نامه ای برای تو که شاید بخوانی ...


 

حق با توه . تو درست می گی . من بچه ام . تقصیر خودمه . نمی خوام بزرگ بشم . من از دنیای بزرگترا چیزی سر در نمی آرم . نمی فهمم چی می گن ، چی می خوان ، چجوری فکر می کنن . نمی خوام بفهمم . هر وقت بهش فکر می کنم سردرد می گیرم . خودم کم درد دارم حالا سر درد واسه چی ؟ سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن که . می بندن ؟!
بچه ام . دلم نمی خواد بزرگ بشم . دلم نمی خواد بالغ بشم . ولی پیر ؟ بی اونکه بخوام پیر شده ام خیلی زیاد . عجیبه که بالغ نشده پیر شدم . جوون نشده و جوونی نکرده پیر شده ام . پشتم خمیده و شقیقه هام به سفیدی می زنه . سینه ام خس خس می کنه و خودم بهونه گیر شده ام و خلوت گزیده و همه اینا اگه نشونه پیری نیست پس نشونه چیه ؟
بجز آن کشیده ابرو که خمیده در جوانی

نشنیده ام جوانی که قدش خمیده باشد ...

اینو شاعر گفت . برام خوند . توی یه روز بارونی وقتی حسابی دلش برام سوخته بود . وقتی رفت من دوباره بچه شدم . دوباره دلم بهونه ات رو گرفت . دوباره گریه کردم ، التماس کردم و سرودم :
برگرد تا ببینی عشقت چه کرده با ما

در اوج نوجوانی ، گشتم کمانه ، برگرد
...
هنوز بچه ام . هنوز وقتی چشمای کور گربه سفید و پشمالوی همسایه رو می بینم بلند می گم : آخی ! بمیرم الهی !
هر وقت یه بچه رو می بینم چهار دست و پا ولو می شم رو زمین . خرش می شم و براش دم تکون می دم ! هنوز تا می شینم رو صندلی آرایشگاه یواش زمزمه می کنم سرم را سر سری نتراش ای استاد سلمانی ! دلم می خواد با شونه اش بیفته به جون کله ام و بخاروندش . دلم می خواد موهام رو خیس کنه و بره کنار تا من هر چی دلم می خواد با پسرک صاف و صادق توی آئینه هم کلوم بشم ... . بچه ام . هنوزم وقتی مقابل تو می ایستم نمی تونم سر بلند کنم . چشات رو فقط نقاشی می کنم . ندیدمشون که ! حتی توی خواب . من فقط دو تا کفش قشنگ و ساده و رؤیایی رو می بینم و بس . تنها چیزی که از دیدارت برام مونده . تصویر یه جفت کفش
!
می تونی باور نکنی
!اما انگاری اونقدر پیر شده ام که برام دعوتنامه فرستادن برم تدریس . سلسله مباحث مجنون شناسی . باورت می شه ؟! اونا هم گول موهای سفیدم رو خوردن . انگار نفهمیدن که من این موها رو تو آسیاب سفید کردم . آسیابی که استخون آرد می کنه به جای گندم ! رفتم . هفت جلسه تدریس کردم . شاگردام همه از جنس بهار بودن و هم سن و سال خودم . بچه . عینهو خودم . جلسه آخر گفتم هر کی دستخطش خوبه و مباحث رو کامل نوشته ، یه نسخه هم به من بده . من که نفهمیدم چیا گفتم و چیا نگفتم . دخترکی بلند شد با گیسوان بلند و چشمهایی بسته ! : استاد ! دل خوش سیری چند !
می تونی باور نکنی
! اما تا به تو فکر می کنم همه چی فراموشم می شه ! دستپاچه می شم . خنگ می شم ! اینقده نصیحتم می کنن . اینقده در گوشی بهم می گن راه کدومه و چاه کدومه . اینقده داد می زنن بچه نشو ولی چه فایده . راستی ! یکی می گفت آدما پیر که می شن گوشاشون سنگین می شه ...
اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که دل ز دوست بشوئیم تصوریست محال
...
تو برام تازگی داری . حتی اگه اتفاقی باشی که هر روز تکرار می شه . و من هیچ حرف دیگه ای بلد نیستم که بگم . همین !
گفتم شاید بخونی . اما نه ! تا نیای تموشا که نمی شه بخونی ، می شه ؟ تفال زدم به حافظ :
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجتست
...
پس :
به کرامتی که داری سر خویش گیر و بگذر...