avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

فقط برای تو


برای تو می‌نویسم

که دیدن را دوباره به من یاد دادی

دیدن را و نوشتن را

فراموش کرده بودم

وقتی باران به تن درختان می‌خورد

من مست می‌شوم

فراموش کرده بودم

وقتی آفتاب

از لابلای شاخه‌ها چشمک می‌زند

من عاشقانه در بر نسیم می‌رقصم

فراموش کرده بودم

که هر نفس

دم مسیحای هستی بخش یاد خدا

مرا زنده می‌کند

و فراموش کرده بودم

که هستم برای قلمی که به تقدس کلمات

هر لحظه مرا عاشق‌تر می‌کند

 

برای تو می‌نویسم

برای تو

که مرا به من هدیه کردی

کلمات را در واژه‌واژه‌های من یافتی

و باز نوشتن را به یادم آوری

برای تو می‌نویسم

که امروز با بودنت

یکبار دیگر به امید خوانده شدن ، نوشته می‌شوم

و به امید یکبار دیگر سروده شدن، می‌سرایم

برای تو می‌نویسم

که شاید

تنها آوایی باشی که سکوت حرفهای مرا می‌شکند

برای تو که می‌دانم

تنها طنین بلند نجوای منی!

برای تو می‌نویسم!


غرق تمنا

 

 

تو یخ ها را نشانم دادی

وقتی که در التهاب حضورت آب می شدند

نیلوفرها را

وقتی در برکه چشمانت می روییدند

اطلسی ها را

که در گرمای بودنت جان می گرفتند

و گلهای همیشه بهار را

که با تو همیشه، بهار بودند!

 

تو سکوت را برایم هجی کردی

وقتی در پس کوچه‌ی واژه ها حیران مانده بودم!

عبور را یادم دادی

وقتی در یک شب تاریک، اسیر بودن را تکرار می کردم!

و برایم نفس شدی

در هنگامه ای که دم و باز دم حیاتم به تاراج رفته بود!

 

تو آمدی

و من در حیای عطر گامهایت،

 غرق تمنا مدهوش شدم

و وقتی دگرباره خویش را یافتم

دیگر من نبودم

این من تازه

پر بود از تو و خالی از خویش

و هنوز لبریز آن لحظه‌ی عظیم

مبهوت مانده ام !

دلنوشته ها

 

 

در این بیتابی حس نمیدانم

و در اوج ندانستن به حکم زندگی و مرگ

در ادراک سکوت و سوزش درد ندانستن

من از احساس می ترسم . . .

در این غم نامه های ساکت و خاموش

و تکرار مکرر کارهای بی نصیب و اجر

من از احساس می ترسم  . . .

من از مرگ و غم رفتن نمی ترسم

من از ترس جدایی بر خودم هرگز نلرزیدم

من از این زندگی هرگز نترسیدم

من از این رنج و درد و سوختن های مکرروار

من از این ها نمی ترسم

. . .

در این تکرار بودن ها

در این ماندن . . . در این بودن

در این بودن به نام زندگی و درد  

من از احساس این بودن

من از  احساس این ماندن

من از هم بودن و ماندن

می ترسم

. . . 

 

 

 

دیشب به خواب کودکی دیدم ضعیف

چمبره بر رخت خوابش می گریست

دست ها را رو به صورت می گرفت

ناله ها می کرد و فریادها کشید

" ای فغان از زندگی از روزگار

ای فغان از سرنوشت و این زمان

ای فغان   ای فغان "

چهره ای بس آشنا بود و غریب

ساده ای با البسی هم آشنا و هم غریب

پوششی پیدا و پنهان و بود و سرد

ناله ها میکرد و با درد می گریست

من که نا پیدا نهانم درد بود

با صدایش بند بندم سرد بود

صوت اشکش بس برایم زجر بود

با نگاهی سرد و عالم گیر بر من میگریست

در نگاهش قلب من کم می تپید

درد نا پیدای قلبم روزگارم را ربود

بی اراده دستهایم را برایش در ربود

او در آغوشم برایم اشک ریخت

بی اراده غرق بوسه بود و من

ماتمش را در وجودم ریختم

ناگهان با صوت بی صدای خویش

گفت " مادر    مادرم

آه فغان از روزگار و این زمان"

 

 

 

مثل دریا پر غرور      مثل دریا آشنا

مثل دریا پر ز غصه های دور

متل دریا کم سکوت         مثل دریا آبی و رنگ خدا

مثل دریا وقت طوفانی شدن پر موج و صدا

مثل دریا وصل ساحل حسرتی

مثل دریا آشنا با درد آب

مثل دریا قطره را باران شدن

مثل دریا آسمان ابری شدن

مثل دریا پر ز فتح این زمین

مثل دریا ساکت از غم ها و فریاد زمین

مثل دریا عاقبت بی انتها

مثل دریا خالی از بر فتنه ها

مثل دریا . . .

این نشانه  کهنه ی نام خدا

این صدای ساکت حرف خدا

مثل دریا . . . 

 

 

 



همیشه فراموش می کنیم که چه ما باشیم یا نباشیم آسمان سر جاش
باقی می مونه .

خورشید طلوع می کنه . آدم ها بیدار میشن
هر کس می ره سر کاره خودش . اونی که حسوده به حسادتش ادامه
میده . اونی که مهربونه به محبت هاش ادامه میده و اونی که
نامرده به بی مروتی هاش ادامه میده .

پس نمیشه دنیا رو با آدم هاش
عوض کنیم . چه بهتر که خودمون توی این فرصت عمر بتونیم
همه رو راضی نگه داریم . اگه حتی بتونیم یه لبخند رو لب یه نفر بشونیم
این جسارت رو پیدا می کنیم که به همه این لبخند رو هدیه
کنیم .

این دنیا و خوبی ها و بدی هاش به چرخه اش ادامه میده .
خورشید میاد و میره . ماه میاد و میره . فصل ها میان و میرن . پس هیچ
چیز موندنی نیست .

تنها ما می مونیم و وجدانی که تا ابد رهامون
نمی کنه . پس به ظاهر کوچیک محبت نگاه نکنیم که پشتش بزرگی
آرامش موج می زنه . با غرور دیگران رو له نکنیم که از گناهان کبیرس
و بدونیم که همه باید واسه همه همون قدر ارزش قائل بشیم که
واسه خودمون قائل میشیم .

ارزش خودمون رو در این دنیای فانی زیر
سوال نبریم.
 

قانون همین است ... همان موقع که باید دیده شوی  شنیده شوی

لمس شوی  و خوانده شوی  . . . همه کور   کر  بی حس و بی سواد

می شوند . آن وقت تو را محکوم می کنند و حکم تنهایی را برایت

صادر می کنند . من در پای چوبه ی دار تنهایی به این فکر می کنم که

محبت به چه روزگاری افتاده که حتی نفرت هم از او سراغی نمی گیرد

و عطوفت تا چه حد ور شکسته و بی اعتبار شده که حتی ارزش هم

به او بد گمان شده . . . چه اتفاق جالبی ... !!!

 

 

در حضور بی کسی هایم به زمین نگاه می کنم ... پر است از ضربه های

قدم های کودکانه ام که در حضور این همه تنهایی معصومیت خود

را فراموش کرده است . . .  دلم به حال زمین میسوزد

که هنوز به صدای این قدم ها دل خوش است

 

 

 

 

 

به جای آن که بر چسبی مثل مسیحی  یهودی  مسلمان  بودایی

یا هر چیز دیگری به پیشانی بچسبانی قول بده که

مسیح گونه  خدا گونه   بودا گونه   و محمد گونه   باشی . . .

 

 

 

 

دکترم میگفت : " حالت اصلا خوب نیست دلت بدجوری شکسته ...

حالا حالا هم خوب بشو نیست ... چی به سر دلت آوردی ؟

تیکه پاره شده ... آخه کدم احمقی با خودش و دلش این طوی میکنه؟"

کاش می تونستم  به دکتر بگم که خودم مگه مرض دارم دلمو بشکونم

......      شکست و رفت     ...... 

در اوج تنهاییم به هیچ فکر میکنم ... نیست میشوم و باز خودم را در گرداب

زندگی سرگردان می بینم . در اوج تنهایی میخندم به هر آن چه

بودن میخوانند و من داشتن می نامم . در اوج تنهایی به عشق فکر میکنم

و پاک تر از آن دروغ را می بینم . در اوج تنهایی به حال دلم

زار میزنم و به سادگیش میخندم .

در اوج تنهایی . . . . میمیرم . . .

 

 

 

من دلم می گیرد ...   در حضور خلوت آیینه ها

در سیاهی و سکوت خنده ها

در خیال تابش اندیشه ها

من دلم می گیرد ...  کم ز تنها یی و بس از بی کسی

زندگی زیبا نیست

زندگی ساده تر از آیینه نیست

شور و شوق روزگار بی کسی   عاقبت دنیای ما را تیره کرد

و از همین نام قشنگ عاشقی

عشق ما را از نفس بیچاره کرد ...

 

روزگاری سخت از عالم گذشت

آسمان آبی نیست   آسمان خاطره ای روشن نیست

این همه سوال و نام بی هدف

در گذر از زندگی بی سایه ماند

خسته از هر چه که نامش زنده بود

از همه روز و شب بی یاد و آه 

این منم  میلاد هر چه آخر است

حال و احوال من از خاک و ساده تر و خسته تر است

من به احوال تو ای دوست صفایی ببرم بس باشد

من به امید صداقت به روانی محبت

به صفای عشق و دل در این دیار

و به صدای آشنای این خیال

خسته ام از هر چه که نامش آدم است ...

 
فرشته کوچک بر ماه نشست ... به فکر فرو رفت ... باز به دنیای آدم ها

خیره شد ... به دروغها  به فریبها   به دل شکستن ها   ... با خود گفت :

" به چه کارشان می آید این همه دروغ و ننگ که تنها وجودشان را پر کرده

است ؟ خدایا آن قلبی که در سینه اشان کاشتی پس کجاست ؟ آن همه

مهربانی و صداقت که تو به آنها ارزانی داشتی کجا رفت ؟ تو که از زیبایی و

قشنگی چیزی برایشان کم نگذاستی ؟ "

خدا پاسخ داد :  " خودت را ناراحت نکن آنها همه چیز را فراموش کردند

حتی من ....... "

 

 

 

من امروز در تنهایی خودم به صدای آبشار افکارم گوش میدادم

که آرامشی نسبی دارد و در خانه ی دلم به عابران گذرگاه دنیایم فکر

میکردم ... دوست دارم دروازه ای برای دنیای زیبای زندگیم بگذارم که

هیچ کسی بی مقدمه وارد نشود ... سلام فراموششان میشود و من

خداحافظی نمی کنم ... چه قدر دل انگیز !!!!   

خیلی جالب است که من امروز فکر میکردم که اگر روی ابرها بودم چه

حسی داشتم ... در حالی که من بر روی ابرها زندگی میکنم

به سکوت نیاز دارم ولی آنقدر اینجا سکوت است که آن را گم کرده ام

زیباست ...  باور نکردنی و زیبا ...!!!

و حال نمیدانم به چه چیز نیاز دارم ... حتی نمیدانم را هم گم کردم.

 

 

 

 

خیسی انگشتانم که آن ها را در آب تفکرم فرو کردم قلقلکم میدهد

و من در آب به معنای زلال بودن فکر میکنم...  !!!!

 

 

 

 

تو را شکر می گویم ای مهربان معبودم که هر لحظه به

یادم بودی و یاریم کردی و و از خود بیزارم آن زمان که سر خوش

بودم تورا از یاد بردم در حالی که تو مرا مرقب و حافظ بودی و همراهم بودی

 

 

 

 هنوز نمی دانم مقصدم کجاست ... فقط پارو میزنم

نمی دانم به کجا خواهم رفت ! زیاد مهم نیست ... فقط میدانم باید بروم

زمانی که دور دست ها پیدا نیست با اطمینان خواهم رفت

بی آنکه ترسی از آنچه خواهم دید داشته باشم چرا که نمی دانم چه 

خواهم دید پس پیش میروم ...  ولی اگر بدانم به کجا میروم 

از ترسه آنچه خواهم دید عقب میروم و گاه آهسته میروم تا دیرتر برسم

پس چه بهتر که ندانم و پیش بروم ... چه غروب دلنشینی!   

 

 

 

من امروز تشنه ام ... یک تشنه ابدی . هرگز سیراب

نخواهم شد و هیچ آبی عطش مرا فرو کش نخواهد

داد . چرا که آن روز من به زلالی آب قسم خوردم

من به پاکی آب قسم خوردم  تا به تو خیانت نکنم

من به مهربانی آب قسم خوردم که تو را نرنجانم

من به صداقت آب قسم خوردم

من به صفای آب قسم خوردم

من به آب قسم خوردم

من یک تشنه ابدیم

 

سلام

به نام او که عالم را بر اساس « حساب » و « هندسه » آفرید . آری به نام او که همه چیز دنیا را بر اساس حساب استوار کرد و بر پایه هندسه نظم بخشید .

دوست خوبم  سلام !

امیداورم روزهای زندگی ات سرشار از تلاشهای مثبت و منطبق بر خط راست در جهت رسیدن به خدای یگانه باشد .

دوست خوبم !

جریان اندیشه های زلال ، سرزمین فکر ما را آبیاری و سر سبز می کند ، پس چه نیک است سر گذرگاه جریان اندیشه های خویش بنشینیم و از زاویه بالا آن را تماشا کنیم اگر دو ضلع زندگی 

« امید » و« عمل » باشد زاویه زندگی به لطف خدا همواره « منفرجه » است .

بدان که« امید » را باید به منزله مرکزی دانست که کلیه امور بشری مانند دایره پیرامون آن        می چرخد و« عمل » همان تلاش های مثبت اوست که او را به مقصد می رساند .

 دوست خوبم !

اگر« حساب عمرمان » را داشته باشیم « آدم حسابی » می شویم . بنابراین از حساب امور زند گی خود غافل نشویم چرا که ذات حق دائم به کار حساب مشغول است .

دوست خوبم !

اگر چه منطق ضامن سلامت کار یک ریاضیدان است ولی منبع تغذیه او نیست نان روزانه او را مسائل مهمتر ، که موجب پیشرفت او می شوند تامین می کند .

دوست خوبم !

چه زیباست دررفتار با دیگران خوبی ها را جمع کنیم ، بدی ها را تفریق نماییم ، شادی ها را ضرب نماییم ، غم ها را تقسیم نموده ، از نفرت ها جذر بگیریم و محبت ها را به توان برسانیم .

هندسه شخصیت خود را با خطوطی منظم و راست ترسیم کنیم و فراموش نکنیم که یک انسان مسئول باید زندگی فردی اش را بر دو اصل منفی استوار کند تا زندگی اجتماعی و اقتصادی اش همواره براساس اصل مثبتی پایدار بماند : اول آنکه بیش از نیاز نخواسته باشد تا برای کسب آن خود را به خفت بیندازد دوم آنکه بیش از نیاز نداشته باشد تا برای حفظ آن در هراس بیافتد .

دوست خوبم !

در زندگی خودآزادگی پیشه کن و فراموش نکن ؛آنانکه دل به « عرض » یک صندلی بسته اند در

« طول » زندگی اسیر بوده اند .

دوست خوبم !

در انتخاب دوستان و همنشینانت دقت کن و همیشه آنان را از میان دانایان و خردمندان برگزین زیرا خردمند با خردمند سازگار است اما نادان نه با دانا سازگار است نه با نادان دیگر چونانکه خط راست بر خط راست دیگر منطبق می شود اما خط ناراست نه بر ناراست دیگر منطبق می شود نه بر راست .

دوست خوبم !

با معادله زیبای زندگی سعی بر آن داشته باش که جدولی مصفا و رسمی دل آرا در حل مختصاتx   وy ها شیبی به سوی کمال بی نهایت کشیده گردد تا به مراد خود برسی .

چون هرم بلند همت و چون مخروط عالی نهمت باشید .

نور حق و شعاع پرتو جمال محمد «ص» در کانون قلبتان همراس باد