ها را نشانم دادی
وقتی که در التهاب حضورت آب می شدند
نیلوفرها را
وقتی در برکه چشمانت می روییدند
اطلسی ها را
که در گرمای بودنت جان می گرفتند
و گلهای همیشه بهار را
که با تو همیشه، بهار بودند!
تو سکوت را برایم هجی کردی
وقتی در پس کوچهی واژه ها حیران مانده بودم!
عبور را یادم دادی
وقتی در یک شب تاریک، اسیر بودن را تکرار می کردم!
و برایم نفس شدی
در هنگامه ای که دم و باز دم حیاتم به تاراج رفته بود!
تو آمدی
و من در حیای عطر گامهایت،
غرق تمنا مدهوش شدم
و وقتی دگرباره خویش را یافتم
دیگر من نبودم
این من تازه
پر بود از تو و خالی از خویش
و هنوز لبریز آن لحظهی عظیم
مبهوت مانده ام !