در برکهی پر آب چشمهایم نگریستم
ترا میبینم روی برفهای سپید
روی برفهای سپیدی که جای پای آدمیان را به یادگار بر سینه میفشارد
بار الها در تاریکی شبان خویش ترا جستجو میکردم
تو را که نقاش نقش تابلوی بینظیر ذهن منی
ترا که زیباترین زیباآفرینی
ترا که زیبایی
روی برفها گام میزدم
و جای پاهای خستهام را بر سینهی زمین میفشردم
خدا در این سپیدی گم شده است؟
در آغوش نیمکتی جای گرفتهام
در سایه شب به افکارم رنگ درخشان حضورت را تفهیم میکنم
گنجشکی آرام روی برفها قدم میزند
او هم ترا جستجو میکند؟
دانهای در بستر سپید برفها در انتظار اوست
آه سرد سینهسوزی تمام افکارم را میسوزاند
آری تو هستی
یا رزاق
تویی تنها روزی دهندهی موجودات
وقتی در امتداد حضور آدم برفیهای مسکوت ترا میجستم
به خاطر آوردم
تو نبض حیاتی
دستان سرد آدم برفی را در دستهای خویش فشردم
جاری شد
آری این است نبض حیات آدم برفی
و شریان گرم حضور تو.