avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

avijah ......... آویژه

آویژه یعنی: خاص و خالص - پاک و پاکیزه

ذکر قنوت امام حسن عسکری علیه السلام

ذکر قنوت امام حسن عسکری علیه السلام

امام حسن عسکری

امام حسن عسکری که سلام و درود خدا بر او باد در قنوت نماز خویش چنین دعا می‌کردند که:

 

اَلحَمدُ للهِ شُکراً لِنَعمائِهِ،

وَ استِدعَاءً لِمَزیدِه،ِ

وَ استِخلاصاً لَهُ و بِهِ دُونَ غَیرِهِ،

وَ عِیاذاً بِهِ مِن کُفرانِهِ وَ الاِلحادَ فِی عَظَمَتِهِ وَ کِبرِیائِهِ،

حَمْدَ مَن یَعلَمُ اَنَّ مَا بِهِ مِن نَعْمائِهِ فَمِن عِندِ رَبِّهِ،

وَ مَا مَسَّهُ مِن عُقُوبَتِهِ فَبِسُوءِ جِنایَةِ یَدِهِ... .(1)

ستایش مخصوص خداست، به خاطر شکر نعمتهایش،

و درخواست نعمت بیشتر،

و خالص ساختن شکر برای او و به یاری او نه غیرش،

و پناه بردن بر او از کفران و ناسپاسی او و انکار در عظمت و بزرگواریش، 

ستایش کسی که می‌داند هر نعمتی که دارد از جانب خداست،

و هر عقوبت و کیفری که به او رسد از بدیهای خودش است.

 

همچنین این دعا را می‌خواندند که:

 

یَا مَن غَشِیَ نُورُهُ الظُلُماتَ،

یَا مَن اَضاءَتْ بِقُدسِهِ العُجاجُ المُتواعِرات،

یَا مَن خَشعَ لَهُ اَهلُ الارضِ وَ السَمواتِ،

یَا مَن بَخَعَ لَهُ بِالطاعَةِ کُلُ مُتَجَبِر عَات،

فَاغْفِر لِلذِینَ تَابُوا وَ اتَبَعُوا سَبِیلَکَ.(2)

ای آنکه نورش تاریکی‌ها را ‌پوشانده،

ای آنکه به پاکی و قداست او راه‌های سخت روشن گردده،

ای آنکه زمینیان و آسمانیان برای او خشوع و خضوع می‌کنند،

ای آنکه نزدش هر جبارِ متکبری، سر طاعت فرود می‌آورد،

کسانی را که توبه کنند و راه تو را تبعیت کنند، بیامرز.


1- مهج الدعوات، ‌63

2- مهج الدعوات، 62

حرز امام حسن عسکری علیه السلام

حرز امام حسن عسکری علیه السلام

امام حسن عسکری

بسم الله الرحمن الرحیم

یَا عُدَّتی عِندَ شِدَّتی

وَ یَا غَوثِی عِندَ کُربَتی

یَا مُونِسی عِندَ وَحدَتی

اِحرِسْنی بِعَینِکَ التی لاتَنام

وَ اکْنِفنِی بِرُکنِکَ الذی لایُرام

 

به نام خداوند بخشنده مهربان

ای تکیه‌گاه  و نیروی من در گرفتاری‌‌ام،

ای پناه من هنگام غم و غصه‌ام،

ای مونس من در هنگام تنهایی‌ام،

مرا با چشمت که خواب نمی‌رود نگه دار،

و با رکن و قدرت خوش که سستی نمی‌پذیرد، پناه ده


 حرز در لغت بمعنی پناه بوده و در اصطلاح به دعایی که جهت حفظ و ایمنی باشد گفته می‌شود

امام عسکرى و زمامداران معاصر

امام عسکرى و زمامداران معاصر

امام حسن عسکری

• درآمد

پس از حضرت موسى بن‏جعفر(ع) سالهاى بسیار در سیاهچالهاى هارون به سربرد، چنان مى‏نماید که امام دیگرى جز امام حسن عسکرى(ع) به این سرنوشت دچارنشد. امام عسکرى(ع) از سال 254 تا 260 سخت‏ترین روزهاى زندگى‏اش را زیر نظر سه‏خلیفه غاصب (معتز و مهتدى و معتمد) گذراند.

آنان هرگز به زندان بسنده نکردند; بلکه بارها اندیشه پلید از میان بردن‏حضرت در سر پروراندند و در پرتو قدرت الهى که با خلع از خلافت، قتل و یا دیگرمشکلات روبرو شدند.

 

• امام عسکرى و معتز عباسى

معتز عباسى، پس از تصدى خلافت، روش اسلافش را پیش‏گرفت، امام عسکرى را شدیدا زیر نظر قرار داد، چند بار روانه زندان ساخت و اورا به دست جنایتکارى به نام صالح بن ‏وصیف سپرد.

صالح بن‏وصیف، که از دشمنان اهل بیت‏بود، فرصت را غنیمت ‏شمرد، افرادى پست‏تر از خود را در زندان بر امام گماشت تا در طول شبانه‏روز حضرت را آزار دهند.

على بن‏عبدالغفار مى‏گوید: روزى گروهى از عباسیان و دسته‏اى از منحرفان [و دشمنان اهل بیت] بر صالح بن ‏وصیف وارد شدند. صالح به آنان گفت: نمى‏دانم دیگر چه کنم؟ دو تن از شرورترین افرادى که سراغ داشتم، بر او گماشتم; اما چنان در آنها تاثیر نهاد که در مدتى کوتاه اهل عبادت شدند. از آنان پرسیدم: درباره‏اش چه مى‏گویید؟

پاسخ دادند: چه بگوییم در باره کسى که روزها روزه مى‏دارد و شبها تا بامداد نماز مى‏گزارد; نه سخن مى‏گوید و نه به کارى جز عبادت مى‏پردازد. هرگاه به اونگاه مى‏کردیم، لرزه بر انداممان مى‏افتاد و توان تدبیر خویش از کف مى‏دادیم.

هنگامى که عباسیان این سخن را از صالح بن ‏وصیف شنیدند، در نهایت‏خوارى از نزدش بیرون رفتند. (1)

از این گفتگو چنان برمى‏آید که بداندیشان و دشمنان ‏امام(ع) نزد صالح بن ‏وصیف شتافته بودند تا از او بخواهند عرصه را بر امام ‏تنگتر کند، اما سیماى ملکوتى حضرت چنان جذاب بود، که حتى پست‏ترین افراد را دگرگون مى‏ساخت و به عبادت وا مى‏داشت.

امام حسن عسکری

به گفته برخى از مورخان، معتز امام را به دست على بن ‏اوتامش، که از دشمنان ‏سرسخت اهل بیت ‏بود، سپرد.

على به شدت تحت تاثیر واقع و از دوستان صمیمى اهل بیت ‏شد.

شیخ مفید از محمد بن‏اسماعیل علوى چنین نقل مى‏کند: امام نزد على بن ‏اوتامش‏ زندانى گردید و به او، که از دشمنان خشن آل ابى‏طالب بود، دستور داده شد تا بر امام سخت‏ بگیرد. مدتى نگذشت که فرزند اوتامش در برابر امام چهره بر زمین ‏سایید; هیبت و عظمت امام چنان بود که نمى‏توانست‏به حضرت بنگرد. چون امام اززندان بیرون آمد، على بن ‏اوتامش سرآمد روشن ‏بینان و نیک ‏گفتارانى شده که حضرت ‏را به بزرگى یاد مى‏کردند. (2)

فشارهاى سخت و گوناگون بر امام، معتز عباسى را قانع نساخت. او سرانجام به سعید حاجب دستور داد امام را به طرف کوفه برده، در راه به قتل برساند. (3) حضرت به درگاه پروردگار شکایت‏برد و معتز را نفرین‏کرد. سه روز بعد، در اثر دعاى امام عسکرى، معتز به بدترین وضع کشته شد. (4)

اربلى از کتاب الدلایل چنین نقل مى‏کند: محمد بن‏ عبد الله مى‏گوید: زمانى که [معتز] به سعید حاجب دستور داد تا امام عسکرى(ع) را به طرف کوفه ببرد، ابوالهیثم به امام نوشت: فدایت‏شوم در باره شما خبرى به ما رسیده، که ما را سخت نگران کرده است. حضرت در پاسخ نوشت: پس از سه روز گشایش فرا مى‏رسد. معتز در روز سوم کشته شد. (5)

 

• امام عسکرى(ع) و مهتدى عباسى

هنوز امام عسکرى از ستم معتز کاملا رهایى نیافته بود، که به ستم مهتدى عباسى گرفتار شد. هر چنداین فرد به زهد شهره بود! (6)

ولى خلافت چنان دگرگونش ساخت که یکباره کمر به ‏نابودى علویان، بویژه امام عسکرى، بست. ابوهاشم مى‏گوید: با امام عسکرى در زندان مهتدى بودیم که فرمود: اى ابوهاشم، این سرکش اراده کرده بود امشب با سرنوشت اولیاى خدا بازى کند، ولى خداوند عمرش را قطع و کوتاه کرد...

بامداد ترکها بر مهتدى شوریدند و او را به قتل رساندند. (7) از پاسخ نامه ‏امام(ع) به احمد بن ‏محمد چنان برمى‏آید که مهتدى همواره در فکر کشتن امام بوده‏ است.

حضرت مى‏نویسد:

«ذلک اقصر لعمره عد من یومک هذا خمسه ایام و یقتل فى الیوم السادس بعد هوان‏ و استخفاف یمر به فکان کما قال.» (8) عمر او کوتاه‏تر از آن است که فکر مى‏کند. از امروز تا پنج روز به شمار. در روز ششم با خوارى کشته خواهد شد.

پس آنچه امام فرموده بود، واقع شد.

 

• امام(ع) و معتمد عباسى

احمد بن ‏جعفر بن‏ متوکل، مشهور به معتمد عباسى در سال‏ دویست و پنجاه و شش هجرى (9) بر مسند خلافت نشست. او، بدون در نظر گرفتن سوابق ‏امام و بدون عبرت گرفتن از سرنوشت‏ شوم معتز و مهتدى، امام را بیش از گذشته، تحت فشار قرار داد. این بار پیشواى یازدهم به دست یحیى بن ‏قتیبه سپرده شد.

یحیى چنان عرصه را بر امام تنگ ساخت که همسرش اعتراض کرد. او در برابر اعتراض همسرش سوگند یاد مى‏کرد که حضرت را میان درندگان رها مى‏کند. ابن ‏شهر آشوب مى‏نویسد: امام عسکرى را به یحیى بن‏ قتیبه سپردند. او بر حضرت بسیار سخت گرفت. همسرش به وى گفت: از خدا بترس و چنین میازارش; مى‏ترسم [جایگاه‏ معنوى‏اش] زیانى بر تو رساند. یحیى پاسخ داد: به خدا سوگند، او را به میان‏ درندگان و شیران خواهم افکند. آنگاه با اجازه خلیفه، امام را میان شیران‏افکند. پس از مدتى، به محل نگهدارى شیران نگریستند و امام را در حال نماز یافتند. فورا دستور داده شد امام را به خانه‏اش بازگردانند. (10)

بر اساس ‏روایتى دیگر یحیى پس از سه روز همراه مربى و سرپرست ‏شیران به محل نگهدارى ‏آنها رفت و بر خلافت انتظار، امام را در میان شیرانى که پیرامونش حلقه زده‌‏بودند، در حال نماز یافت.

مربى به قفس درندگان گام نهاد و بى‏درنگ طعمه شیران شد.

یحیى همراه بستگانش نزد معتمد عباسى شتافت و وى را از این واقعه آگاه ساخت.

معتمد نزد امام رفت و عاجزانه از حضرتش خواست تا برایش دعا کند! (11) البته ‏نرمش معتمد عباسى دیرى نپایید. او چنان شیفته قدرت و مقام بود که همه چیز را به فراموشى سپرد و به چیزى جز شهادت امام (ع) نمى‏اندیشید.

 

• ریشه آزارها

چرا خلفا در پس آزار امام(ع) بودند؟

بررسى دقیق و عمیق این امر فرصتى فزونتر مى‏طلبد، ولى در لابه‏لاى گفتار امام‏ پاسخ اجمالى این پرسش به چشم مى‏خورد. حضرت پس از ولادت فرزندش حجه ‏بن ‏الحسن (عج) فرمود:

ستمگران گمان بردند مرا مى‏کشند تا این نسل را قطع کنند. (12) این جمله کوتاه‏نشان مى‏دهد که دشمن در پى پیشگیرى از ولادت امام دوازدهم حضرت بقیه ‏الله‏الاعظم(ع) بود; ولى سرانجام قدرت خدا آشکار شد و موعود الهى على‏رغم همه ‏محدودیتها به عرصه گیتى گام نهاد.

فَسَلامٌ عَلَیهِ یَومَ وُلِدَ وَ یَومَ یُبعَثِ‏َحَیا.

 


1 - کافى، شیخ کلینى، ج 1، ص 512.

2 - ارشاد، شیخ مفید، ص 342.

3 - مناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 431.

4 - البدایه و النهایه، ابن‏کثیر، ج 11، ص‏16.

5 - کشف الغمه، اربلى، ج 2، ص‏206.

6 - الکامل فى التاریخ، ابن‏اثیر، ج‏7، ص‏233.

7 - کتاب الغیبه، شیخ طوسى، ص 134.

8 - کافى، ج 1، ص 510.

9 - تاریخ یعقوبى، ج 2، ص‏507.

10 - مناقب ابن‏شهرآشوب، ج 4، ص 430.

11 - همان.

12 - کمال‏الدین، شیخ صدوق، ج 2، ص‏479.

13 - کتاب الغیبه، شیخ طوسى، ص 134.

امام حسن عسکرى (ع) و تصوّف

امام حسن عسکرى (ع) و تصوّف

امام حسن عسکری

از جمله جریان‏هاى فاسدى که امام عسکرى علیه‏السلام به شدّت از آن بیزارى جسته و مردم را از گرویدن به آن بر حذر مى‏داشت، گروه «صوفیه» است. این فرقه از آغاز پیدایش توسّط «ابوالقاسم کوفى بهشمیّه» توانست تحت پوشش اسلام، عدّه‏اى از مسلمانانِ ساده‏لوح را بفریبد.

محمّد بن عبدالجبّار از امام عسکرى علیه‏السلام نقل کرده که حضرتش فرمود:

از امام صادق علیه‏السلام در مورد «ابوهاشم کوفى» سؤال شد، امام صادق علیه‏السلام فرمود:

«او فردى بسیار فاسد العقیده بود و مسلکى به نام تصوّف اختراع کرد و آن را مرکزى براى اعتقادات پلید خود قرار داد.»(1)

آرى، بدعت، خودنمایى، چلّه نشینى، تعطیل کردن احکام دین، انزوا و... از مظاهر تصوّف است و ائمه علیهم‏السلام با آن مقابله نموده‏اند. و موجب تأسّف آنکه این روش‏هاى غلط گاهى تحت عناوینى همچون: تشیّع، ابراز علاقه به اهل بیت علیهم‏السلام و یا تهذیب نفس انجام مى‏گیرد!

امام حسن عسکرى علیه‏السلام خطاب به صحابى گرانقدرش، ابوهاشم داود بن قاسم جعفرى فرمود:

«زمانى بر مردم فرا مى‏رسد که چهره‏هایشان خندان، ولى دلهایى تاریک دارند. از دیدگاه آنان، سنّت یعنى بدعت و بدعت یعنى سُنّت. مؤمن را به دیده حقارت مى‏نگرند و فاسق را ارج مى‏نهند. فرمانروایان آنان افرادى نادان و ستم پیشه‏اند و دانشمندان ایشان دریوزه دربار ستمگرانند. ثروتمندان آنها حقّ تهیدستان را به یغما مى‏برند و کوچک‏ترها بر بزرگان خود پیشى مى‏گیرند. انسان‏هاى نادان از دیدگاه ایشان فردى آگاه و اشخاص حیله‏گر را مهذّب مى‏دانند. میان فرد با اخلاص و انسان مُردّد تمییز نمى‏دهند. آنان گوسفندان را از گرگ‏ها باز نمى‏شناسند.

از جمله جریان‏هاى فاسدى که امام عسکرى علیه‏السلام به شدّت از آن بیزارى جسته و مردم را از گرویدن به آن بر حذر مى‏داشت، گروه «صوفیه» است. این فرقه از آغاز پیدایش توسّط «ابوالقاسم کوفى بهشمیّه» توانست تحت پوشش اسلام، عدّه‏اى از مسلمانانِ ساده‏لوح را بفریبد.

عالمان و اندیشمندان آنها بدترین آفریده‏هاى الهى در روى زمین‏اند؛ چرا که به فلسفه و تصوّف تمایل نشان مى‏دهند. به خدا سوگند! آنها از عقیده [و فطرت] خود برگشته و از راه حق منحرف شده‏اند. در علاقه و محبّت به مخالفان ما زیاده‏روى مى‏کنند و شیعیان و دوستداران ما را به گمراهى مى‏کشانند. اگر به جاه و مقامى دست یابند، از گرفتن رشوه سیر نمى‏شوند و اگر به ذلّت گرفتار گردند، ریاکارانه خدا را پرستش مى‏کنند. آگاه باشید که آنان راه (سعادت و حقیقت) را بر مؤمنان مى‏بندند و مُبلّغان آئین کافرانند. کسانى که با آنها زندگى مى‏کنند، باید از آنان بر حذر بوده و دین و ایمان خویش را حفظ کنند.»

سپس امام عسکرى علیه‏السلام فرمود:

«اى ابوهاشم! این مطالب را پدرم از پدران بزرگوارش، از جعفر بن محمّد علیهم‏السلام برایم نقل نمود. این سخنان از اسرار ما است، آنها را جز براى اهلش بازگو مکن.»(2)

نفوذ افکار انحرافى و از جمله تصوّف در میان شیعیان، خطرى بوده است که بزرگان از یاران ائمه علیهم‏السلام بدان اهتمام مى‏ورزیده و گزارش آن را به امامان معصوم علیهم‏السلام منتقل مى‏نموده‏اند.

احمد بن محمد بن عیسى ـ از اصحاب امام حسن عسکرى علیه‏السلام ـ در نامه‏اى به حضرت چنین گزارش مى‏دهد:

«گروهى یافت شده‏اند که براى مردم سخنرانى مى‏کنند و احادیثى مى‏خوانند و آنها را به شما و پدران شما نسبت مى‏دهند. در میان آنهاست احادیثى که قلوب ما آنها را نمى‏پذیرد ولى امکان ردّ این روایات وجود ندارد، چرا که آنها را از پدران شما نقل مى‏نمایند. ایشان دو نفرند؛ یکى، على‏بن حَسکة و دیگرى، قاسم یقطینى.»

وى در ادامه مى‏نویسد:

«از عقاید ایشان است که مى‏گویند: مراد از سخن خدا که مى‏فرماید:

«انّ الصّلوة تنهى عن الفحشاء و المنکر»(3)

مردى است که مردم را از فحشاء بازمى‏دارد نه آنکه مقصود، رکوع و سجود باشد. و مقصود از زکات نیز همان مرد است نه دراهم و اخراج مال.

و بر همین منوال، اوامر و نواهى خداوند را تأویل مى‏کنند. بر ما منّت بگذارید و راه حق و سلامت از انحرافات را بیان نمایید.»

امام عسکرى علیه‏السلام در پاسخ نوشت:

«ابن حَسکه دروغ مى‏گوید و براى شما همین کافى است که ما او را در زمره دوستان خود نمى‏شناسیم. خدا، او را لعنت کند. به خدا قسم! که پروردگار، محمّد -صلى ‏الله‏ علیه‏ و ‏آله ‏و سلم- و پیامبران قبل از او را نفرستاد مگر براى دین خالص و نماز و زکات و روزه و حج و ولایت. و پیامبر گرامى اسلام -صلى ‏الله‏ علیه ‏و ‏آله ‏و سلم- مردم را دعوت نکرد مگر به سوى خداى "وحده لاشریک له" و ما اوصیا از فرزندان پیامبر نیز بنده خدا هستیم و به او شرک نمى‏ورزیم. اگر اطاعتش کنیم، بر ما رحم خواهد کرد و اگر نافرمانى‏اش کنیم، ما را عذاب خواهد نمود. ما بر خدا حجّت نداریم بلکه حجّت از اوست بر ما و بر همه خلقش. من این سخنان را نفى نموده، از این اشخاص بیزارى مى‏جویم؛ شما نیز آنها را رها کنید. خداوند، لعنتشان کند. و آنان را در تنگنا قرار دهید و چنانچه آنها را در مکان خلوت یافتید، سرشان بر سنگ بکوبید.»(4)

 


1. سفینة‏البحار، شیخ عباس قمى، ص 145، بنیاد پژوهش‏هاى اسلامى آستان قدس.

2. همان.

3. عنکبوت / 45.

4. رجال الکشّى، ج 2، ص 802 و 803، مؤسّسه آل البیت علیهم‏السلام .

امام حسن عسکری علیه السلام

اسوه پارسایی

امام حسن عسکری علیه السلام


ابومحمد، حسن بن علی العسکری علیهم السلام در ماه ربیع الاخر سال 231 (و به نقلی 232 ق) در مدینه به دنیا آمد. پدر بزرگوارش امام علی هادی علیه السلام و مادرش بانویی صالح و عارف به نام سوسن (یا حدیثه یا سلیل) بود. آن حضرت 22 یا 23 سال داشت که پس از شهادت پدر بزرگوارش (در سال 254 ق) به امامت رسید و در هشتم ربیع الاول سال 260 ق که حدود 28 یا 29 سال داشت، شربت شهادت نوشید و در خانه خود، در جوار تربت شریف پدر در سامرا به خاک سپرده شد.

در شمایل آن حضرت آورده‌اند که رنگش گندم‌گون، چشمانش درشت و سیاه، رویش زیبا، قامتش معتدل و اندامش متناسب بود و با وجود جوانی، مشایخ قریش و رجال و علمای زمان را تحت تاثیر خود قرار می‌داد. دوست و دشمن به برتری او در علم و حلم و جود و زهد و تقوا و سایر مکارم اخلاق اذعان داشتند. چون او و پدر بزرگوارش امام هادی علیه السلام در محله عسکر (قرارگاه سپاه) در شهر سامرا زندگی می کردند، به «عسکری» لقب یافتند و نیز این دو امام مانند امام جوادعلیه السلام به احترام جد بزرگوارشان حضرت رضا علیه السلام به «ابن الرضا» مشهور بودند.

مدت کوتاه حیات این امام همام به سه دوره تقسیم می گردد: تا چهار سال و چند ماهگی (و به قولی تا 13 سالگی) از عمر شریفش را در مدینه به سر برد، تا 23 سالگی به اتفاق پدر بزرگوارش در سامرا می زیست (254 ق) و تا 29 سالگی یعنی شش سال و اندی پس از شهادت امام دهم علیه السلام در سامرا ولایت بر امور و پیشوایی شیعیان را به عهده داشت. امام هادی علیه السلام پسری به نام ابوجعفر محمد داشت که در زمان حیات حضرت از دنیا رفت. همچنین پسر دیگری به نام جعفر داشت که نزد شیعیان به لقب «کذاب» معروف شد؛ زیرا بعد از آنکه امام عسکری علیه السلام به امامت رسید، وی مدعی امامت گردید و شروع به کارشکنی و توطئه‌گری و فتنه انگیزی بسیار نمود و بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام هم دعوی امامت کرد و منکر وجود امام غایب (عج) شد. در حوادث رجب سال 255 قمری گفته‌اند که دو تن از سادات حسنی در کوفه خروج کردند و در نتیجه به دستور حکومت عده‌ای گرفتار و زندانی شدند. یکی از این اشخاص ابوهاشم جعفری است که روایت می‌کند شبی امام حسن عسکری علیه السلام و برادرش جعفر را به زندان آوردند و جعفر زاری و بی‌قراری می‌کرد؛ ولی حضرت عسکری علیه السلام او را ساکت می‌نمود.

آن حضرت مدتی از ایام حبس خود را نزد شخصی به نام علی بن اوتامیش گذراند و این مرد با همه شدت بغض و عداوت به آل محمد(که درود خداوند بر او خاندانش باد) پس از یک روز از مشاهده احوال امام، از پیروان و معتقدان ایشان گشت. می گویند عباسیان و منحرفان از آل محمد(که درود خداوند بر او خاندانش باد) بر صالح بن وصیف، متصدی زندانی کردن امام، فشار آوردند که بر حضرت در زندان سخت بگیرد، وی گفت: «دو تن از شرورترین افراد را مامور این کار کرده‌ام، اما با دیدن حسن بن علی تحول یافته و روی به عبادت و نماز آورده‌اند و وقتی علت این تغییر حالت را از ایشان پرسیدم، گفتند از فیض دیدار امام به این سعادت رسیده‌ایم. او تمام روزها را روزه می‌گیرد و هر شب تا بامداد به نماز ایستاده است، با هیچ کس سخن نمی‌گوید و جز عبادت به کاری دیگر نمی‌پردازد، مهابت او بدان حد است که وقتی به ما نگاه می‌کند، به لرزه می افتیم و خود را به کلی می‌بازیم» . در آن زمان خلافت عباسی بر اثر ضعف شدید خلفا و ناشایستگی ایشان سخت در معرض خطر بود و غلامان ترک و دیگر غلامان بر دربار خلافت مسلط بودند و امر و نهی به دست ایشان بود. از سوی دیگر در همان سالها شورش «صاحب الزنج» در بصره و قیام یعقوب ابن لیث صفار در ایران روی‌داد و خلافت سخت در معرض تهدید قرار گرفت. بنابراین وجود شخص بسیار محترم و بزرگواری مانند امام حسن عسکری علیه السلام و فرزند او برای عباسیان بسیار ناگوار بود می‌‌ترسیدند که اگر حادثه‌ای پیش آید و در آن جمعی از عباسیان از میان بروند، هیچ کس شایسته‌تر ازعلویان و در میان ایشان شایسته‌تر از امام و خاندانش برای خلافت نخواهد بود. ابو الادیان می‌گوید: من خادم امام عسکری بودم و نامه‌هایش را به شهرهای دیگر می بردم و جواب می‌آوردم. در بیماری منتهی به رحلت وی هم نزد او رفتم نامه‌هایی را که نوشته بود، به من داد و فرمود به مداین ببرم. من رفتم و بعد از پانزده روز برگشتم، اما دیدم بانگ زاری و شیون ازخانه امام بلند است و جعفر بن علی بر در خانه ایستاده به تعزیت شیعیان پاسخ می‌دهد. با خود گفتم: «اگر این مرد امام شده باشد، کار امامت دگرگون خواهد‌شد.» در این هنگام خادمی آمده و به جعفر گفت: «کار تکفین تمام شد. بیا بر پیکر برادرت نماز بگزار.» جعفر و همه حاضران به داخل خانه رفتند. من هم رفتم و امام را کفن شده دیدم. جعفر پیش رفت تا در نماز امامت کند. وقتی خواست تکبیر بگوید، ناگهان کودکی با چهره‌ای گندم‌گون و مویی کوتاه و مجعد و دندانهایی که بینشان گشادگی بود، پیش آمد و ردای جعفر را کشیده، گفت: «عمو، عقب برو. من برای نماز بر پدرم از تو شایسته ترم» . جعفر درحالی که رنگش از خشم تیره شد، عقب رفت و آن کودک بر جنازه امام نماز گزارد. او حضرت مهدی موعود، امام دوازدهم (که خداوند ظهورش را نزدیک گرداند) بود.

تفسیر قرآنی در دست است که به این امام همام منسوب است و عده ای‌از جمله علمای شیعه این تفسیر را تایید نموده‌اند.

دیگر از آثار امام علیه السلام نامه‌ای است که به اسحاق ابن اسماعیل نیشابوری نوشته‌اند. دیگر مجموعه حکم و مواعظ و کلمات قصار امام است که در کتب تاریخ و حدیث ثبت است. اثر دیگر منسوب به امام «رساله المنقبه» در مسائل حلال و حرام است که ابن شهر آشوب در کتاب «مناقب» از آن سخن گفته است. در همین کتاب قطعه‌ای از احکام دین منسوب به امام هادی علیه السلام و امام عسکری علیه السلام منقول است. به علاوه احادیث و ادعیه بسیار از آن حضرت روایت شده است.

دایره المعارف تشیع (با تصرف و تلخیص(

حضرت محمد(ص)

 

روش حکومتى پیامبر(ص)

الدین صمصام>ییکى از مباحث بسیار بحث انگیز در قرن حاضر مسئله نظام سیاسى و نظام اداریِ حکومت پیامبر اکرم(ص) بوده است. دیدگاه برخى این است که حکومت پیامبر اکرم(ص) اساساً نظام خاص ادارى و سیاسى نداشته است. به این دیدگاه از جنبه هاى گوناگون ـ خصوصاً کلامى ـ پاسخ گفته اند, اما از زاویه طرح عینیِ نظام سیاسى و ادارى پیامبراسلام(ص) کم تر بدین ساحت درآمده اند. نگارنده از کسانى است که به وجود نظامِ اداریِ کامل و پیشرفته اى در دوران رسول اللّه(ص) اعتقاد دارد, در جهت اثبات این اعتقاد, با روى کردى تاریخى به شیوه نظام ادارى پیامبر اکرم(ص) پرداخته و با کاوش در لابه لاى صفحات تاریخِ سیاسیِ پیامبر اکرم(ص) نمودهاى نظام مستحکم ادارى را به دست آورده است. این نوشته به اجمال به یکى از مهم ترین ارکان در نظام ادارى یعنى عضویابى از دیدگاه اسلام اشاره دارد.

منابع نیروى انسانى(عضویابى)

هر نظام ادارى ارکان گونه گونى دارد که یکى از آن ها عضویابى است. علماى مدیریت عضویابى را چنین تعریف مى کنند:

(عملیات کاوش در منابع انسانى و کشف افراد شایسته و ترغیب و تشویق آنان به قبول مسئولیت در سازمان.)1

مراد ما از عضویابى در نظام اداریِ حکومتِ رسول اکرم(ص) لزوماً مطابقِ تعریف فوق نیست, زیرا ممکن است در اطلاعاتى که از آن عصر به دست ما رسیده چنین فعل و انفعالى را شاهد نباشیم و البته منکر وجود آن هم نیستیم و یا چه بسا اقتضاى آن زمان دقیقاً پیاده شدن مفاهیم فوق نبوده باشد. بنابراین مراد ما شناسایى منابع نیروى انسانى است که رسول خدا(ص) کادر حکومتى اش را از آن ها تأمین مى کرده است.

شناسایى این منابع به ما کمک مى کند که در انتخاب معیار براى عضویابى و براى منابع انسانى توفیق یابیم تا مدیران سازمان هاى حکومت اسلامى در هر عصر و نسلى بر اساس آن معیارها به عضویابى بپردازند.

در آن شرایط, منابع نیروى انسانى پیامبر اکرم(ص) این ها بودند:

1ـ منابع نژادى عرب و عجم;

2ـ منابع سرزمینى مانند مکه و مدینه و یمن;

3ـ منابع قبیله اى مانند قریش;

4ـ منابع ارزشى مانند مهاجرین, انصار, مجاهدین و تابعین;

5ـ منابع بومى;

6ـ منابع سرزمینى ـ اعتقادى مانند دارالکفر و دارالاسلام;

7ـ منابع اعتقادى مانند مسلمین, یهود و نصارى.

1 ـ منابع نژادى

قرآن به زبان عربى نازل شده, پیامبر اکرم(ص) عرب است, اسلام در عربستان طلوع کرده است, اولین حکومت اسلامى در مدینه ـ که از شهرهاى عرب است ـ تشکیل یافته و عمده نیروهاى پیامبر اکرم(ص) در کادر ادارى و حکومتى عرب بوده اند, ولى با این همه, عربیت یک اولویت نبوده است.

قرآن مى فرماید:

(یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر وانثى وجعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا انّ اکرمکم عنداللّه اتقیکم2; اى مردم ما شما را از دو جنسِ مرد و زن آفریدیم و شما را به شکل ملت ها و قبیله ها در آوردیم تا یکدیگر را بشناسید.)

پیامبر اکرم در روز فتح مکه مى فرماید:

(انّ اباکم واحد کلکم لآدم و آدم من تراب ان اکرمکم عنداللّه اتقیکم ولیس لعربى على عجمى فضل الاّ بالتقوى3; پدر شما یکى است و آن, آدم(ع) است و آدم از خاک, با تقواترین شما نزد خدا گرامى ترین شما است, عرب را بر عجم برترى نیست مگر به تقوا.)

بعضى از اعراب معاصر از تمدّن اسلامى با نام(تمدّن عربى) یاد مى کنند و مى گویند:(مسلمانِ غیر عرب اگر پیش رفت کرده است به خاطر روح عربى بوده است که در همه ملت ها پیدا شده بود و همه این ملت ها تحت نام و عنوانِ(عربیت) یک حرکت هم آهنگ به وجود آورده بودند).4 این نظریه, به طور آشکار تحریف تاریخ است, در حالى که ملت هاى مسلمان بر روى ملیّت خود پل زده بودند و خود را مسلمان مى دانستند.

محور نبودن عربیت به صورت یک ارزش اسلامى باقى بود حتى خلفاى راشدین بر آن پاى فشرده اند ولى امویان سلسله جنبان تفکر تفوّق عرب شدند5 و سیاست آن ها بر اصل تفوق عرب بر غیر عرب پایه گذارى شد, معاویه به صورت بخش نامه به همه عمّال خویش دستور داد که براى عرب, حق تقّدم قائل شوند. این عمل ضربه مهلکى به اسلام زد و منشاء تجزیه حکومت اسلامى به صورت حکومت هاى کوچک بود, زیرا بدیهى است که هیچ ملّتى حاضر نیست تفوق و قیمومت ملّت دیگر را بپذیرد. اسلام از آن جهت مقبول همه ملّت ها بود که علاوه بر سایر مزایایش رنگ نژادى و قومى نداشت.6

(آجرى) در اربعین از رسول خدا(ص) نقل مى کند که:(همانا خدا اختیار کرد مرا و اختیار کرد براى من اصحابى پس قرار داد براى من از آنها وزرائى.)7 در(استیعاب) از قول على(ع) آن وزرا چهارده نفر شمرده مى شوند:(حمزه, جعفر, ابوبکر, على, حسن, حسین, عبداللّه بن مسعود, سلمان, عماربن یاسر, حذیفه, اباذر, بلال و مصعب).8 جالب است اگر این مجموعه را به منزله کابینه فرض کنیم(هر چند حسنین کم سن بوده اند.) در این جمع دو نفر غیر عرب دیده مى شوند: سلمان فارسى و بلال حبشى. این دقیقاً همان عدم اولویت نژاد عرب را تأکید مى کند در شرایطى که زمین و زمان و زمینه اقتضاى عرب گرایى داشت حضور این دو نفر در سطح بالاى مسئولیت معناى خاص دارد. و وقتى هم پیامبر(ص) به سلمان لقب مى دهد نمى گوید سلمان عربى بلکه مى فرماید(سلمان محمّدى).

پیامبر(ص) به همین دو اکتفا نکرد,(صهیب بن سنان) ملقّب به(ابو یحیى), رومى بوده است, وحشى ـ که بعد اهلى شد و به او مأموریت داده شد ـ حبشى است که شیعه و سنى او را صحابى مى دانند. ابن هشام در سیره خویش(ابو کبشه) را فارسى و(زیدبن حارثه) را حبشى مى داند.9 که در جنگ بدر حضور داشته اند, بعضى(ذو مخبر) را از صحابه پیامبر, که حبشى است, شمرده اند.10 در این میان, نقشِ سلمان فارسى که سلمان الخیر و سلمان السلام و سلمان محمدى است, بسیار برجسته و کلیدى است, وى در جنگ خندق, خندق مى سازد و در جنگ طائف منجنیق مى سازد11 و بعدها در زمان عثمان استان دار مدائن مى شود12 و امیرالمؤمنین(ع) وى را پس از مرگ تجهیز کرد و بر او نماز خواند و جعفر هم حاضر بود.

در فروغ ابدیت آمده است:(مناطقِ خوش آب و هوایِ عربستان در آخرین قرن قبل از اسلام به طور کلّى تحت نفوذ سه دولت بزرگ یعنى ایران و روم و حبشه بود, شرق و شمال شرقى این منطقه زیر حمایت ایران و شمال غربى تابع روم و قطعات مرکزى و جنوب تحت نفوذ(حبشه) قرار داشت, بعدها در اثر مجاورت با اینان سه دولت عرب به نام هاى حیره, غسان و کنده هر کدام تحت نفوذ یکى از سه دولت نامبرده(ایران, روم و حبشه) قرار داشتند.)

جالب است که پیامبر سلاطین هر سه قدرت را به اسلام دعوت کرد خسرو پرویز که پیامبر او را به نام(کسرى عظیم فارس) در نامه اش یاد کرد قبول نکرد,13 ولى نجاشى سلطان حبشه اسلام آورد14 و هرقلِ عظیم روم معروف به(قیصر) اسلام آورد.15 آن چه براى ما مفید است آن که طبق مدارک یاد شده پیامبر به کسری§ و قیصر نوشت:(اسلم تسلم; اسلام بیاور تا سالم بمانى). و در بعضى نامه هایش مى افزود:(اسلم تسلم فاجعل لک ما تحت یدیک)16 و یا مى فرمود:(ان تؤمن باللّه وحده لاشریک له یبقى ملکک).17 این جملات به آن معنا است که اگر اسلام بیاورید به حکومت ادامه مى دهید.

اگر عربیت در کارگزارى حکومت رسول خدا(ص) اولویت داشت چنین وعده اى به حکّام غیر عرب نمى داد. این وعده ها گویاى نفى عرب محورى در حکومت است و این آن چیزى است که ما در این مبحث به دنبال آنیم. مسلمان شدن سلطان حبشه و بقاى او در حکومت با تأیید رسول خدا(ص) نشان مى دهد که کادر غیر عرب رسول خدا(ص) منحصر در بردگان حبشى مثل بلال و وحشى و ذومخبر نمى شود بلکه مَلِک حبشه هم در این حلقه وارد است و نه تنها صهیب رومى که برده است بلکه خود قیصر روم هم به نوعى در حکومت فراگیر و جهان گیرِ رسول خدا(ص) نقش دارد.

آن چه منظور ما را بیش تر تقویت مى کند اسلام آوردن دسته جمعیِ(باذان) حاکم یمن و تمام کارمندانش که ایرانى بودند مى باشد,18 زیرا سرزمین حاصل خیز یمن که در جنوب مکّه قرار دارد و حکمرانان آن همواره دست نشانده شاهان ساسانى بودند19 و تمام کارمندانشان ایرانى بودند با نامه پیامبر و وعده اى که داد مبنى بر این که(اگر مسلمان شوى حکومتت دوام دارد)20 با لبیک به پیامبر و مسلمان شدنشان ایرانیان زیادى به کادر حکومتى رسول خدا(ص) اضافه شد.

این روحیه حتى در حکومت امیرالمؤمنین هم مشاهده مى شد که فردى به نام(شنسب) را که ایرانى و از نسل غوریان است به عنوان فرمان دار ناحیه(غور) هرات منصوب فرموده بود.21 خلفاى دوم و سوم هم سلمان را در مدائن نصب کرده بودند, که ذکر آن رفت. همه این ها نشان مى دهد که نفیِ عرب محورى از دید کتاب و سنت و سیره, مسلّم است و پیامبراکرم(ص) در عضویابى, هیچ گاه به نیروهاى عرب به عنوان یک منبع نیروى انسانیِ داراى اولویت, تکیه نکرده است.

2 ـ منابع سرزمینى

مکّه با همه اهمیتش هیچ گاه براى حکومت اسلامى به یک منبع اولویت دار تبدیل نشد, زیرا ارزش هاى مکه مخصوص اهل آن نیست و یک سرزمین عمومى و متعلق به همه است.

حتى پس از این که مکه فتح شد و پیامبر به وطَنِ اصلى خود بازگشت آن جا را پایتخت قرار نداد و به مدینه بازگشت. در تاریخ حکومت هاى اسلامى هم هیچ گاه مکّه پایتخت نشده است. علّت آن بر ما مجهول است.

آرى, مکه نه تنها پایتخت نشد بلکه با همین عمل پیامبر(ص) عملاً(هم شهرى گرى) و (هم وطن گرایى) نفى گردید.

بسیارى از یاران اوّلیه پیامبر(ص), که مرتباً آزار مى شدند, مثلِ بلال, عمّار, صهیب, سلمان, اویس قرنى, معاذبن جبل, اباذر غفارى, مقداد, عدى بن حاتم و عبدالله بن مسعود, مکى الاصل نبودند. در میان وزرایى که قبلاً شمردیم, شش نفر غیر مکى اند و اگر حسن و حسین(ع) را لحاظ نکنیم سهم مکّى و غیر مکّى, مساوى است.

در بین هفده استان دار ده نفر آن ها اهل یمن و یک نفر از مدینه و شش نفر مکّى هستند که یک نفر از آن ها(عتاب بن اسید) است که والى مکه است از طرف رسول خدا(ص)22 نه به خاطر این که مکّى است بلکه به خاطر بومى بودنش. پنج نفر باقى مانده که قرشى هستند یکى(ابوسفیان) است که به عنوان(مؤلفة قلوبهم) منصوب شد بر نجران23 نه به عنوان مکّى و سایرین هم به خاطر شایستگى و صلاحیت. و مکّى بودن هیچ دخلى نداشت.

پس بنابر آمار وزرا که ستاد رسول خدا(ص) بودند و مطابق آمار استان داران در تشکیلات حکومتى رسول خدا(ص) برترى با عنصر مکّى نبود. در خصوص(عثمان بن طلحه بن شیبه) که به طور موروثى کلیددار کعبه بودند پیامبر او را ابقا کرد,24 ولى نه به خاطر مکّى بودنش بلکه براى ردّ امانت, زیرا این آیه نازل شد که:(انّ اللّه یامرکم ان تؤدو الامانات الى اهلها;25 خداوند به شما امر مى کند تا امانات را به اهل آن بازگردانید.)

حضور حجم عظیمى از یمنى ها در بین استان داران و یک نفر به نام(حذیفه) در بین وزرا حاکى از این است که مکه اولویت ندارد.

ب ـ مدینه(پایتخت گرایى ـ مرکزگرایى)

مدینه الرسول(ص) که قبل از هجرت(یثرب) نام داشت مرکز اسلام و حکومت اسلامى و مدفن بسیارى از نیکان و پاکان است. رسول خدا(ص) این شهر را براى مرکزیت بر مکه مکرّمه هم ترجیح داد و حتى بعد از فتح مکه پایتخت را عوض نکرد.

ولى آیا مدینه اولویت دار است; یعنى اهل مدینه به خاطر این که در این سرزمین و در مرکز و پایتخت هستند مزیتى بر دیگران دارند. و(مرکزگرایى) و(پایتخت گرایى) که در زمان رسول خدا تحت عنوان مدینه گرایى تبلور داشت, آیا معیارى براى عضویابى در حکومت اسلامى است؟

پاسخ این سؤال هم منفى است, زیرا در لیست وزرایى که دیده شد تنها یک نفر مدنى است و آن,(زیادبن لبید انصارى) است و نیروهاى یمنى که نه مکى اند و نه مدنى آمار بالایى را در بین استان داران رسول خدا(ص) داشتند.

نیروهاى مهاجر هم که مکى و غیر مکى داخل آن ها بود پست هاى حکومتى را اشغال کرده بودند.

در یک جمع بندى باید گفت: سرزمین, معیار نیست حتى مکه و مدینه و یمن و هیچ حاکم اسلامى نمى تواند فردى را چون هم شهرى او است یا مقیم پایتخت است یا مقیم یکى از استان هاى مهّم است(مثل یمن) اولویت دهد.

3 ـ منابع قبیله اى(قریش و…)

قریش نام قبیله اى است پدر این قبیله(نضربن کنانه) است, این قبیله را از آن جهت قریش نامند که گرد حرم فراهم آمده اند.

امویان و علویان و عباسیان از قریش هستند, محمد(ص) هم قرشى است و بزرگ ترین افتخار براى یک نفر این بوده که شاخه اى از آن محسوب و به آن منسوب شود. با توجّه به این که جامعه عرب دچار دردى ریشه دار و مزمن به نام تفاخر به فامیل و خانواده و قبیله بود لذا زمینه برترى این طائفه ممتاز فراهم بود. پیامبر که خود قرشى بود با شناخت درد مزبور قبل از بدخیم شدن, به علاج آن پرداخت و قبل از او قرآن کریم رسماً شعوب و قبائل را مایه تعارف و شناخت یک دیگر و نه سرمایه تفاخر مى داند:(جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا)26.

رسول خدا(ص) وقتى مکّه را فتح کرد براى پیش گیرى از بیمارى قریش گرایى با قدرت مى فرماید:(ایها الناس انّ اللّه قد اذهب عنکم نخوة الجاهلیه و تفاخروها بآبائها الاوانکم من آدم و آدم من طین اِلاّ خیر عباداللّه عبدا تقاه)27.

در جاى دیگر مى فرماید:(اشراف امّتى حَمَلةالقرآن و اصحاب اللیل28; اشرافِ قوم من, حاملانِ قرآن و شب زنده داران هستند). و یا آن جا که با کشتگان آن ها من جمله ابوجهل و عتبه و شیبه و امیّه که در چاه بودند صحبت مى کند, مى فرماید:(دیگران مرا تصدیق کردند…, دیگران مرا جاى دادند, دیگران مرا کمک کردند).29 این دیگران چه کسانى هستند که این همه در کلام رسول خدا(ص) تکرار مى شود; یعنى غیر قریش که ترکیبى از مهاجر و انصار و مکّى و غیر مکّى اند. معلوم مى شود اکثر قریش مانع راه بودند که پیامبر این گونه با چاه سخن مى گوید. البته بعضى از قریش, پیامبر(ص) را هم کمک کرده اند قبلاً خواندیم که از هفده استان دار, شش نفرشان قرشى بوده اند و هم چنین در میان وزراى آن حضرت, هشت نفر از قریش هستند: پنج نفر از بنى هاشم و سه نفر دیگر یعنى ابوبکر, عمر و مصعب از قریش هستند. قریشى ها در بین قضات و نیز در همه ارکان حکومتى حضور داشته اند, ولى نه به خاطر قرشى بودن بلکه ملاحظات دیگرى در نظر بوده است.

البته روایتى از رسول خدا(ص) نقل شده که مى فرماید:(قدموّا قریشا ولاتقدمواها و تعلموا من قریش ولا تعلّموها ولولا ان تبطر قریش لاخبرتها مالخیارها عنداللّه تعالى)30 و در نقلى دیگر از امیرالمؤمنین(ع) آمده است:(قدموا قریشا ولاتقدّموها ولولا ان تبطّر قریش لاخبرتها بمالها عنداللّه تعالى)31 و در نقل سوم دارد که(قدمواّ قریشا ولا تقدموها و تعلموا منها ولا تعلموها)32.

این روایات از طریق اهل سنت است و به قول(مناوى) در شرح جامع صغیر بعضى براى تقدیم قول شافعى بر غیر شافعى به این روایات استناد کرده اند,33 زیرا شافعى نسب به(مطّلب) فرزند هاشم مى رساند و جالب است که خیلى از فقهاى ما, در این که مطلبى را در احکام بنى هاشم وارد کنند تردید دارند.

در کتاب(ذکری§) آمده است که برخى از فقها مثل شیخ مفید و شیخ صدوق و پدرش و غیرهم در بحث نماز میّت براى این که اولویتى به هاشمى بدهند راهى ندارند جز این که به چنین روایاتى استناد کنند, در حالى که در روایات ما اثرى از آن ها مشاهده نمى شود.34

ما مى گوییم اولاّ: این روایات از حیث سند معتبر نیست, زیرا از طریق شیعه اثرى از آن نیست.

ثانیاً: از همان طریق اهل سنّت هم اگر قبول کنیم این روایات به مقدّم داشتن(حذیفه یمانى) غیرقرشى توسط پیامبراکرم(ص) در یک نماز, نقض مى شود; در حالى که پشت سرش قرشى ها بودند; یعنى پیامبر او را امام قرشى ها کرد و بر آن ها مقدّم داشت. لذا بعضى مثل(عیاض) با شتاب در حل این تناقض به این توجیه روى آورده اند که مراد از تقدیم قریش بر غیر قریش تقدم در خلافت و حکومت است نه تقدیم در نماز جماعت یا میّت!35

ثالثاً: اگر قریش باید مقدم شود فقط بنى هاشم مراد است که ما این را قبول داریم, چرا که قریش رسول خدا(ص) را آزار دادند و اخراج کردند و با او جنگیدند و چگونه است که مقدّم شوند و معلّم همگان شوند و کسى معلّم آن ها نشود!؟

رابعاً: از همه که بگذریـم دلالت آن, مقابـل فرمایـش رسول خدا(ص) اسـت که فرمود: (لاحسب لقرشى ولاعربى الاّ بالتواضع). و نیز با آیه سیزدهم سوره حجرات و خطبه پیامبر(ص) در مکه ـ که به همه آن ها اشاره رفت ـ تعارض دارد.

در مجموع این قبیل روایات عاجزند از اثبات تقدّم قریش مگر در بنى هاشم و آن چه در بحث حیض در جوامع فقهى ما آمده است که زنان قرشیه ده سال دیرتر به یائسگى مى رسند36 امرى تعبدى یا تکوینى است و بعید است کسى آن را امتیازى براى قریش حساب کند, زیرا در این صورت باید براى(نبطیه) هم امتیاز قائل شود که در روایات هم دوشِ قرشیه است. شیخ مفید در کتاب(مقنعه) مى گوید:(قد روى ان القرشیة من النساء والنبطیه تریان الدم الى ستّین سنه)37. و در نبطیه اصولاً تردید هست که عرب مستعجم هستند یا عجم مستعرب.38 هرچند از ابن عباس نقل شده است که:(نحن معاشر قریش حیّ من النبط).39 ولى وضوحى ندارد و در نهایت این که در زمان ما شناخته شده نیستند و قرشیه هم جز بنى هاشم در زمان حال شناخته شده نیست, هرچند صاحب جواهر از قبیله معروف به قریش در زمان ما نام مى برد40 که براى ما شناخته شده نیست.

لذا راهى براى برترى قریش وجود ندارد نه آن روایات اهل سنت و نه این مسئله یائسگى قرشیه و نه امورى از این قبیل قادر به اولویت دادن به قریش نیستند و قریش گرایى به حکم کتاب و سنّت مطلوب نیست.

اما آن چه در بحث ما مفید است این که(قبیله گرایى) که در خصوص رسول خدا(ص) به شکل(قریش گرایى) تبلور داشت, یک معیار منفى است; یعنى حاکم یا مدیر اسلامى در عضویابى نمى تواند به قبیله خویش به عنوان یک منبع اولویت دار بنگرد. البته تشخیص قبیله در صدر اسلام بسیار آسان مى نمود, زیرا نظام قبائلى حاکم آن چنان دقیق بودکه به قول قرآن یک عامل شناسایى و تعارف, قبایل بودند41 و هر کس را به قبیله اش مى شناختند و از امام صادق(ع) آموختیم که قبایل, کسانى اند که منسوب به آبا هستند42 که در زبان ما چنین نسبتى را در یک خاندان یا دودمان مى توان یافت یا آن چه که به(آل) معروف است; شبیه آن چه در کشورهاى خلیج فارس متعارف و متداول است مانند آل سعود, آل نهیان, آل صباح و… هر چند طبق فرهنگ قرآن, آل ابراهیم و آل عمران معنایى اعم دارد, زیرا(آل ابراهیم) به بنى اسحاق و بنى اسماعیل تقسیم مى شود که اوّلى یهود و دوّمى عرب را مى سازد.43 پس(آل) حتى معنایى فوق نژاد مى یابد, اما آن چه در زمان ما از آل فهمیده مى شود معنایى بسیار محدودتر است و شاید بهترین ترجمان آن(خاندان) یا(دودمان) باشد وگرنه مصداقى براى قبیله نخواهیم یافت. بر این

اساس وقتى قریش گرایى و قبیله گرایى در زمان رسول خدا(ص) مطرود شد معیارى که متناسب با همه زمان ها به دست مى آید(عدم دودمان گرایى) و (عدم خاندان گرایى) است; به عبارت دیگر, دودمان و خاندان هیچ اولویتى به عنوان نیروى انسانى ندارند.

4 ـ منابع ارزشى

الف ـ مهاجرین

مراد از مهاجرین نیروهاى فداکارى هستند که در صدر اسلام با پیامبراکرم(ص) و یا بدون ایشان از مکه به مدینه یا به شعب ابى طالب یا به حبشه مهاجرت کردند و خود و فعلشان در قرآن کریم ممدوح شمرده شده اند. در ارزش هجرت همین بس که امیرالمؤمنین(ع) در نامه هاى متعدد به معاویه و دیگران,(هجرت) را از ارزش هاى اصلى خویش, ذکر مى کند, مثلاً مى فرماید:(سبقت الى الایمان والهجره)44, یا مى فرماید:(لیس المهاجر کالطلیق)45. بخش عظیمى از کادر رسول خدا(ص) بلکه حواریون و ربیّون او را مهاجرین تشکیل مى دادند. در جنگ بدر ـ طبق آمارى که ابن هشام مى دهد ـ 87 نفر از مهاجرین بوده اند.46 قبل از جنگ بدر هم مراحل شناسایى و اطلاعات عملیات را مهاجرین انجام مى دادند, چون انصار فقط پیمان حفاظت از پیامبر(ص) را در داخل مدینه داشتند نه خارج آن.47 بیش ترِ مسئولیتى که از طرف پیامبر با عنوان مکى یا قریشى یا بنى هاشم یا ذى القربی§ مسئولیت گرفتند هجرت هم کرده اند, مگر مؤلفه قلوبهم که بعد از فتح مکه, اسلام آوردند و یا برخى مثل عباس عموى پیامبر(ص) که عذر از هجرت داشت. لذا هجرت هم از لحاظ قرآن و هم از نظر رسول خدا(ص) یک ارزش و یک اولویت قطعى است; یعنى مهاجرین در عضویابى داراى اولویت هستند.

امّا در این خصوص که عنوان مهاجر اکنون چه مصداقى دارد. بین مفسران و فقها اختلاف است و دو قول وجود دارد: قول اول: انقطاع هجرت بعد از فتح مکه و قول دوم: اتصال هجرت و تداوم آن تا مادامى که کفر باقى است48. دلیل قول اول این سخنِ پیامبر(ص) است که فرمود:(لاهجرة بعد الفتح) و این که بعد از فتح مکه از دارالکفر تبدیل به دارالایمان شده است و آمدن از مکه به مدینه معناى هجرت ندارد.49 دلیل دسته دوم آن است که مراد, هجرت از دارالکفر به دارالایمان است نه فقط از مکّه به مدینه. صاحب جواهر ادعاى لاخلاف مى کند.50

ما مى گوییم هجرت از قبیل حقیقت و مجاز نیست که از مکه به مدینه را حقیقى و باقى را مجازى بدانیم کما این که صاحب جواهر چنین تصور کرده است, بلکه هجرت یک معناى کلى و جامع است به معناى دورى از بدى ها به سمت خوبى ها و داراى مصادیقى است, مصداق بارز آن, همان هجرت از مکه به مدینه است ولى تنها مصداق نیست, هم چنان که در روایتى آمده است:(المهاجر من هجر نفسه)51 و یکى از گناهان کبیره را(تعرّب بعد الهجره) مى دانند که شاید عبارت آخرى از ارتداد و مصادیقى که صاحب(تذکره) و محقق کرکى و دیگران آوردند و شهید هم در(روضه) به آن اشاره دارد52 که یکى از آن ها را ما در معیار(شهرنشین گرایى) اشاره کردیم. و لذا هر نوع دورى از گناه و جهل و آمدن به سمت تعالى و تمدن مى تواند بدون مسامحه و مجاز, هجرت تلقى شود. مگر نه این که ما هجرت از مکه به حبشه را هم هجرت مى دانیم. آیا این جا از دارالکفر به دارالایمان است یا این که از دارالکفر به دارالکفر؟ لذا هجرت از همان زمان رسول خدا(ص) هم مصداقى غیر از هجرت مکه به مدینه داشته است کما این که شعب ابى طالب هم همین معنا را دارد.

به طور کلى هجرت یک ارزش است که بزرگان به رخ دیگران مى کشیدند, امام سجاد(ع) در خطبه معروف خود در شام به افتخارات پدران خویش که اشاره مى کند مى فرماید:(وهاجر الهجرتین).53 در نماز جماعت هم تقدم با کسانى است که زودتر هجرت کرده اند; مگر نماز جماعت فقط مخصوص صدر اسلام است که(اقدم هجرة) ملاک تقدم تنها آن زمان باشد, نماز جماعت همیشگى است پس تقدم(اقدم هجرة) هم همیشگى است.

ییکى از مصادیق اصلى آن انسان هاى مجاهد و مبارزى هستند که سابقه مبارزاتى و پیشینه روشنى در مبارزه با طاغوت ها و دشمنان دین داشته باشند, انسان هاى فداکار و انقلابى که زودتر از دیگران پا به میدان نهاده اند و از بیت و بیتوته خارج شده اند:(و من یخرج من بیته مهاجراً الى اللّه ورسولهِ ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره على اللّه)54, (یاعبادى الذین آمنوا انّ ارضى واسعه فایاى فاعبدون)55, و آن جمله رسول خدا(ص) که گفتیم فرار از یک زمین به زمین دیگر را ولو به یک وجب, هجرت مى داند و صاحب آن را هم نشین ابراهیم(س) و محمد(ص) و….

بنابراین معیارِ(مهاجرگرایى) در عضویابیِ رسول خدا(ص) یک اصل مسلّم مبتنى بر گمان و عقل بود و به آن عمل کرد. آمار دقیقِ کارگزارانِ پیامبر(ص) این را نشان مى دهد. ما هم باید(مبارزگرایى) و(ایثارگرى) و(ایثارگرایى) را معیار بدانیم; یعنى هرکس تلاش و مجاهدت بیش ترى داشته و جان بازى کرده و پا و نخاع داده است را اولویت بدهیم. پس(سابقه مبارزاتى در راه اسلام) معیار است و(السابقون الاولون) در این زمینه پیش تاز و مقدّم هستند. شاید نام(مجاهدگرایى) مناسب تر باشد. بنابراین(مهاجرگرایى) با هر مصداقى در هر زمین و زمانى معیارِ مثبت در عضویابى است.

ب ـ انصار

انصار نیز مثل مهاجرین از منابع اصلى تغذیه کننده نیروى انسانى پیامبر بوده اند و اولویت داشته اند و لقب انصار را قرآن به آن ها داده است.

در کشاف و غیره مذکور است که رسول خدا(ص) بین آن ها و مهاجرین چگونه تعادل در ارزش برقرار مى کند. بعضى انصار بر قریش خود را برتر مى دانستند رسول خدا(ص) فرمود: اى انصاریان, مگرنه آن که شما ذلیل بودید و خداى تعالى شما را به واسطه من عزیز و ارجمند ساخت؟ گفتند: بلى یا رسول اللّه. سپس فرمود: مگر نه شما گمراه بودید حق سبحانه به سبب من شما را هدایت کرد؟ گفتند: بلى یا رسول اللّه. بعد از آن فرمود: چرا جواب مرا نمى دهید؟ گفتند: چه بگوییم یا رسول اللّه؟ فرمود: در جواب من بگویید مگر نه آن که قومت تو را اخراج کردند و ما تو را جاى دادیم و در پناه خود آوردیم؟ مگر نه قومت تکذیب تو را نمودند, پس ما تو را تصدیق کردیم؟ نه تو را مخذول ساختند پس ما تو را نصرت دادیم؟ و بر همین طریق حضرت رسالت شمارش صفات جمیله ایشان مى نمود تا آن که همه به زانو در آمدند و گفتند: یا رسول اللّه تن و جان ما فداى تو باد.56

ییعنى آن حضرت با یک بیان زیبا و شیوا و عادلانه در محضر مهاجر و انصار به طور تلویحى ارزش هاى طرفین را گفت و آن ها را مثل دو بال براى خود قلمداد کرد. یا موقع کلنگ زدن در خندق این شعار را مى داد که:(اللهم اغفر الانصار والمهاجره)57.

بحث درباره(نصرت) است که حد اعلاى آن ایثار است نصرت آن قدر ارزش مند است که هر کس لقب(انصارى) را مثل یک نشان بر دوش مى کشید و بدان افتخار مى کرد. انصارى ها به همین صورت در تاریخ به صورت لسان صدق در آخرین مانده اند. جابربن عبداللّه انصارى, ابوایوب انصارى, جناده انصارى, ابودجانه انصارى و غیرهم یعنى همان ارزش که بنى هاشم و سادات دارند که به وسیله پیش وند سیّد خود را ممتاز مى کنند اینها با پسوند انصارى چنین کارى مى کنند.

انصارى ها در جنگ بدر, فتح مکه و دیگر نبردهاى پیامبر(ص) نیز حضور چشم گیرى داشتند و تعدادشان از مهاجران هم بیش تر بود.58

ج ـ تابعین

خداوند مى فرماید:(والسابقون الاولون من المهاجرین والانصار والذین اتبعوهم باحسان رضى اللّه عنهم و رضوا عنه)59 در این آیه به سه دسته از یاران رسول خدا(ص) که مورد رضایت خداوند بوده اند اشاره مى شود که عبارت اند از: مهاجرین, انصار و تابعین. در مورد تابعین دو نظر است: یکى این که پیامبر را درک نکردند و بعداً آمدند و معصومین دیگر را یارى کردند و یا این که تابع سابقین شدند(از مهاجرین و انصار) با احسان و ایمان و اطاعت.60 تابعین طبق برداشت دوم کسانى هستند که یا مهاجرند یا انصار منتها دیر به این قافله نور پیوسته اند و جزء(السابقون الاولون من المهاجرین والانصار) نیستند ولى جزء لاحقین هستند, به هر حال آمده اند و خداوند هم اعلام رضایت از آن ها مى کند: (رضى اللّه عنهم و رضوا عنه).

د ـ مجاهدین

جهاد نوعاً قرین مهاجر و انصار است چه بسا بگوییم آن چه به مهاجر و انصار و تابعین ارزش مى دهد همین جهاد آن ها است, قرآن مى فرماید:(إنَّ الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبیل اللّه والذین آووا ونصروا اولئک بعضهم اولیاء بعض)61, یا مى فرماید:(والذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبیل اللّه والذین اووا و نصروا اولئک هم المؤمنون حقا لهم مغفرة و رزق کریم)62; یعنى هجرت و نصرت ضلع سومى دارد به نام جهاد و در نتیجه مى شوند(مؤمنون حقا), (رضى اللّه عنهم و رضو عنه), (لهم مغفرة و رزق کریم) و قرآن صریحاً مى فرماید:(فضل اللّه المجاهدین على القاعدین اجراً عظیما)63.

در یک جمع بندى باید گفت که چهار عنوانِ (مهاجرین, انصار, تابعین, مجاهدین) که یک منبع و مجموعه ارزشى را تصویر مى کنند و مى توان آنان را(ایثارگران) نامید, رسول خدا(ص) به نص قرآن کریم به آن ها اهمیت و اولویت مى داد. بنابراین(ایثارگرى) معیار دیگرى براى عضویابى است. حکومت اسلامى نیروهاى خویش را باید از این چهار منبع سرشار و عظیم برگیرد. و اگر جنگ نبود, ایثارگران و مهاجران و انصار و تابعین کسانى خواهند شد که بیش ترین سوابق مبارزاتى و فداکارى و دل سوزى و از خودگذشتگى و تحمل رنج و مرارت را براى اسلام و حکومت اسلامى داشته اند.

5ـ منابع بومى

قال اللّه تبارک و تعالى:(وما ارسلنا من رسول الاّ بلسان قومه)64, (هوالذى بعث فى الامیین رسولاً منهم)65, (لقد منَّ اللّه على المؤمنین اذ بعث فیهم)66, (کما ارسلنا فیکم رسولاً منکم)67. رسول خدا(ص) عربى, قرشى, مکى, مدنى و بومى بود و خداوند در آیات چهارگانه به این نکته اشاره مى کند. نیروهاى بومیِ شایسته به خاطر سنخیّت و نیز شناخت و رگ و ریشه معلوم و مشخص , موفق ترند و لذا اولویت دارند.68 عتاب بن اسید, اهل مکه است و والى همان جا شد69, نصب خاندان(باذان) در یمن70, عدى بن حاتم در قبیله خود, طیّ71, قیس بن مالک در هَمْدان72, عین فروه در مراء73, مالک بن عوف, آتش افروز جنگ حنین, مردِ سرسختِ قبیله بنى سعد توسط پیامبر سرپرست قبیله نصر وسلمه شد74, نصب معاذبن جبلِ یمنى به عنوان قاضى یمن75, نصب یک جوان ثقفى در ثقیف76, نامه پیامبر به هوذه بن على حنفى زمام دار یمامه که فرمود: اسلام بیاور تا در امان باشى و قدرت و سلطنت تو باقى بماند77, نامه به حارث حاکم غسان با همین مضمون78 و نامه هایى از همین دست به سلطان حبشه, قیصر روم و کسراى ایران, حاکى از یک نوع اولویت دهى به نیروهاى بومى است که اگر اسلام آوردند طبق و

عده بر منطقه و نقطه خویش حکومت مى کردند. در فتح مکه ابوسفیان مکى در مکه مسئولیت مى گیرد تا(مؤلفة قلوبهم) را در منزلش جمع کند79, عثمان بن طلحه مکى را در کلیددارى کعبه ابقا مى کند80, امیرالمؤمنین هم قثم بن عباس مکى را عامل مکه قرار داد81 و سهل بن حنیف انصارى را که مدنى بود عامل خود در مدینه قرار داد.82 در نقاط دیگر, حضرت کنترل آن چنانى نداشت, شام که در اختیار معاویه بود, بلاد عراق هم نوعاً به اشاره معاویه مست مى شدند والاّ شامل نصب عناصر بومى با همان حجم زمان رسول خدا(ص) در زمان امیرالمؤمنین هم مى شدیم. البته قبلاً اشاره کردیم که شنسب که ایرانى و اهل غور هرات بود از طرف آن حضرت بر منطقه خویش حاکم شد83 استقصاى بیش تر ما را به اولویت نیروهاى بومى در سیره پیامبراکرم(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بیش تر راهنمایى مى کند.

پیامبران هم نوعاً از طرف خداى تبارک و تعالى بر مناطق خویش مبعوث و منصوب مى شدند: در سوره هاى هود و اعراف مرتباً با این جمله رو به رو مى شویم که:(الى عاد اخاهم هودا), (الى ثمود اخاهم صالح), (الى مدین اخاهم شعیبا), (ولقد ارسلنا نوحاً الى قومه), (لقد ارسلنا موسى بآیاتنا الى قومه ان اخرج قومک من الظلمات الى النور) و آیاتى دیگر از این قبیل که ما را کمک مى کند در جهت اتخاذ یک معیار مناسب در عضویابى که همان(بومى گرایى) باشد. یعنى نیروهاى بومى نسبت به نیروهاى غیر بومى, اولى و احق هستند, مگر این که نکته خاص مثل مسائل امنیتى در میان باشد, و گرنه اصلِ بومى گرایى در عضویابى اصلى عقلى, عرفى و شرعى است.

6ـ مؤلفة قلوبهم

در آیه 60 سوره توبه(مؤلفة قلوبهم) به عنوان یکى از مصرف هاى زکات نام برده شده اند صاحب شرایع مى گوید:(المولفة قلوبهم هم الکفار الذین یتمالون الى الجهاد)84 صاحب جواهر اقوال مختلفى را در تعریف مؤلفة قلوبهم از اصحاب نقل مى کند و در پایان نظر خودش را به عنوان تحقیق بعد از مطالعه کامل در کلمات اصحاب و اخبار و اجماع و نفى خلاف چنین این گونه اعلام مى دارد:(ان المؤلفة قلوبهم عام للکافرین الذین یراد الفتهم للجهاد او الاسلام والمسلمین الضعفاء العقائد لا انهم خاصّون باحد القسمین)85.

اختلاف بین فقها بر سر این است که(مؤلفة قلوبهم) چه کسانى هستند؟ بعضى فقط کفار را مصداق مى دانند عده اى کفّار را براى استمالت آن ها به جهاد و برخى کفار را براى استمالت آن ها به اسلام. گروهى هم مسلمانان ضعیف العقیده را براى بقاء شان در اسلام از مصادیق این عنوان مى دانند. خلاصه(مؤلفة قلوبهم) دو دسته اند: دسته اى که باید جذب شوند و دسته اى که باید دفع نشوند; به عبارت بهتر, یک تیره باید بیایند و یک تیره باید نروند. تیره اوّل کفارند یا براى جهاد, خواه مسلمانان شوند یا نه و یا براى مسلمان شدن و تیره دوم ضعیف العقیده ها هستند براى این که باقى بمانند, لذا از زکات بودجه اى براى این منظور در نظر گرفته شده است.

امام باقر(ع) در صحیح زراره مى فرمایند:(مؤلفة قلوبهم) قومى هستند که خداى واحد را عبادت مى کنند و شهادت(لا اله الا اللّه و محمّد رسول اللّه) سر مى دهند ولى به بعضى از جنبه هاى وحى شک دارند. خداوند به پیامبرش فرمان داد که با پول و هدیه دل آن ها را به دست آورد تا اسلام آن ها محکم شود. رسول خدا(ص) در جنگ حنین با رؤساى قریش و مضر مانند ابوسفیان و غیره چنین کرد. انصار ناراحت شدند, خدمت رسول خدا(ص) آمدند و گفتند: اگر اجازه دهى کلامى داریم و آن این که اگر این اموال که به اینان دادى دستور خدا است, تسلیم هستیم و اگر دستور توست راضى نیستیم. خداوند به خاطر این اعتراض نور آن ها را بُرد و براى(مؤلفة قلوبهم) سهمى از زکات قرار داد.86

(مؤلفة قلوبهم) مانند(مهاجرین) یک عنوان عام است که داراى مصادیقى است, مصداق بارز آن ابوسفیان و عیینه و دیگران است که در صدر اسلام بودند.87

در زمان هاى دیگر مصادیق دیگرى دارد و دلیل بر این مسئله اطلاق ادله امت که(مؤلفه قلوبهم) را مقید و منحصر به زمانى و زمینى خاص نکرده است و این ادله از حیث دیگرى هم اطلاق دارد که مقیّد به جهاد نیست, یعنى براى غیر جهاد هم مى توان آن ها را تألیف کرد; مثلاً براى عضویت در حکومت و استفاده از تخصّص آن ها صاحب جواهر هم مقید به جهاد نمى داند ما مى خواهیم حرف دیگرى هم بزنیم و آن این که تالیف قلوب منحصر به پرداخت زکات نیست, زیرا تعلیق حکم بر وصف, مشعر به علیّت است; یعنى علّت پرداخت زکات تألیف قلوب است یعنى تألیفِ قلوب اصل است و پرداخت زکاتِ واجب یکى از راه هاى تألیف قلوب است, بنابراین راه هاى دیگرى هم وجود دارد که او تألیف و تشویق شود; مثلاً ما به او پست و مقام بدهیم تا براى اهداف بلند اسلام استمالت شود.88

لذا آن چه ما به آن رسیده ایم دو وجه است: عضویت در سازمان حکومت اسلامى هم مى تواند مایه تألیف قلوب باشد و هم این که هدف از تألیف قلوب باشد; به این معنا که شما فرد لایقى را با پول تشویق کنید که عضو اداره اسلام شود و یا او را عضو اداره اسلام کنید تا تألیف قلوب شود, ما هر دو را از اطلاق ادله و از اعتبار وصف العینى تعلیق حکم بر وصف, متوجه مى شویم.

بر این اساس, مؤلفه قلوبهم به یک منبع خوب انسانى براى حکومت اسلامى تبدیل مى شوند به این معنا که حکومت اسلامى براى تقویت پایه هاى مردمى و تحکیم ریشه حکومت در دل جامعه اسلامى نباید از این نیروى عظیم که طبق فرموده امام صادق و باقر(ع) بیش تر مردم را تشکیل مى دهند و در همه زمان ها هم هستند:(یکون ذلک فى کل زمان)89 غفلت شود. البته منظور ما در نظر گرفتن سهمیه اى در کادر حکومتى غیر کلیدى براى آنان بدون هیچ اولویتى است; یعنى(مؤلفة قلوبهم) مثل مهاجر و انصار و بنى هاشم نیستند که در عضویابى اولویتى داشته باشند, ولى غفلت از آن ها هم درست نیست. پیامبراکرم(ص) براى تألیف قلوب به پرداخت زکات اکتفا نفرمود بلکه مسئولیت هم مى داد; نمونه اش ابوسفیان بود که بلافاصله فرماندهى دو هزار نفر از قریش را در یک عملیات نظامى بر عهده گرفت90, و عمروعاص که در(ذات السلاسل) فرمانده شد91, ابوسفیان بت پرست حتى مأموریت بت شکنى بت هاى طائف را پیدا کرد, جالب است که او بت ها را شکست و از خرابه هاى آن هیزم درست کرد و فروخت و قرض هاى عده اى را پرداخت92, وحشى هم پس از این که اهلى شد مأموریت جنگى گرفت93, معاویه هم جزء کاتبان رسول

خدا(ص) شد.94

7ـ منابع دینى

منظور, مسلمین, یهود, نصارى, مجوس و به طور کلى اقلیت هاى دینى اند که به هر حال منابعى از نیروهاى انسانى را تحت عناوین دینى تشکیل مى دهند. در این درنگ و توقف نداریم که(اسلام گرایى) یک اولویت قطعى و صد درصد است و غیر اسلام هم ولو میلى به اسلام و جهاد نداشته باشند و مؤلفه قلوبهم نباشند سهمیه اى خواهند داشت.

رسول خدا(ص) گاهى با آن ها پیمان مى بست مثل(بنى نضیر) یا(بنى قریظه) که یهود بودند تا از نیروهاى آن ها علیه کفار استفاده کند و یا درخواست نماینده اى از آنان مى کرد:(قل تعالوا الى کلمه…)95 یعنى نمایندگان آن ها را مى خواند با آن ها پیمان مى بست ولى هیچ وقت به آن ها فرصت فرادستى نمى داد.

اسلام به همه کفار و اهل کتاب, بدبین نیست بلکه با آن ها که میل به سلطه دارند سر ناسازگارى دارد, اما استفاده از اهل جزیه آن هم به شکل(بطانه) بلکه به شکل نیروهاى کارگزار و متخصص به شکلى که حکومت اسلامى حالتِ تسلط و نظارت را از دست ندهد منعى ندارد. سیره رسول خدا(ص) همین گونه بود, در تاریخ مى خوانیم که: فرمان روایِ مسیحى شهر(ایله) به نام(یوحنابن رویه) در حالى که صلیب طلا به سینه انداخته بود و از مقر فرمان روایى خود به سرزمین تبوک آمده بود هدیه اى به رسول خدا(ص) داد و هدیه اى هم از آن بزرگ وار گرفت و حاضر شد بر آیینِ مسیح بماند و جزیه بدهد, پیامبر با او پیمان بست که مسیحى بماند و به او مأموریت داد که از مسلمانان که از ایله مى گذرند پذیرایى کند.96

اصولاً فرمان روایانى که در مرزهاى سوریه و حجاز زندگى مى کردند در میان قوم و قبیله و منطقه زندگى خود, نفوذ کلمه داشتند و همگى مسیحى بودند و چون احتمال داشت که روزى سپاه روم از نیروهاى محلّى آنان استفاده کند. پیامبر(ص) با همه آن ها پیمان عدم تعرض بست.97 یا(اکیدر) فرمان رواى مسیحیِ(دومةالجندل) حضور پیامبر رسید و از قبول اسلام امتناع ورزید ولى حاضر شد باج گذارِ مسلمانان باشد.98 جالب است که(یوحنا) و(اکیدر) مسیحى مى مانند ولى کارگزار و باج گذار پیامبر مى شوند; یعنى مى توان و جایز است از نیروهاى اهل کتاب استفاده کرد فقط به این شرط که نظارت و تسلط را در دست نگیرند, زیرا با اصل مسلّمِ(لن یجعل اللّه للکافرین على المؤمنین سبیلا) و(یعطواالجزیه عن ید وهم صاغرون) منافات دارد.

پس(اسلام گرایى) اولویت است ولى استفاده از غیر مسلمین جایز است به شرط عدم سلطه و بدون هیچ اولویتى.

8ـ منابع عقیدتى

مراد, دارالاسلام و دارالکفر است. (دارالاسلام جایى است که اسلام در آن جا حاکم است و دارالکفر یا دارالشرک آن جا که کفر و شرک حاکم است), مثل مکه و مدینه قبل از فتح مکه که مکه مصداق دارالکفر بود و مدینه دارالایمان و دارالاسلام. البته اکنون شرایط فرق مى کند بعضى کشورهاى اسلامى مثل ترکیه هرچند حکومت آن ها لائیک است, اما آن جا را نمى توان دارالکفر حساب کرد. پس دارالکفر جایى است که مسلمین یا در آن جا حاکم نیستند یا در اقلیت اند. مسلماً دارالکفرى که در صدر اسلام مطرح بوده با توجه به این که اسلام هنوز توسعه نداشت, کشورها و مناطقى بودند که اسلام هنوز وارد آن جا نشده بود.

اکنون بحث در این است که آیا از نیروهاى مسلمان مقیم دارالکفر مى توان در حکومت اسلامى دعوت و استفاده کرد؟ به عبارت بهتر آیا نیروهایِ مسلمان دارالکفر منبعى مناسب براى عضویابى جهت تشکیلات حکومت اسلامى محسوب مى شوند یا نه؟

قرآن مى فرماید:(الذین آمنوا ولم یهاجروا ما لکم من ولایتهم من شىء حتى یهاجروا)99, بعضى مصداق این آیه را عباس عموى پیامبر مى دانند که هجرت نکرد ولى رسول خدا(ص) او را در همان دارالکفر مأموریت جاسوسى قریش داد و گزارش به پیامبر مى داد و حتى در جنگ بدر شرکت کرد و اسیر شد و پیامبر به رَزمندگانش سفارش کرده بود که او را ضربه نزنند و سالم بدارند و سرانجام اسیر شد.100

به هر حال اولویت با دارالاسلام است و در صورت عدم کفایت باید سراغ نیروهاى مسلمان دارالکفر رفت که از داستان عباس و نظایر آن جواز آن را یافتیم. بنابراین نیروهاى مسلمان که در دارالکفر اقامت و یا تحصیل کرده اند و مدتى به هر دلیل مانده اند, استفاده از آن ها جایز است, اما هیچ اولویتى بر نیروهاى دارالاسلام ندارند, بلکه اولویت از آن نیروهاى دارالاسلام است, زیرا مقیم هاى دارالکفر چه بسا از فرهنگ آن جا تأثیر گرفته اند و ممکن است تأثیرات منفى هم داشته باشند.


پى نوشت ها:

1. حسن ستارى, مدیریت منابع انسانى, ص91.

2.حجرات(49) آیه13.

3. بحارالانوار, ج76, ص350.

4. مرتضى مطهرى, خدمات متقابل اسلام و ایران, ص288 ـ 289.

5. همان, ص406.

6. همان, ص412.

7. تراتیب الاداریه, ج1, ص17.

8. همان, ج1, ص17.

9. سیره ابن هشام, ج2, ص333.

10. صحاح سته.

11. فروغ ابدیت, ص360 و 126.

12. شیخ عباس قمى, منتهى الآمال.

13. بحارالانوار, ج20, ص389; طبقات کبری§, ج1, ص260; تاریخ طبرى, ج2, ص295; کامل ابن اثیر, ج2, ص81; فروغ ابدیت, ج2, ص218.

14. سیره حلبى, ج3, ص279; طبقات کبری§, ج1, ص259; فروغ ابدیت, ج2, ص229.

15. طبقات کبری§, ج1, ص259; سیره حلبى, ج2, ص277; بحارالانوار, ج20, ص379.

16. همان, ج2, ص235.

17. همان, ج2, ص222.

18. فروغ ابدیت, ج2, ص222

19. همان, ص220.

20. همان, ص222.

21. مرتضى مطهرى, خدمات متقابل اسلام و ایران, ج2, ص393.

22. جعفر سبحانى, فروغ ابدیت, ص352.

23. اسد الغابه.

24. فروغ ابدیت, ص338.

25. نساء(4) آیه58.

26. حجرات(49) آیه13.

27. جعفر سبحانى, همان, ج2, ص472 ـ 473.

28. بحارالانوار.

29. فروغ ابدیت, ص512; سیره ابن هشام, ج1, ص639; صحیح بخارى, ص98; بحارالانوار, ج19, ص346.

30. حدائق, ج10, ص396; سیوطى, جامع صغیر, ج2, ص85.

31. همان.

32. همان و کنزالعمّال, ج6, ص195.

33. سیوطى, شرح جامع صغیر, ج4, ص512 به نقل از حدائق, ج10, ص395.

34. حدائق, ج1, ص395; جواهر, ج13, ص353.

35. حدائق, ج10, ص395; سیوطى, شرح جامع(مناوى), ج4, ص512.

36. جواهرالکلام, ج3, ص161.

37. وسائل الشیعه, باب31 من ابواب الحیض, ح9.

38. جواهرالکلام, ج3, ص161.

39 و 40. همان.

41. حجرات(49) آیه13.

42. منهج الصادقین, ج8, ص429.

43. وسائل الشیعه, ج4, باب39; جواهرالکلام, ج21, ص215 ـ 216.

44. نهج البلاغه, خ56, ص146(فیض الاسلام).

45. همان, نامه17, ص864.

46. سیره ابن هشام, ج2, ص363.

47. فروغ ابدیت, ج1, ص480.

48. جواهرالکلام, ج21, ص26(مانند علامه و شهید اول و ثانى).

49. همان, ج13, ص363; منهج الصادقین, ج4, ص217.

50. همان, ج21, ص26.

51. بحارالانوار, ج11, ص28; ج67, ص302; ج67, ص358.

52. شهید ثانى, روضه البهیه, کتاب الصلواة, ج1, ص392(چاپ 10جلدى).

53. خطبه سجادیه.

54. نساء(4) آیه100 .

55. عنکبوت(29), آیه56.

56. منهج الصادقین, ج9, ص228:(لاعیش الاّ عیش الآخره اللهم اغفر الانصار والمهاجره).

57. فروع ابدیت, ج2, ص126.

58. ر.ک: سیره ابن هشام, ج2, ص363 و 615.

59. توبه(9) آیه100.

60. منهج الصادقین, ج9, ص234.

61. انفال(8) آیه72.

62. همان, آیه74.

63. نساء(4) آیه95.

64. ابراهیم(14) آیه4.

65. جمعه(62) آیه2.

66. آل عمران(3) آیه164 .

67. بقره(2) آیه151 .

68. محسن الموسوى, دولةالرسول, ص262.

69. فروغ ابدیت, ج2, ص352 و 452; سیره ابن هشام, ج2, ص500; تاریخ سیاسى اسلام, ج1, ص162; تراتیب الاداریه, ج1, ص240; اسد الغابه, ج3, ص556.

70. فروغ ابدیت, ص122; دولةالرسول, ص263; اسد الغابه, ج3, ص126.

71. اسد الغابه, ج4, ص442 و 214; الاصابه, ج5, ص264; فروغ ابدیت, ج2, ص382.

72. فروغ ابدیت; دولة الرسول, ص262.

73. دولةالرسول, ص372.

74. فروغ ابدیت, ص367; سیره ابن هشام, ج2, ص491.

75. همان, ص452.

76. همان, ص416; سیره ابن هشام, ج2, ص544; اسد الغابه, ج1, ص216.

77. همان, ص263.

78. طبقات ابن سعد, ج1, ص261; حلبى, ج3, ص286; فروغ ابدیت, ج2, ص235.

79. فروغ ابدیت, ج2, ص352.

80. همان, ج2, ص338.

81. نهج البلاغه فیض الاسلام, نامه67, ص1062.

82. همان, نامه70, ص107.

83. مرتضى مطهرى, خدمات متقابل اسلام و ایران.

84. شرایع الاسلام, ج1, ص149.

85. جواهرالکلام, ج15, ص341.

86. اصول کافى(چاپ جدید), ح2, ص411.

87. منهج الصادیقین, ج4, ص275.

88. جواهرالکلام, ج15, ص341.

89. مستدرک الوسائل, باب اول, ح11.

90. فروغ ابدیت, ج2, ص352.

91. همان, ج2, ص304.

92.همان, ج2, ص420.

93. همان, ج2; بحارالانوار, ج21, ص413.

94. همان و بحارالانوار, ج22, ص248; تراتیب الاداریه, ج1, ص120; اسد الغابه, ج5, ص209.

95. آل عمران(3) آیه61.

96. فروغ ابدیت, ج2, ص410; سیره ابن هشام, ج2, ص526; بحارالانوار, ج21, ص160; سیره حلبى, ج3, ص160.

97. همان.

98. فروغ ابدیت, ج2, ص401; سیره ابن هشام, ج2, ص526; بحارالانوار, ج21, ص160; سیره حلبى, ج3, ص160.

99.انفال(8) آیه72.

100. اسدالغابه, ج3, ص165

فهرست

برخوردهاى مسالمت ‏آمیز پیامبر(ص) با یهود

درباره صلح نامه پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و یهود مدینه هر چه سخن گفته مى‏شود منحصر به پیمانى است که به «موادعه یهود» شهرت یافته است. لیکن در این مقاله قرار داد دیگرى که تنها در کتاب «اعلام الورى‏» آمده‏است‏به عنوان پیمان اصلى میان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم و یهود معرفى مى‏گردد و دلایل و شواهدى بر درستى آن متن ارائه مى‏شود.

هم‏چنین این نتیجه به‏دست آمده که پیمان‏نامه مشهور، مربوط به یهودیان انصار است و به علاوه، آن مجموعه‏اى از چند قرارداد است نه یک قرارداد.

بخش دوم این نوشتار به بررسى یکى از سریه‏هاى زمان پیامبرصلى الله علیه وآله وسلم پرداخته و چنین نتیجه‏گرفته‏است که این حرکت‏برخلاف آن‏چه شهرت یافته سریه نیست، بلکه حرکتى سیاسى است که از سوى رسول‏خداصلى الله علیه وآله به منظور صلح با یهود خیبر انجام شده‏است. هر چند پایان این حرکت‏به درگیرى کشیده‏شده‏است.

مقدمه

پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله پس از هجرت به مدینه، برخوردهاى گوناگونى با یهودیان این شهر داشته که از این میان، جنگ‏هاى آن‏حضرت با بنى‏قینقاع، بنى‏نضیر، بنى قریظه و خیبر شهرت یافته است. هم‏چنین آن‏حضرت سریه‏هایى را براى کشتن برخى چهره‏هاى مفسد یهودى اعزام نموده‏اند، لیکن درباره برخوردهاى مسالمت‏آمیز میان رسول خدا و یهودیان کمتر سخن به میان آمده‏است. در این‏جا دو مورد مهم از این برخوردها بررسى مى‏گردد: یکى انعقاد قرارداد صلح میان آن حضرت و گروه‏هاى یهودى مدینه و دیگرى تلاش ایشان براى برقرارى صلح با یهود خیبر پیش از جنگ با خیبریان، هرچند این تلاش به نتیجه نرسیده‏است.

منابع اصلى این تحقیق عبارت‏اند از دو کتاب «السیرة النبویه‏» و «المغازى‏». السیرة النبویه که به سیره ابن هشام شهرت دارد در واقع سیره ابن‏اسحاق است که عبدالملک بن هشام (متوفاى 213ق) آن را جمع‏آورى کرده و گاه از آن کاسته و گاه مطالبى را برآن افزوده‏است. محمدبن اسحاق (متوفاى 150ق) قدیمى‏ترین سیره نویسى است که روایات او در تاریخ اسلام جایگاه ویژه‏اى دارد. او کارهاى پراکنده پیش از خود را جمع کرده و سیره منظمى را به دست داده‏است. با وجود آن همه مطالبى که این مورخ درباره روابط پیامبرصلى الله علیه وآله و یهود آورده، از پیمان آن حضرت با سه گروه یهودى مدینه سخنى به میان نیاورده‏است، بلکه گزارش او از پیمان عمومى به گونه‏اى است که مورخان بعدى، گروه‏هاى اصلى یهود را هم در این قرار داد سهیم دانسته‏اند و به نظر مى‏رسد این توهم ناشى از واژه‏هایى است که ابن‏اسحاق در این گزارش به‏کار برده‏است.

درباره وثاقت ابن‏اسحاق اختلاف نظر فراوان است اما به نظر مى‏رسد پذیرش گزارش‏هاى او از سوى مورخان بعدى شاهدى بر وثاقت او باشد. گذشته از این، در بررسى‏هاى تاریخى به آسانى نمى‏توان گفته‏هاى ابن اسحاق را که با قراین و شواهدى قابل تایید است، رد کرد، زیرا در این صورت بیشتر اطلاعات تاریخى صدر اسلام با مشکل روبه‏رو خواهد شد، البته این سخن بدان معنا نیست که هر نقل مشکوکى را هم بپذیریم. در این نوشتار هم‏چنین از اضافات ابن هشام استفاده‏هاى زیادى شده‏است.

منبع دیگر (المغازى) از محمدبن عمر واقدى (متوفاى 207ق) است. او تنها مورخى است که خبرهاى مربوط به همه جنگ‏ها و سریه‏هاى دوران رسول خدا را به تفصیل ثبت کرده‏است. قدیمى بودن او و کارشناسى‏اش در زمینه جنگ‏ها و سریه‏ها اعتبار ویژه‏اى به این کتاب بخشیده و ارائه جزئیات رویدادها آن را بر سیره ابن اسحاق برترى داده است.

پس از این دو منبع اصلى، کتاب‏هاى: الطبقات الکبرى، تاریخ الخلیفه، الاموال، المحبر، انساب الاشراف، تاریخ یعقوبى، تاریخ طبرى، دلائل النبوه، اعلام الورى و دیگر منابع مربوط به سیره و مغازى مورد توجه بوده‏است. در این میان، کتاب الاموال و اعلام الورى در موضوع پیمان‏هاى پیامبر و یهود بیشتر مورد استفاده قرار گرفته است. ابوعبید قاسم بن سلام (متوفاى 224 ق) مؤلف کتاب الاموال، دومین کسى است که پس از ابن اسحاق متن کاملى از پیمان نامه مدینه ارائه کرده و به خاطر ذکر نام راویان، حتى برگزارش ابن اسحاق - که به سند این قرار داد اشاره نکرده‏است - برترى دارد. در عین حال یکى از مورخانى که درباره رکت‏یهودیان معروف مدینه در این پیمان، ابهام ایجاد مى‏کند ابوعبید مى‏باشد که سخن او منشا اشتباه برخى تاریخ‏نویسان شده‏است. علامه ابوعلى طبرسى (متوفاى 548 ق) صاحب تفسیر مجمع البیان، نویسنده کتاب تاریخ اعلام الورى است. این کتاب گرچه در تاریخ چهارده معصوم‏علیهم السلام است، بخش زیادى از آن به سیره پیامبر اختصاص دارد. از این رو، منبع مهمى در موضوع پیمان با یهودیان اصلى مدینه (بنى قینقاع، بنى‏نضیر و بنى قریظه) به شمار مى‏رود و بلکه منحصر به فرد است. البته دست دوم بودن این منبع ضررى به اعتبار این نقل نمى‏زند چون از منابع کهن بر درستى گزارش او شاهد آورده‏ایم.

درباره بخش دوم این نوشتار ذکر این نکته لازم است که همه مورخان سریه عبدالله بن رواحه را، براى کشتن اسیربن رزام، عنوان کرده‏اند اما با بررسى گزارش‏هاى مختلف به این نتیجه دست‏یافته‏ایم که این حرکت‏به منظور برقرارى صلح با خیبر بوده‏است ولى در هنگام بازگشت هیئت اعزامى، به درگیرى کشیده شده‏است.

1) پیمان با یهود

پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله پس از ورود به مدینه با گروه‏هاى زیادى پیمان بستند. آن‏چه مورد نظر ماست پیمان‏هایى است که یهودیان مدینه در آن شرکت داشته‏اند. با این‏که مورخان به مناسبت‏هاى مختلف به قراردادهاى پیامبرصلى الله علیه وآله با یهود اشاره کرده‏اند اما به متن آن‏ها چندان توجهى نشده‏است; مثلا هنگام گزارش جنگ‏هاى آن حضرت با سه گروه یهود مى‏گویند: پیامبر با آنان پیمانى داشت که نادیده گرفتند (1) ولى مواد آن را بیان نکرده‏اند. تنها دو مورد از این قراردادها به‏طور کامل ثبت‏شده که یکى مربوط به همه گروه‏هاى مدینه است و به پیمان عمومى و موادعه یهود معروف شده و دیگرى مخصوص سه طایفه بنى‏نضیر و بنى قریظه و بنى قینقاع است. در این فصل مواد این دو قرارداد و طرف‏هاى امضا کننده آن بررسى خواهد شد.

الف - پیمان عمومى

یکى از اقدامات رسول خداصلى الله علیه وآله در آغاز هجرت، انعقاد قراردادى میان مهاجرین و انصار بود که در آن از یهود هم فراوان یاد شده‏است. با وجود اهمیت فراوانى که تاریخ‏نویسان متاخر براى این پیمان‏نامه قائل‏اند و آن را از شاه کارهاى دولت مدینه مى‏دانند، مورخان اولیه چندان اهمیتى به آن نداده و به نقل آن همت نگماشته‏اند. تنها ابن هشام متن آن را از ابن‏اسحاق روایت کرده و ابوعبید - معاصر ابن هشام - هم در کتاب الاموال آن را آورده است. (2) اما متاسفانه مورخانى همچون ابن سعد، ابن خیاط، بلاذرى، یعقوبى، طبرى و مسعودى اشاره‏اى به آن نکرده‏اند. گر چه روایت ابن اسحاق و ابوعبید با قدمتى که دارند براى ما ارزشمند است لیکن تعدد روایات و برداشت‏هاى سیره‏نویسان بعدى نیز مى‏توانست در تحلیل جزئیات قرارداد بیشتر راهگشا باشد.

متن این پیمان که ابن هشام آن را قبل از داستان برادرى مهاجرین و انصار آورده، طولانى است. در این‏جا به بخش‏هایى از آن که مورد نظر است توجه مى‏کنیم:

ابن اسحاق مى‏گوید:

رسول خداصلى الله علیه وآله بین مهاجرین و انصار نوشته‏اى امضا کرد و در آن با یهود پیمان بست. آنان را بر دین و اموالشان تثبیت کرد و به سود و زیان آنان شرایطى مقرر فرمود. متن پیمان چنین است: بسم‏الله‏الرحمن الرحیم این نوشته‏اى است از محمد پیامبرصلى الله علیه وآله بین مسلمانان قریش و یثرب و کسانى که به ایشان ملحق شوند و به همراهشان جهاد کنند. آنان ملتى واحد را تشکیل مى‏دهند. مهاجرین در پرداخت دیه و فدیه بر آداب پیش از اسلام باقى‏اند و به نیکى و عدالت آن را مى‏دهند. بنى‏عوف، بنى‏ساعده، بنى حارث، بنى جشم، بنى نجار، بنى‏عمروبن‏عوف، بنى نبیت و بنى اوس هم بر رسوم پیش از اسلام باقى‏اند. .. هر یهودى از ما پیروى کند یارى مى‏شود و با دیگر مسلمانان مساوى است، بر او ستم نمى‏شود و دشمنش یارى نمى‏گردد... یهود هنگام جنگ همراه مسلمانان هزینه جنگى را مى‏پردازند.

یهود بنى‏عوف و بندگانشان با مسلمانان در حکم یک ملت‏اند. یهودیان دین خود را دارند و مسلمانان دین خود را، اما هر که ستم کند خود و خانواده‏اش را به هلاکت‏خواهد انداخت. براى یهودیان بنى نجار، بنى حارث، بنى ساعده، بنى جشم، بنى اوس، بنى ثعلبه، جفنه بنى‏ثعلبه و بنى شطیبه همان حقوق بنى‏عوف ثابت است. نزدیکان ایشان هم از این مزایا برخوردارند. کسى بدون اجازه محمدصلى الله علیه وآله از این مجموعه بیرون نمى‏رود. از قصاص جراحتى کوچک هم گذشت نخواهد شد. هر که دیگرى را ترور کند خود و خانواده‏اش را در معرض ترور قرار داده مگر این‏که به او ستم شده باشد. یهودیان و مسلمانان هزینه جنگ را به سهم خود مى‏پردازند... قریش و دوستانشان پناه داده نمى‏شوند. اگر کسى به مدینه حمله کرد همه دفاع خواهند کرد. یهود اوس و موالى‏شان نیز از این حقوق برخوردارند.

این قرارداد همان‏گونه که پیداست میان مهاجرین و قبایل مسلمان و یهودى انصار بسته شده‏است. یهودیانى که نامشان در این پیمان آمده شهرتى ندارند و در گزارش‏هاى تاریخى توجه چندانى به آن‏ها نشده‏است. (3) گویا این یهودیان همان کسانى‏اند که یعقوبى درباره آنان مى‏گوید: «گروهى از اوس و خزرج به خاطر همسایگى با یهود، آیین یهود را برگزیدند» (4) و به متهودین (یهودى شده‏ها) یا یهود انصار شهرت دارند. این گروه‏ها به جهت اوس یا خزرجى بودنشان کمترین تنش‏ها را با مسلمانان داشته‏اند (5) و به نظر مى‏رسد کم‏کم اسلام آورده و ارتباطى با یهودیان اصیل نداشته‏اند. علت معروف شدن این پیمان به موادعه یهود هم، شرکت این گروه از یهود انصار، در آن است. اما نام‏گذارى این قرارداد به موادعه یهود چندان درست نیست چون طرف‏هاى اصلى آن مهاجران مکه و انصار مسلمان مدینه هستند. در ابتداى متن و در گزارش منابع دیگر نیز تنها همین گروه به عنوان طرف قرارداد مطرح هستند و هیچ اشاره‏اى به یهود نشده‏است. (6) به همین دلیل برخى محققان براین باورند که این پیمان مجموعه‏اى از چند قرارداد است که ابن‏اسحاق و دیگران آن را در کنار هم و به عنوان یک پیمان نامه آورده‏اند. (7) تکرار برخى مواد متن نیز چنین مطلبى را تایید مى‏کند.

به هر حال عنوان «موادعه یهود» و شرکت گروه‏هاى یهودى انصار در این پیمان نامه، بسیارى را به اشتباه انداخته و موجب شده‏است گمان کنند سه طایفه معروف یهود - که گفته مى‏شود یهود اصلى حجازند (8) - نیز در این قرارداد شرکت داشته‏اند. علت چنین تصورى این است که اولا، برخى مورخان هنگام نقل این قرارداد از آن سه طایفه نام برده‏اند. (9) ثانیا، همه مورخان هنگام بیان جنگ‏هاى پیامبرصلى الله علیه وآله با این سه گروه یهودى، گفته‏اند: «آنان هنگام ورود رسول خدا به مدینه با او پیمان بسته بودند» و چون متن دیگرى غیر از این پیمان به موادعه یهود شهرت ندارد، بلافاصله تصور مى‏شود که مراد از پیمان با سه گروه یهود، همین پیمان عمومى است. لیکن این مطلب درست نیست و این سه گروه در این قرار داد دخالتى ندارند بلکه آنان پیمانى مخصوص دارند که بعدا از آن سخن خواهیم گفت. البته ممکن است انعقاد هر دو معاهده در یک زمان انجام شده باشد اما به هر حال در پیمان عمومى که عنوان موادعه یهود به خود گرفته حرفى از آنان نیست، زیرا این سه طایفه از یهودیان سرشناس مدینه بودند و اگر در این پیمان شرکت داشتند حتما نام آنان برده مى‏شد. چگونه ممکن است از هشت گروه یهودى غیر معروف در این پیمان نام برده شود اما به یکى از سه گروه معروف اشاره هم نشود؟! پس باید گفت پیمان با سه طایفه، غیر از این قرارداد است.

به علاوه مواد این پیمان با آن‏چه مورخین درباره آن سه گروه مى‏گویند، مطابقت ندارد. آنان مى‏گویند سه طایفه با پیامبرصلى الله علیه وآله قرار داشتند که بى‏طرفى خود را حفظ کرده و حتى به نفع مسلمانان وارد جنگ نشوند (10) اما در این پیمان یهود موظف شدند در جنگ‏ها همراه مسلمانان شرکت کرده و بخشى از هزینه آن را تامین کنند. (11) در گزارش‏هاى تاریخى هم درباره شرکت این سه طایفه در جنگ‏ها مطلبى به چشم نمى‏خورد و تاریخ نیز هیچ گاه آنان را به خاطر کناره‏گیرى از جنگ سرزنش یا متهم به پیمان‏شکنى نکرده‏است. پیداست چنین تعهدى (که مسلمانان را یارى کنند) نسبت‏به رسول خدا نداشته‏اند و آن‏چه هست مربوط به یهودیان اوس و خزرج است.

برخى با بیان احتمالاتى درباره شرکت این سه طایفه در پیمان عمومى گویند: «احتمال دارد آن‏ها هم جزء پیمان باشند، چون یاد از بستگان اوس و غیره، ضمنا یاد از یهود هم‏پیمان آن‏ها هم هست‏». (12) اما این سخن درست‏به نظر نمى‏رسد چون اولا، انعقاد پیمان با اوس و خزرج هیچ گاه مستلزم قرارداد با هم‏پیمانان آنان نیست. ثانیا، یاد از یهود انصار در پیمان نامه نشان مى‏دهد که یهودیان اصلى - بنى‏قینقاع و بنى‏نضیر و بنى قریظه - باید مورد توجه بیشترى قرار مى‏گرفتند و اگر همراه هم‏پیمانان اوس و خزرجى خود در پیمان شرکت داشتند حتما نام آنان نیز برده مى‏شد.

علامه جعفر مرتضى در این باره مى‏گوید: «روشن است که مقصود از یهود در این قرارداد بنى‏قینقاع و بنى‏نضیر و بنى قریظه نیستند بلکه یهودیانى هستند که جزء قبایل انصار بودند». (13) هیکل هم مى‏گوید: «در امضاى این عهدنامه یهود سه‏گانه شرکت نداشتند و پس از مدتى بین آنان و پیامبر قراردادى بسته شد.»(14)

ب - پیمان با سه گروه معروف یهود

متن این قرارداد را که رسول خداصلى الله علیه وآله با سه طایفه بنى‏نضیر، بنى‏قریظه و بنى قینقاع امضا کرده مرحوم طبرسى در اعلام‏الورى از على‏بن ابراهیم نقل کرده‏است. متاسفانه این متن هم مورد بى‏توجهى همه مورخان قرار گرفته و هیچ کس قبل و بعد از طبرسى آن را نیاورده است. (15) جاى شگفتى است چنین پیمان مهمى - که به سرنوشت‏سه‏گروه یهودى به‏خصوص بنى‏قریظه مربوط است - این‏گونه از دسترس یا توجه منابع تاریخى و روایى دور بماند و تنها در قرن ششم و براى یکبار متن آن ثبت‏شود. به هر حال این مهم‏ترین پیمانى است که در موضوع یهود مدینه با آن سرو کار داریم و به جهت اهمیت و ضرورت آن در مباحث آینده، متن آن را از نظر مى‏گذرانیم:

على بن ابراهیم نقل مى‏کند یهود بنى‏قریظه و بنى نضیر و بنى قینقاع نزد پیامیرصلى الله علیه وآله آمده گفتند: مردم را به چه مى‏خوانى؟ فرمود: به گواهى دادن به توحید و رسالت‏خودم. من کسى هستم که نامم را در تورات مى‏یابید و علمایتان گفته‏اند از مکه ظهور مى‏کنم و به این سنگلاخ (مدینه) کوچ مى‏کنم... یهودیان گفتند آن‏چه گفتى شنیدیم. اکنون آمده‏ایم با تو صلح کنیم که به سود یا زیان تو نباشیم و کسى را علیه تو یارى نکنیم و متعرض یارانت نشویم. تو هم متعرض ما و دوستانمان نشوى، تا ببینیم کار تو و قومت‏به کجا مى‏انجامد. پیامبر پذیرفت و میان آنان قراردادى نوشته شد که یهود نباید علیه پیامبرصلى الله علیه وآله یا یکى از یارانش با زبان، دست، اسلحه، مرکب (نه در پنهانى و نه آشکارا، نه در شب و نه روز) اقدامى انجامد دهد و خداوند بر این پیمان گواه است. پس اگر یهود این تعهدات را نادیده بگیرد رسول‏خدا مى‏تواند خون ایشان را بریزد، زن و فرزندانشان را اسیر و اموالشان را غنیمت‏بگیرد. آن‏گاه براى هر قبیله از این یهودیان نسخه‏اى جداگانه تنظیم شد. مسئول پیمان بنى‏نضیر حیى‏بن‏اخطب، مسئول پیمان بنى قریظه کعب بن اسد و مسئول پیمان بنى قینقاع مخیریق بود. (16)

این قرارداد نسبت‏به آن‏چه به پیمان‏عمومى شهرت یافته از صراحت و انسجام بیشترى برخوردار است، زیرا طرف‏هاى آن به خوبى روشن است و پیداست در یک زمان براى هر سه طایفه بسته شده‏است. ولى مشکل این متن این‏است که منحصر به نقل طبرسى است و در هیچ منبع دیگرى نیامده‏است. گذشته از این‏که قدمت کتاب و راوى (على‏بن‏ابراهیم) به اندازه مورخان دست اول سیر نیست. اما آن‏چه مشکل را حل مى‏کند گزارش‏ها و شواهدى است که در منابع دست اول بر تایید مواد این پیمان وجود دارد; این شواهد عبارت‏اند از:

1- در بسیارى از منابع وقتى سخن از پیمان‏شکنى سه طایفه یهودى به میان آمده تصریح شده‏است که آنان هنگام ورود رسول خدا به مدینه، پیمانى را با آن حضرت امضا کردند. (17) از طرفى گفتیم پیمان عمومى به هیچ رو متوجه این سه طایفه نیست و قرارداد دیگرى هم درباره یهود وجود ندارد تا سخن مورخین را راجع به آن بدانیم.

2- در برخى منابع آمده است‏یهود با پیامبر قرار داشتند به سود و زیان او قدمى بر ندارند (18) و این مطلب در این پیمان‏نامه وجود دارد.

3- مورخین مى‏گویند حیى‏بن اخطب و کعب بن اسد با رسول خدا و مسئول پیمان بنى‏نضیر و بنى قریظه طرف قرارداد بودند. (19) این مطلب نیز در این قرارداد بیان شده‏است.

4- در منابع آمده‏است پیامبرصلى الله علیه وآله پس از پیمان‏شکنى بنى‏قینقاع و بنى‏نضیر قصد کشتن آنان را داشت ولى از آنان گذشت. (20) درباره قتل عام بنى‏قریظه پس از پیمان‏شکنى‏شان هم مورخان مى‏گویند: «مردانشان کشته و زنان و فرزندانشان اسیر شدند». (21) وقتى هم محاصره بنى‏نضیر و بنى‏قریظه شدت گرفت‏یهودیان گفتند: «اگر تسلیم محمدصلى الله علیه وآله نشویم مردانمان کشته و زن و بچه‏ما اسیر خواهند شد» (22) و این‏ها کلماتى است که تنها در این پیمان‏نامه وجود دارد.

5- مفسرین در شان نزول آیات دوازده و سیزده سوره آل‏عمران مى‏گویند: چون مسلمانان در جنگ بدر پیروز شدند، یهود گفتند این همان پیامبرصلى الله علیه وآله موعود است اما وقتى در نبرد احد شکست‏خوردند یهود شک کرده گفتند او پیامبر نیست و بناى ناسازگارى و پیمان‏شکنى گذاشتند. (23) این مطلب با آن‏چه در عهدنامه آمده که یهودیان گفتند، صلح مى‏کنیم تا ببینیم کار تو و قومت‏به کجا مى‏انجامد، متناسب است. گویا یهود با آن همه اطلاعاتى که از پیامبرصلى الله علیه وآله داشتند باز هم منتظر حوادث آینده بودند و گمان مى‏کردند پیامبرصلى الله علیه وآله باید همیشه پیروز باشد و اگر چنین نشد با او مقابله کنند. از این رو پس از جنگ احد، بنى‏نضیر عهد خود را شکسته با رسول خدا وارد جنگ شدند.

این‏ها شواهدى است که به خوبى نشان مى‏دهد پیمان با سه گروه یهود مدینه، چیزى جز روایت اعلام‏الورى نیست.

درباره این قرارداد چند نکته دیگر قابل توجه است:

الف - با این‏که درباره تاریخ انعقاد پیمان عمومى تردیدهایى وجود دارد (24) اما شواهدى در دست است که بنابر آن‏ها پیمان با طوایف یهود را نمى‏توان دیرتر از ماه‏هاى اول هجرت دانست: نخست آن‏که در گزارش این پیمان آمده‏است: یهودیان نزد پیامبر آمده از دعوتش پرسیدند. پیداست این اولین برخورد یهود با رسول خداصلى الله علیه وآله بوده که چنین سؤالى کرده‏اند. شاهد دیگر آن‏که، مخیریق (که طرف قرارداد بنى‏قینقاع معرفى شده) در همان اوایل هجرت ایمان آورده و در احد به شهادت رسیده‏است. (25) دیگر این‏که وى وقتى پیمان‏نامه را گرفت و نزد قومش برگشت‏به آنان گفت: بیایید به محمدصلى الله علیه وآله ایمان آوریم. (26) از این رو به نظر مى‏رسد او در همان روزها به مسلمانان پیوسته باشد. پس انعقاد این قرارداد به ماه‏هاى اول هجرت برمى‏گردد. (27)

ب - بندهاى این پیمان بسیار جالب است چون بعدها یهودیان یک‏یک این قیود را زیر پا گذاشته و پیمان‏شکنى را به کمال رساندند. آنان متعهد شدند به هیچ یک از اقدامات زیر دست نزنند:

1- همکارى علیه پیامبر (لا یعینوا على رسول‏الله) 2- همکارى علیه یاران پیامبر یعنى همه مسلمانان (ولا على احد من اصحابه) 3- اقدام تبلیغاتى (بلسان) 4- اقدام مسلحانه (و لا ید و لا بسلاح) 5- پشتیبانى تدارکاتى دشمن (و لا بکراع) 6- توطئه‏هاى پنهان و آشکار، در شب یا روز (فى السر و العلانیة باللیل و بالنهار) با وجود همه این قیود و تاکیدات، در آینده خواهیم دید که برخى از این گروه‏ها با زیر پا گذاشتن همه این شرایط، پیمان خود را نقض کرده با مسلمانان وارد جنگ شدند.

ج - از سوى رسول خداصلى الله علیه وآله براى هر کدام از این سه طایفه نسخه‏اى نوشته شد تا نزد بزرگ ایشان محفوظ باشد. این شخص مسئول پیمان‏نامه و طرف قرارداد با پیامبرصلى الله علیه وآله به شمار مى‏آمد و تصمیم‏گیرى درباره پاى بندى یا نقض قرارداد برعهده او بود. به همین جهت عبدالله بن ابى براى جنگ افروزى میان یهود و مسلمانان به حیى‏بن‏اخطب و کعب بن اسد پیغام داد که پیمان خود را نادیده بگیرند و با پیامبر بجنگند. (28) در جریان پیمان‏شکنى بنى‏قریظه هم این کعب بود که به این کار رضایت داد و دیگران نیز با او مخالفتى نکردند. (29)

د - نکته آخر تناقضى است که درباره مواد این قرارداد با پیمان عمومى در گزارش‏هاى مورخین به چشم مى‏خورد. گاه گفته مى‏شود: وقتى رسول خداصلى الله علیه وآله به مدینه آمد با یهود پیمان بست که به سود و زیان او جنگ نکنند (30) و گاه مى‏گویند: در پیمان آمده است که اگر جنگى روى دهد یهود نیز به یارى مسلمانان بروند. (31) بار دیگر گفته مى‏شود: رسول خداصلى الله علیه وآله هر گروه از یهودیان را به هم‏پیمانان خود ملحق کرد. (32) این مطلب هم گفته مى‏شود که پیامبر به سود و زیان آنان شرایطى مقرر فرمود. (33) پیداست در این مورد میان دو قرارداد خلط شده‏است; قسمت دوم و سوم کلام مورخان مربوط به پیمان عمومى است که یهودیان اوس و خزرج به دوستان هم‏پیمان خود ملحق شدند و هم‏چنین متعهد شدند در دفاع از مدینه همراه مسلمانان بجنگند، اما قسمت اول و چهارم سخن مورخان مربوط به پیمان با سه طایفه است که قرار شد در جنگ‏ها - چه به سود و چه زیان پیامبر - وارد نشوند و مقصود از شرایط (له و علیه آنان) همان تعهدات طرفین براى عدم تعرض به یکدیگر است که در این قرارداد آمده است (لا نتعرض لا حد من اصحابک و لا تتعرض لنا و لا لاحد من اصحابنا). علت این ناسازگارى در کلمات تاریخ‏نگاران این است که معمولا کلمه یهود را بدون قید آورده‏اند. از این رو، یهود انصار که در پیمان عمومى (34) شرکت داشته‏اند از یهودیان اصلى بنى‏نضیر و بنى‏قریظه و بنى‏قینقاع که پیمان مخصوص به خود دارند، به سادگى تشخیص داده نمى‏شوند.

از آن‏چه گذشت روشن شد هر سه طایفه یهودى که با مسلمانان درگیر شدند با پیامبر به عنوان رئیس دولت مدینه، پیمان عدم تعرض داشتند. گر چه متن این پیمان تا پیش از سده ششم به طور کامل ثبت نشده ولى همه مورخان کهن اشاره‏اى به آن کرده‏اند. گویا اصل چنین قراردادى براى آنان مسلم بوده ولى از ثبت مواد آن غفلت کرده‏اند. تاریخ‏نویسان جدید به‏خصوص اهل سنت هم که گویا متن اعلام را ندیده و فقط به روایت ابن اسحاق و پیمان عمومى توجه داشته‏اند و از طرفى سه طایفه یهود را بیرون از پیمان عمومى مى‏دانند، براى تطبیق کلام مورخان راه درستى نرفته‏اند. (35)

2) تلاش براى صلح با خیبر

الف - حرکت نظامى یا سیاسى؟

یکى از حرکت‏هاى پیامبرصلى الله علیه وآله در سال ششم قمرى که به سریه شهرت یافت، اعزام عبدالله بن رواحه همراه گروهى از مسلمانان به خیبر است. بیشتر مورخان این حرکت را به نام سریه ثبت کرده، مى‏گویند: «پیامبر، عبدالله را براى کشتن اسیر بن رزام به خیبر فرستاد.» (36) اما دلایل و شواهد حاکى از آن است که این حرکت‏به منظور کشتن این چهره یهودى نبوده بلکه پیامبر این گروه را با هدف برقرارى صلح با یهود خیبر و گفت‏وگو با بزرگ آنان (اسیر بن رزام) (37) فرستاده است ولى به طور اتفاقى به کشته شدن وى منجر شده است. در آغاز به دلایلى که نشان مى‏دهد حرکت عبدالله براى ترور اسیر نبوده توجه مى‏کنیم و سپس به شواهدى که برصلح‏آمیز بودن این حرکت وجود دارد، خواهیم پرداخت.

1- در تمامى ترورهایى که از سوى یاران پیامبر انجام شد دستور یا اجازه رسول خدا گزارش شده‏است. آن حضرت درباره ابوسفیان (38) و ابن نبیح هذلى (39) دستور داد; در مورد عصماء (40) ، ابو عفک (41) و کعب بن اشرف (42) فرمود: کیست که شر او را کم کند؟ و درباره ابو رافع (43) هم اجازه داد. اما درباره کشتن اسیر هیچ گونه فرمان یا اجازه‏اى از پیامبر نیست. تنها مطلبى که گفته شده‏این است که واقدى از عبدالله بن انیس روایت کرده که: «پیامبر به من فرمود اسیر را نبینم یعنى او را بکش.» (44) لیکن این مطلب - گذشته از این‏که با دیگر بخش‏هاى این گزارش سازگارى ندارد (45) و در سیره ابن هشام نیامده‏است - به خاطر این‏که فضیلتى براى ابن انیس به شمار مى‏آید با تردید جدى روبه‏رو است، زیرا بخشى از گزارش‏هایى که واقدى از او نقل کرده بسیار غیر معقول و افسانه‏اى است و به نظر مى‏رسد ساخته دست داستان سرایان یا کسانى است که در صدد جعل فضایل براى عبدالله انیس بوده‏اند; مثلا در گزارش قتل ابن نبیح هذلى، واقدى از همین شخص که مامور کشتن هذلى بوده نقل کرده‏است که: پس از کشتن او سرش را برداشته در غارى پنهان شدم، گروهى در تعقیب من بودند اما عنکبوتى بر در غار تارى تنید و آنان مرا ندیدند. یکى از آن‏ها کفش‏ها و ظرف آبش را نزدیک غار گذاشت تا قضاى حاجت کند، من که پا برهنه و تشنه بودم کفش‏ها و آب را برداشته شب‏ها راه پیمودم تا به مدینه رسیدم. پیامبر بر منبر مرا دید و دعایم کرد. آن‏گاه عصایى به من داد و فرمود در بهشت‏بر این تکیه کن که عصا به دستان در بهشت کم هستند. (46) در سریه قتل ابو رافع نیز عبدالله بن انیس گفت: من او را کشتم و پیامبر هم گفته مرا تصدیق کرد. (47) در جنگ خیبر نیز عنایاتى از پیامبر درباره او گزارش شده‏است. (48) این در حالى است که شرح حال نویسان درباره این یار پیامبر اختلاف نظر دارند و گزارش‏هاى ضد و نقیضى درباره او وجود دارد. (49) از این رو گزارش ابن‏انیس که در آن از اشاره پیامبر به کشتن اسیر سخن به میان آمده، درست نیست، زیرا با بخش‏هاى دیگر گزارش این رویداد هم منافات دارد. (50)

2- در منابع تاریخى تاکید شده است که همه ترورها در شب، بدون اطلاع اطرفیان و به صورت ناگهانى - همان‏گونه که قاعده ترور است - انجام شده‏است ولى وقتى یاران پیامبر نزد اسیر رفتند از او امان گرفتند و او هم از ایشان امان گرفت. از مجموع گزارش‏ها نیز پیداست که این حرکت در روز انجام شده و هیچ شباهتى به سریه‏هایى که براى کشتن شورشیان انجام مى‏شده، ندارد.

3- در سریه‏هایى که پیامبر براى کشتن مفسدان اعزام کرده است اگر سخنى رد و بدل شده، براى فریب آن طرف بوده‏است. درباره کعب بن اشرف و ابورافع، یاران رسول خدا به دروغ گفتند: براى گرفتن خوار و بار آمده‏ایم. عبدالله بن انیس هم به ابن نبیح هذلى گفت آمده‏ام براى دشمنى با محمدصلى الله علیه وآله با تو همراهى کنم. اما در داستان اسیر سخن یاران پیامبر که گفتند: «اگر با ما بیایى پیامبر به تو نیکى مى‏کند و تو را ریاست مى‏دهد» به حیله و فریب شباهتى ندارد، زیرا اگر بنا بر حیله بود به گونه‏اى دیگر عمل مى‏کردند و قلعه‏هاى خیبر مانع آنان نبود، سى‏نفر هم لازم نبود زیرا پیش‏تر از آن ابورافع را پنج نفر، شبانه، در همان قلعه‏هاى خیبر کشته بودند.

4- دقت در واژه‏هایى که در گزارش این رویداد به کار رفته به خوبى گواهى مى‏دهد که هدف از این حرکت، ترور اسیر نبوده، بلکه پایانش به کشتن او و یهودیان همراهش انجامیده است. ابن‏اسحاق در گزارش کوتاه خود مى‏گوید: «این یکى از حرکت‏هاى عبدالله رواحه بود که در آن یسیر کشته شد». (51) و برخلاف دیگر مورخان که حرکت عبدالله بن رواحه را از آغاز به منظور کشتن اسیر نوشته‏اند، تعبیر دیگرى به کار مى‏برد. واژه دیگر «پشیمانى در میان راه‏» است که ابن هشام و واقدى مى‏گویند اسیر در میان راه پشیمان شد. (52) بلاذرى هم مى‏گوید: «اسیر با عبدالله بن رواحه بیرون آمد و آهنگ پیامبر کرد ولى در میان راه قصد کشتن ابن‏رواحه را نمود که ابن انیس او را کشت‏». (53) مورد دیگر این است که وقتى یاران رسول خدا به اسیر گفتند: «پیامبر ما را فرستاده تا نزد او برویم و تو را بر خیبر بگمارد»، مشاوران، با رفتن او به مدینه مخالفت کردند و اسیر گفت: «ما از جنگ خسته شده‏ایم‏».

چنان‏که گفته شد به نظر نمى‏رسد یاران پیامبر پیشنهاد ریاست را به دروغ و براى فریب به اسیر گفته باشند و به نظر نمى‏رسد کسى مانند او که فرمانده نظامى خیبر به شمار مى‏رفت‏به این سادگى فریب خورده باشد. همه این کلمات نشان دهنده این است که عبدالله بن رواحه براى کشتن اسیر نیامده بود بلکه براى بردن او به مدینه آمده بود و اسیر هم - که ترور دوستان یهودى خود را فراموش نکرده بود - موقعیت را براى همراهى با مسلمانان مناسب و به صلاح خود دیده که چنین کرده‏است.

5- در سریه‏هایى که پیامبر براى کشتن دشمنان اسلام فرستاده است‏یک نفر (در چهار مورد) و یا پنج نفر (در دو مورد) بیشتر نفرستاده است ولى همراهان عبدالله رواحه در این حرکت، سى نفر گزارش شده‏اند.

با آن‏چه گذشت روشن شد که داستان اعزام فرزند رواحه از سوى پیامبر به خیبر آن‏گونه که شهرت یافته، با هدف کشتن اسیر و همراهان یهودى‏اش نبوده است‏بلکه این، سفرى سیاسى به منظور گفت‏وگو براى صلح با خیبریان بوده‏است (54) ولى چون سرانجام این سفر، کشته شدن اسیر یهودى بوده این‏گونه درتاریخ مشهور شده که این حرکت، سریه‏اى براى کشتن اسیر و یارانش بوده‏است. (55)

ب - گفت و گو براى صلح

گزارش زیر که آمیخته‏اى از روایت واقدى و ابن هشام (56) است نشان مى‏دهد که این سفر براى گفت‏وگوى صلح‏آمیز به خیبر انجام شده‏است:

در ماه رمضان سال ششم قمرى به پیامبر خبر رسید که یهود خیبر و مشرکان اطراف آن در صدد جمع‏آورى نیرو براى حمله به مدینه هستند. رسول خدا براى بررسى اوضاع خیبر، عبدالله بن رواحه و سه نفر دیگر را به این منطقه فرستاد. این گروه مخفیانه به خیبر رفتند و مطالبى از اسیر - که پس از ابو رافع به فرماندهى و ریاست‏خیبر گمارده شده بود - شنیدند. سپس به مدینه برگشته، اطلاعات خود را در اختیار پیامبر گذاشتند. مدتى بعد (در ماه شوال) (57) آن حضرت یاران خود را خواست و این بار عده زیادترى را به همراه عبدالله، روانه خیبر کرد. وقتى آنان به خیبر رسیدند اعلام کردند که از سوى پیامبر آمده‏اند; از اسیر امان خواستند و اسیر نیز از آنان امان خواست. آن‏گاه با یکدیگر دیدار کردند. ایشان به اسیر گفتند: اگر نزد پیامبر آیى به تو نیکى خواهد کرد و تو را به ریاست‏خواهد گماشت. اسیر پس از پافشارى مسلمانان پذیرفت که همراه آنان برود. لیکن مشاوران او گفتند محمدصلى الله علیه وآله کسى نیست که به بنى‏اسرائیل ریاست‏بدهد. اسیر گفت: درست است ولى ما از جنگ خسته شده‏ایم. سپس همراه سى‏نفر از یهودیان به سوى مدینه راه افتادند. در دوازده کیلومترى خیبر اسیر از رفتن به نزد پیامبر پشیمان گشت و دست‏به شمشیر برد ولى عبدالله بن انیس که در ردیف او بر شتر سوار بود پیش از آن‏که اسیر حرکتى بکند ضربه‏اى به پایش زد و سپس او را کشت. بقیه مسلمانان هم با دیگر یهودیان درگیر شدند و همه را کشتند به جز یک نفر که موفق به فرار گردید. (58)

از گزارش‏هاى کوتاه تاریخى استفاده مى‏شود که اسیر بن زارم برخلاف ابو رافع - که پیش از او ریاست‏خیبر را برعهده داشت و جنبه بازرگان بودنش بیش از ریاست و فرماندهى بود - (59) فردى شجاع و داراى جنبه نظامى بود. (60) به همین جهت‏خیبر و پیرامون آن به‏ویژه یهودیان وادى القرى و مشرکان غطفان را آماده جنگ با مدینه کرده‏بود. از سویى دیگر مسلمانان در این برهه از زمان که هنوز صلح حدیبیه انجام نشده بود توانایى مقابله با آن‏ها را نداشتند چون انتظار مى‏رفت در این حمله قریش نیز بار دیگر به یارى آنان بشتابد و داستان احزاب - که به تصریح قرآن کریم، مسلمانان را متزلزل کرد - بار دیگر تکرار شود. در چنین موقعیتى بهترین دوراندیشى این بود که مسلمانان با یکى از دو گروه مشرک و یهودى کنار آیند و لااقل یکى را از دشمنى و نزاع باز دارند. از این رو پیامبر ابتدا به سراغ یهود رفت و به منظور آرام کردن شمال مدینه، عبدالله رواحه را براى گفت‏وگو به خیبر فرستاد.

با آن‏چه از استحکامات و آمادگى نظامى خیبر در گزارش‏هاى تاریخى وجود دارد به نظر نمى‏رسد مسلمانان در آغاز قصد حمله به این منطقه را کرده باشند، بلکه ابتدا درصدد برآمده‏اند با رؤساى آن که فرد شاخص آنان در آن زمان اسیر بود به گفت‏وگو بنشینند تا از این راه به مخالفت‏هاى آنان که منجر به ناامن شدن شمال مدینه شده بود پایان دهند. مشابه این حرکت را پیش از این نیز رسول خدا انجام‏داده‏بود و هنگامى که قبیله غطفان در پشت‏خندق به کمک یهودیان و مشرکان آمد تلاش کرد با این قبیله مصالحه کند تا از دشمنان خود بکاهد. این‏جا هم پیامبر مى‏خواست میان دشمنان خود شکاف اندازد تا در فرصتى مناسب‏تر با آنان روبه‏رو گردد. همان‏گونه که با قریش صلح کرد و سپس مکه را گشود.

از گزارش‏هاى مربوط به سفر عبدالله رواحه به خیبر پیداست که پیش از صلح با قریش بنابر صلح با یهود خیبر بوده که با ناکامى همراه شده است. اگر قرار بود پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله پیش از مصالحه با یکى از این دو گروه (مشرک و یهودى) به جنگ خیبر برود موفقیتى که بعدها با فتح خیبر به دست آورد، حتمى نبود، زیرا این حقیقت قابل انکار نیست که مسلمانان در شرایط پیش از صلح حدیبیه از درگیرى با یهود خیبر هراس داشتند.

در سفر عبدالله بن رواحه، یاران رسول خدا از سوى آن حضرت یا از سوى خودشان (به اختلاف روایات) پیشنهاد ریاست‏خیبر را به اسیر دادند. این همان کارى است که پیامبر درباره بزرگان وفدهاى تازه مسلمان انجام داد و بزرگ هر قبیله را از سوى خود به ریاست آن قبیله تنفیذ کرد.

به هرحال ناکامى مسلمانان از صلح و قرارداد با یهود خیبر موجب شد که به امید صلح با قریش به سوى مکه رهسپار شوند و پس از صلح حدیبیه با اطمینان از عدم همکارى دو گروه مخالف شمال و جنوب، گروه مستقر در شمال را قلع و قمع کنند.


پى‏نوشت‏ها:

1 . ر.ک: ابن هشام، السیرة النبویة، تحقیق سقا، ابیارى، شلبى، (بیروت: دارالمعرفة، بى‏تا) ج 2، ص 221; واقدى، المغازى، تحقیق مارسدن جونز (قم، دفتر تبلیغات اسلامى، 1414ق) ج 1، ص 365 - 368 و 454 - 459; ابن سعد، الطبقات الکبرى، تحقیق عطا (بیروت، دارالمکتب العلمیه، 1418ق) ج 2، ص 51; بلاذرى، فتوح البلدان (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1405ق) ص 35; یعقوبى، تاریخ الیعقوبى، تحقیق مهنا(بیروت، مؤسسة الاعلمى، 1413ق) ج‏1، ص 370.

2 . ابن هشام، همان، ج 1، ص 501; ابوعبید قاسم بن سلام، کتاب الاموال، تحقیق هراس(قاهره، مکتبه کلیات الازهریة، 1968م) ص 291. منابع بعد، همان روایت ابن اسحاق را آورده‏اند.

3 . ر.ک: ابن رسته، الاعلاق النفیسه، ترجمه قره چانلو (تهران، امیر کبیر، 1365) ص 62 و جواد على، المفصل فى تاریخ العرب قبل الاسلام (بغداد، نشر جامعه، 1413ق) ج 6، ص 519.

4 . یعقوبى، همان.

5 . ابن اسحاق و بلاذرى آن‏جا که نام دشمنان یهودى پیامبر را ذکر مى‏کنند کمترین اشاره را به این قبایل دارند (ر.ک: ابن هشام، همان، ج 1، ص 516 و بلاذرى، انساب الاشراف، تحقیق زکار زرکلى(بیروت، دارالفکر، 1417ق) ج‏1، ص 340).

6 . ر.ک: احمد بن حنبل، مسند احمد (بیروت، دارصادر، بى‏تا) ج 1، ص 271 و ج 2، ص 204 و کلینى، الکافى (بیروت، دارالاضواء، 1405ق) ج 5، ص 31.

7 . عون شریف، نشاة الدولة الاسلامیة (بیروت، دارالجیل، 1411ق) ص 25; مونتگمرى وات، محمد فى المدینة (بیروت، المکتبة العصیریة، بى‏تا) ص 343 و اکیرا گوتو، «قانون نامه مدینه‏»، کیهان اندیشه، ش 75; این محقق ژاپنى با بررسى مواد قرارداد، نتیجه گرفته که آن ترکیبى از چند سند تاریخى است. اگر این مطلب اثبات شود اطلاق «قانون اساسى‏» و مانند آن بر این پیمان نامه وجهى نخواهد داشت چون این قرارداد شامل همه گروه‏هاى ساکن مدینه نمى‏شود.

8 . ابو الفرج اصفهانى، الاغانى (بیروت، داراحیاء التراث العربى، 1994م) ج 22، ص 343. البته یهودیان اصیل و اسرائیلى منحصر به این‏ها نیستند ولى دیگران به این اندازه شهرت ندارند.

9 . ابوعبید، همان، ص 297; ابن کثیر، البدایة و النهایة(بیروت، داراحیاء التراث العربى، 1412ق) ج 3، ص 272.

10 . واقدى، همان، ج 1، ص 454; عامرى، بهجة المحافل (مدینة المنورة، المکتبة العلمیه، بى‏تا) ج 1، ص 213; دیار بکرى، تاریخ الخمیس (بیروت، دارصادر، بى‏تا) ج 1، ص 213.

11 . ابوعبید هم گفته است‏یهود در جنگ‏ها همراه پیامبر بودند و سهم خود را مى‏گرفتند (ر.ک: الاموال، ص 296).

12 . شهلا بختیارى، پیامبر و یهود مدینه (پایان نامه کارشناسى ارشد، تهران، دانشگاه الزهراء، 1373) ص 124.

13 . عاملى، الصحیح من سیرة النبى الاعظم (بیروت، دارالسیرة، 1995م) ج 4، ص 255.

14 . هیکل، حیاة محمد (قاهره، مطبعة السنة، 1968م) ص 227; وات هم این نظر را دارد (محمد فى المدینه، ص 346).

15 . در پاورقى اعلام و بحار الانوار که متن طبرسى آمده، به اکمال الدین، تفسیر قمى و قصص الانبیاء آدرس داده شده‏است ولى ما حتى با جست‏وجوى رایانه‏اى چیزى از این مطالب را نیافتیم تنها چند کلمه از پیمان‏نامه در قصص الانبیاء راوندى وجود دارد که آن هم از سه گروه یهود و مواد عهدنامه نام نبرده‏است. گویا مصحح در پاورقى بحار به پیمان‏شکنى یهود اشاره مى‏کند نه متن پیمان.

16 . طبرسى، اعلام الورى (قم، مؤسسة آل‏البیت، 1417ق) ج 1، ص 157; مجلسى، بحارالانوار(بیروت، مؤسسة الوفاء، 1403ق) ج 19، ص 110 و على احمدى میانجى، مکاتیب الرسول (تهران، مؤسسة دارالحدیث، 1419ق) ج 1، ص‏260.

17 . واقدى، همان، ج 1، ص 454; طبرى، تاریخ الامم و الملوک (بیروت، مؤسسة الاعلمى، 1409ق) ج 2، ص‏172.

18 . واقدى، همان، ج 1، ص 454; بغوى، معالم التنزیل، تحقیق عک رسوار (بیروت، دارالمعرفة، 1415ق) ج 4، ص 313; عامرى، همان، ج 1، ص 213.

19 . ابن هشام، همان، ج 2، ص 220; بلاذرى، فتوح البلدان، ص 35 و واقدى، همان، ج 1، ص 455.

20 . ابن هشام، همان، ج 1، ص 191; واقدى، همان، ج 1، ص 177، بلاذرى، انساب الاشراف، ج 1، ص 373 و طبرى، همان، ج 1، ص 173.

21 . براى نمونه ر.ک: ابن هشام، همان، ج 2، ص 240 ; بلاذرى، همان، ج 1، ص 433 ; یعقوبى، همان، ج 1، ص‏371 ; طبرى، همان، ج 2، ص 249 و ابن سعد، همان، ج 2، ص 57.

22 . واقدى ، همان ، ج 1، ص 373 و طبرى، همان، ج 1، ص 225.

23 . بغوى، همان، ج 1، ص 282 و طبرسى، مجمع البیان (بیروت، دارالمعرفة، 1406 ق) ج 1، ص 706.

24 . منابع دست اول انعقاد آن را در اوایل هجرت مى‏دانند لیکن برخى محققان معاصر با توجه به موارد آن مى‏گویند پیمان‏نامه در سال‏هاى بعد نوشته شده‏است (اکیر اگوتو، همان; احمد برکات، محمد و الیهود (بى‏جا، الهیئة المصریه العامة‏لکتاب، 1996م) ص 83).

25 . واقدى، همان، ج 1، ص 363.

26 . طبرسى، اعلام الورى، ج 1، ص 158.

27 . البته استاد احمدى میانجى پنجمین ماه هجرت را زمان انعقاد آن دانسته‏اند (مکاتیب الرسول، ج 1، ص 260) لیکن این تاریخ در اعلام الورى و دیگر منابع نیست. از مورخان متاخر تنها دیار بکرى موادعه یهود را در ماه پنجم هجرت دانسته است (تاریخ الخمیس، ج 1، ص 353).

28 . واقدى، همان، ج 1، ص 368.

29 . همان، ج 1، ص 456.

30 . همان، ج 1، ص 454; عامرى، همان، ج 1، ص 213 و دیار بکرى، همان، ج‏1، ص 460.

31 . واقدى، همان، ج 1، ص 454 و طبرى، همان، ج 2، ص 172.

32 . واقدى، همان، ج 1، ص 176، و عامرى، همان، ج 1، ص 167.

33 . ابن هشام، همان، ج 1، ص 501 و واقدى، همان، ج 1، ص 176.

34 . مراد از پیمان عمومى در نظر کسانى است که آن را یک مجموعه مى‏دانند. ولى اگر آن را چندین قرارداد بدانیم پیمان عمومى معنا نخواهد داشت.

35 . ر.ک: احمد برکات، همان، ص 83 و مونتگمرى وات، همان، ص 345.

36 . خلیفة بن خیاط، تاریخ الخلیفة (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1415ق) ص 34; یعقوبى، همان، ج 1، ص 395; طبرسى، همان، ج 1، ص 210 و محمد بن حبیب، المحبر (بیروت، دارالافاق، بى‏تا) ص 119.

37 . نام این یهودى در منابع گاه اسیر و گاه یسیر و نام پدرش زارم، رازم و رزام ضبط شده‏است. یکى دیگر از فرماندهان یهود که درجنگ خیبر کشته شد اسیر نام دارد که هیچ‏گاه به نام پدرش اشاره نشده‏است ولى برخى از مورخان درباره این دو نفر به اشتباه افتاده‏اند، براى نمونه ر.ک: واقدى، همان; طبرسى، همان و... .

38 . ابن هشام، همان، ج 2، ص 633.

39 . ابن اسحاق، خالدبن سفیان بن نبیح و واقدى، سفیان بن خالدبن نبیح ضبط کرده‏اند (سیره، ج 2، ص 619 و المغازى، ج 1، ص 531).

40 . ابن هشام، همان، ج 2، ص 636 و واقدى، همان، ج 1، ص 172.

41 . به ترتیب پى نوشت فوق: همان، ص 635 و همان، ص 174.

42 . همان، ص 51 و همان، ص 184.

43 . همان، ص 273 و همان، ص 391.

44 . واقدى، همان، ج 1، ص 568.

45 . چگونه پیامبر به دیگر یارانش فرموده با اسیر گفت‏وگو کنند یا او را براى گفت‏وگو به مدینه دعوت کنند و وعده ریاست‏خیبر را به او بدهند، اما به عبدالله بن انیس فرموده‏است اسیر را نبینم؟!

46 . واقدى، همان، ج 1، ص 533; داستان بخشیدن عصا، در حرکت عبدالله بن رواحه هم تکرار شده‏است.

47 . همان، ص 394.

48 . همان، ج 2، ص 686.

49 . از مجموع مطالبى که کتب شرح حال نوشته‏اند استفاده مى‏شود که در میان یاران پیامبر دو نفر عبدالله بن انیس نام داشته‏اند که نام هر دو هم در منابع تاریخى آمده‏است (ر.ک: ابن هشام، همان، ج 1، ص 463 و واقدى، همان، ج 1، ص 117 و 170).

50 . البته بخش‏هاى دیگرى از این رویداد و دیگر سریه‏ها را نیز عبدالله بن انیس گزارش کرده‏است ولى در آن‏ها مطلب غیر معقولى به چشم نمى‏خورد و شواهدى بر درستى آن وجود دارد.

51 . ابن هشام، همان، ج 2، ص 618. در این کتاب در دو صفحه پیاپى دو تعبیر به کار رفته است که به نظر مى‏رسد با توجه به گستردگى لغات عرب و حروف تعدیه، معناى «اصاب‏» در این دو مورد با یکدیگر فرق کند.

52 . این محل در شش میلى خیبر بوده‏است (ابن هشام، همان، ج 2، ص 618 و واقدى، همان، ج 1، ص 567).

53 . بلاذرى، همان، ج 1، ص 485.

54 . ر.ک: صالحى شامى، سبل الهدى و الرشاد (بیروت، دارالکتب العلمیه، 1414ق) ج 6، ص 112.

55 . جالب توجه است که برخى مورخان مى‏گویند: «پیامبر این گروه را براى کشتن اسیر و یاران یهودى‏اش فرستاد». در حالى که همراهى آنان با اسیر پس از رفتن اصحاب پیامبر به خیبر مطرح شد!

56 . گزارش این سفر از اضافات ابن هشام است و ابن اسحاق تنها در یک سطر به اصل آن اشاره مى‏کند.

57 . درباره زمان حرکت عبدالله بن رواحه نظریات دیگرى هم مطرح است. ابن خیاط، ابن حبیب و طبرسى آن را در رویدادهاى سال پنجم نوشته‏اند (تاریخ خلیفه، ص 34; المحبر، ص 119 و اعلام الورى، ج 1، ص 196) ولى این سخن درست نیست چون حرکت عبدالله پس از مرگ ابو رافع بوده (ر.ک: واقدى، همان، ج 1، ص 566) و ابو رافع هم پس از نبرد خندق یعنى اواخر سال پنجم کشته شده‏است (ر.ک: برخوردهاى پیامبر و یهودیان حجاز، ص 139). به نظر نمى‏رسد در آخرین روزهاى سال پنجم این حرکت انجام شده‏باشد، چون آن‏گونه که براى پیامبر خبر آوردند اسیر در حال جمع‏آورى نیرو براى حمله به مدینه بوده و بعید است این کار در فرصت کوتاه، پس از مرگ ابورافع، یعنى روزهاى باقى مانده از سال پنجم، انجام شده‏باشد.

58 . واقدى، همان، ج 1، ص 566; ابن سعد، همان، ج 2، ص 70 و طبرى، همان، ج 2، ص 406.

59 . ر.ک: عامرى، همان، ج 1، ص 193 و واقدى، همان، ج 1، ص 374.

60 . واقدى، همان، ج 1، ص

حضرت محمد(ص)

گوشه‏اى ازاخلاق عظیم پیامبر (ص)

روزهایى بس شیرین و به‏یادماندنى و تاریخ ساز پیامبر را نمى‏توان با الفاظ و سخنان ناقص انسانهاى ناقص‏توصیف و تعریف کرد.

او هرگز در این واژه‏ها نمى‏گنجد و فراتر از آن است. انسان‏کاملى که تمام افلاک و موجودات را خدا به خاطر او آفرید واگر او نبود، هیچ چیز نبود. «لولاک لما خلقت الافلاک‏» و الاانسانى که تا قاب قوسین او ادنى بالا رفت و به جایى رسید که‏جبرئیل آن ملک مقرب و واسطه وحى الهى به آنجا هرگز نرسد وبا صراحت‏به او عرض کرد: اگر یک مو بالاتر روم به نور تجلى‏بسوزد پرم. ولى رسول الله رفت و به جایى رفت که نه در خرد آیدو نه بر ورق نگاشته شود و نه حتى در وهم وخیال! اوست کسى که‏خدایش درباره‏اش فرمود: «و انک لعلى خلق عظیم‏» پس مابه جاى‏اینکه حرفى بزنیم که نه آغازش و نه انجامش ما را به جایى‏مى‏رساند چرا که جز آفریده‏اش و برادرش کسى او را نخواهد شناخت‏«یا على ما عرف الله الا انا و انت و ما عرفنى الا الله وانت و ما عرفک الا الله و انا» پس روا است که لب فرو بندیم وسخن کمتر گوئیم.

بیائیم در این سخن ربانى که پیامبر را داراى منشى سترگ واخلاقى عظیم معرفى مى‏کند بیاندیشیم و از زبان روایت نمى از این‏اقیانوس پرفیض برگیریم، شاید برخى عزیزان به کار بندند و ازرسول الله الگوى زندگى بگیرند که قرآن فرمود: «و لکم فى رسول‏الله اسوه حسنه‏» .

جمله‏هایى کوتاه در منش و روش زندگى حضرت بیان مى‏شود که هم‏برکت است و پر مایه برکتى است و هم برنامه به زیستى وخداپسندانه:

1 آن قدر حضرت متواضع و فروتن بود که متن روایت او را«خاضع الطرف‏» مى‏نامد یعنى به زمین نگاه مى‏کرد و سر را کمتربالا مى‏برد، این چنین با وقار و متین... با ادب و فروتن. چنان‏در برابر خالقش خاضع و خاشع بود که بیشتر سرفرود مى‏آورد و کمترسر را بلند مى‏کرد چه پیوسته خدا را حاضر و ناظر مى‏دید و لحظه‏اى‏بلکه کمتر از لحظه‏اى هم از یاد و ذکر خدا غافل نبود.

2 یکى دیگر از نشانه‏هاى بارز تواضع و خوى نیکویش این بود که‏به هر که مى‏رسید، پیشقدم در سلام کردن بر او بود، سلام که خودتحیت اسلامى است و پیامبر آن را به ما یاد داده، خود نیز بیش ازهمه و پیش از همه به آن عمل مى‏کرد و قبل از آنکه دیگرى بر اوسلام کند، او خود سلام مى‏کرد. هرگز پیامبر ملاحظه نمى‏کرد که آن‏فرد بزرگ است‏یا کوچک، دانشمند است‏یا بى‏سواد، ثروتمند است‏یافقیر. آرى حضرت آنقدر عظمت داشت که بر همه افراد بدون ملاحظه‏هاى‏ایسمى، شغلى، خطى، مسئولیتى، مالى و... سلام مى‏کرد و او بااینکه بزرگترین از هر نظر بود بر کوچکترین انسانها از هرنظر سلام مى‏کرد و بیشتربراى اینکه ما را به این سنت‏حسنه‏تشویق کند مى‏فرمود: سلام را نود و نه حسنه است و جوابش یک حسنه.

3 پیامبر هرگز بدون جهت‏سخن نمى‏گفت، و اگر سخنى مى‏گفت‏بیشترجنبه موعظه و پند داشت، یا مطلبى را مى‏آموخت و یا به معروف وخیرى امر مى‏کرد و یا از شر و منکرى مردم را باز مى‏داشت، تمام‏سخنانش سودمند و یک کلمه، نه بلکه یک حرف، پوچ و بى‏ارزش نبود،زیرا خوب مى‏دانست که: «و ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید»وانگهى پیامبر اسوه است و الگو و اوست انسان کامل. پیامبر کسى‏است که نخستین آفریده پروردگار، نور مبارکش است: «اول ما خلق‏الله نورى‏» پس، از این نور کامل چیزى تراوش نمى‏کند جز نور، وهرچه مى‏گوید گفته خدا است «و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى‏یوحى‏» .

4 و پیامبر هرگز از ذکر خدا غافل نمى‏شد. در روایت است: «ولایجلس و لایقوم الا على ذکر» او نمى‏نشست و برنمى‏خاست جز با ذکرو یاد خدا. پیامبر در هر آن قرین و همنشین ذکر خدا بود چه برزبان آورد و چه در دل گوید. او خود ذکر خدا را کفاره مجلس‏مى‏دانست و اعلام مى‏داشت که اگر در مجلسى یاد خدا نباشد یا ذکرى‏از اهل بیت که آن نیز یاد خدا است، پس آن مجلس بر اهلش وزر ووبال است و نحس است و شوم. و اگر حضرت مى‏خندید از تبسم تجاوزنمى‏کرد «جل ضحکه التبسم‏» زیرا قهقهه و خنده با صدا با شئون‏انسان مودب منافات دارد چه رسد به انسان کامل و چه رسد به اشرف‏مخلوقات.

5 یکى دیگر از موارد تواضع و فروتنى حضرت این بود که هر وقت‏وارد مجلس مى‏شد، هر جا که جاى خالى بود مى‏نشست، مانند ماخودخواهان یا نادانان نبود که دنبال صدر مجلس هستیم، و خیال‏مى‏کنیم که باید بالا و بالاتر نشست. اصلا آن جا که انسان والامى‏نشیند والا است نه آنکه انسان والا باید در جاى والا نشیند.

عزیزانم! قطعا این از تواضع است که انسان در جایى که خالى‏است‏بنشیند و هرگز منتظر نباشد که دیگران در برابرش قد علم‏کنند و برخیزند تا آن جناب را در صدر مجلس بنشانند. این حالت‏بدون تردید برخاسته از هواى نفس است و تکبر که باید زدوده شودو گاهى بلکه بیشتر به خاطر عقده‏هاى درونى و محرومیت‏هاى دیرینه‏است که شخص مى‏خواهد از این راه خودى را نشان دهد!!

6 پیامبر آرام و آهسته سخن مى‏گفت و هیچ گاه فریاد نمى‏زد وصدا را بلند نمى‏کرد. و مجلس آن حضرت نیز از چنان آرامشى‏برخوردار بود که عین ادب و تواضع است و کسى در مجلس پیامبربلند سخن نمى‏گفت «و اغضض من صوتک‏» و دستور هم همین بود که‏کسى صدایش را بالاتر از صداى رسول الله نکند «لاترفعوا اصواتکم‏فوق صوت النبى‏» و چون خود حضرت آهسته و آرام سخن مى‏گفت لذامجلسش بسیار آرام و باوقار بود که حتى صداى به هم زدن بال‏پرنده به گوش مى‏رسید.

7 «لایقطع على احد کلامه‏» هرگز سخن کسى را قطع نمى‏کرد و تاشخصى مشغول سخن گفتن بود، به او خوب گوش مى‏داد و پس از تمام‏شدن سخنش آرام پاسخش را مى‏گفت. و چنان اصحابش را تربیت کرده‏بود که هرگاه لب مبارکش به سخن وا مى‏شد، تمام حاضران ساکت‏مى‏شده و سراپا گوش مى‏شدند «کان على رووسهم الطیر» و هرگاه‏سخن حضرت تمام مى‏شد بدون آنکه سخنانشان با هم تزاحم کند، با هریک به نوبت‏حرف مى‏زد.

8 نکته دیگرى که بسیار جالب و ارزنده است و باید مدنظر قرارگیرد این است که حضرت در هنگام سخن گفتن، به افراد یکسان نگاه‏مى‏کرد «و کان یساوى فى النظر والاستماع للناس‏» و بایدسخنگویان محترم این مطلب را دقت کنند که یکسان و مساوى درحال حرف زدن به این طرف و آن طرف نگاه کنند زیرا این نکته‏ظریف اخلاقى است که در نگریستن به افراد(هنگام صحبت کردن)انسان‏فرق بین این و آن نگذارد و همه را به یک دید بنگرد که‏امیدواریم در موارد دیگر نیز این تساوى و یکسان‏نگرى حفظشود.راستى چه زیبا است تربیت رسول الله! بنابراین، هر که‏بخواهد بیشتر به پیامبر نزدیک گردد، باید رفتار و اخلاقش را باآن حضرت نزدیکتر کند.

9 «و کان یجالس الفقراء و یواکل المساکین‏» او نه تنها بامالداران و دارایان مجالست مى‏کرد بلکه با فقرا و مستمندان نیزهمنشین بود. بلکه قطعا حضرت از نشستن با فقرا بیشتر لذت مى‏بردو اگر با ثروتمندان مى‏نشست‏به خاطر هدایت کردن آنان بود نه چیزدیگر.

10 هرگاه پیامبر مى‏خواست‏به مجلس وارد شود و با مردم‏برخورد کند، خود را طبق موازین اسلامى آرایش مى‏داد یعنى درآینه مى‏نگریست و موهاى خود را شانه مى‏زد و چنین در روایت آمده‏است «و کان ینظر فى المرآه و یتمشط‏» و نه تنها حضرت لباس‏تمیز و مرتب مى‏پوشید و محاسن مبارک را شانه مى‏زد بلکه پیوسته‏بوى خوش عطر از حضرت از مسافتى دور استشمام مى‏شد. بگذریم‏که خود حضرت خوشبو بود و بوى خوشش دوست و دشمن را جذب مى‏کرد،که همواره از عطر نیز استفاده مى‏نمود. راوى مى‏گوید: قبل ازآنکه حضرت به مسجد وارد شود، ما خبردار مى‏شدیم زیرا بوى عطرش‏از مسافتى به مشاممان مى‏خورد و متوجه ورود حضرت مى‏شدیم. خودحضرت نیز مى‏فرماید: «ان الله یحب من عبده اذا خرج الى اخوانه‏ان یتهیا لهم و یتجمل‏» خداوند دوست دارد که بنده‏اش هرگاه‏مى‏خواهد با برادرانش ملاقات کند، خود را آماده کند و براى آنهاآرایش نماید.

اسلام دستور آراستن داده است نه مانند برخى ساده لوحان که باموهاى ژولیده و لباس نامرتب مى‏آیند و خیال مى‏کنند این از زهداست. نه! این از زهد اسلامى کاملا به دور است. زهد این است که به‏دنیا و ملذاتش دل نبندیم نه اینکه صوفى منشانه زندگى کنیم وژولیده سیما در میان مردم حاضر شویم!

11 پیامبر اگر سواره بود هرگز نمى‏پذیرفت که شخصى همراه وهمگام او پیاده راه رود. از او مى‏خواست که بر مرکبش در کنارش‏سوار شود و اگر قبول نمى‏کرد یا امکان نداشت، به او مى‏فرمود:

از من جلوتر برو تا من در پس تو آیم و به تو برسم. این چه عظمت‏و بزرگوارى است انسان‏ها را سرگردان مى‏کندو به حیرت وامى‏دارد.

12 اگر سه روز مى‏گذشت و دوستش یا برادر دینى‏اش را نمى‏دید ازاو سؤال مى‏کرد، پس اگر به مسافرت رفته بود برایش دعا مى‏کردواگر در شهر بود حتما از احوالش تفقد مى‏نمود و به زیارتش مى‏رفت‏واگر بیمار بود به عیادتش مى‏شتافت.

13 پیامبر آنقدر مهمان نواز بود و مهمانش را احترام و تقدیرمى‏کرد که هرگاه کسى بر او وارد مى‏شد، حضرت متکا و مسند خود رابه او مى‏داد و اگر نمى‏پذیرفت آنقدر اصرار مى‏کرد تا قبول کند.

14 حضرت ضمن اینکه بسیار هیبت داشت، براى اینکه حاضرین ازدیدارش هراس نکنند و دیدارش آنان را نرنجاند، گاهى شوخى مى‏کردو لطیفه‏اى در حد میزان شرعى مى‏گفت که هیبتش حاضران را به‏وحشت نیاندازد و جرات سخن گفتن را از آنان سلب نکند. بویژه‏اگر مى‏یافت که یکى از یارانش ناراحت و غمگین است‏با او شوخى‏مى‏کرد تا غمش را بزداید. و اصلا پیامبر آن گونه با افراد سخن‏مى‏گفت که مناسب با وضعیت علمى و حالت روانى آنان بود. در روایت‏آمده است: «و کان یخاطب جلساءه بما یناسب‏» و به اندازه عقل ودرکشان با آنان سخن مى‏گفت و مى‏فرمود: «ما پیامبران ماموریت‏داریم که با مردم به اندازه عقولشان سخن بگوئیم‏» .

15 مى‏فرمود: «اکرم اخلاق النبیین و الصدیقین البشاشه اذاتراووا و المصافحه اذا تلاقوا» برترین اخلاق پیامبران ورادمردان خوشروئى است هنگامى که به هم مى‏رسند و مصافحه و دست‏دادن به یکدیگر است هنگامى که با هم ملاقات مى‏کنند و لذا هر وقت‏پیامبر مسلمانى را مى‏دید فورا با او مصافحه مى‏کرد وبه او دست‏مى‏داد و بر این امر بسیار تاکید مى‏نمود. در روایت است که‏هرگاه دو مؤمن به هم مى‏رسند و مصافحه کنند گناهانشان مى‏ریزدمانند برگ درختان(در فصل خزان).

این بود چند جمله کوتاه ولى پرفایده از سیره و منش‏پیامبر که براى استفاده عموم عرض شد تا شاید در این هفته وحدت‏به کار گیریم و با هم پیوند صلح وصفا بندیم و دلها را از رشک وحسد و زیغ و رین پاک کنیم و گذشته‏ها را به خاطر خدا نادیده‏بگیریم و از لغزش‏هاى برادرانمان بگذریم(که خود نیز بسیار لغزش‏داریم)و وحدت را نه در سخن و گفتار که در عمل و کردار اجراکنیم و قلبها را از کینه و عداوت دور سازیم و با هم چنانکه خداو رسولش خواهد برادروار زندگى کنیم و اگر از دیگرى انتقادداریم تلاش کنیم که انتقادمان سازنده و برادرانه باشد نه کینه‏توزانه و انتقام‏گرانه. باشد که روح رسول الله و روح فرزندش‏روح‏الله از ما خشنود گردد و کشورمان رنگ صفا و محبت‏به خودگیرد و راه نفوذ دشمنان قطع شود و دوستان، دشمنى را کنارگذارند و ولى حمیم گردند و عهد اخوت و برادرى را دوباره تجدیدکنیم والسلام

فهرست

پیامبر اکرم (ص)

مقدمه

خداى سبحان در آیه 157 سوره اعراف چنین فرموده است: «الذین یتبعون الرسول النبى الامى الذی یجدونه مکتوبا عندهم فى التوراة و الانجیل یامرهم بالمعروف و ینهاهم عن المنکر... .» از این آیه شریفه استفاده مى‏شود که اهل کتاب در عصر نزول قرآن، بشارت به حضرت رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله را در کتاب‏هاى خود مى‏یافته‏اند. همچنین بر اساس آیه سوره مبارکه صف، حضرت عیسى‏علیه السلام خود را مبشر پیامبرى به نام «احمد» مى‏داند: «و اذ قال عیسى بن مریم یا بنی‏اسرائیل انی رسول الله الیکم مصدقا لما بین یدى من التوراة و مبشرا برسول یاتی من بعدى اسمه احمد فلما جاءهم بالبینات قالوا هذا سحر مبین.» (صف: 6) این آیات و نظایر آن ما را از مراجعه به تورات و انجیل موجود بى‏نیاز مى‏سازد. گذشته از آن، کسى که اندک آشنایى با عهدین موجود داشته باشد به یقین مى‏داند که این کتب اندک شباهتى با تورات و انجیل مورد نظر قرآن ندارند، حتى ترکیب و صورت محرفى از آنها نیز نمى‏توانند باشند. عهدین موجود «سیره مانندى‏» بیش نیستند که در طول قرن‏هاى متمادى، نویسندگان بسیارى آنها را به رشته تحریر در آورده‏اند. بنابراین، جستجو از بشارت‏هاى قرآنى در این کتاب‏ها اساسا خطاست. با وجود این، شواهد و قراینى در آنها وجود دارد که به خوبى، بر پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله قابل تطبیق است. این شواهد و قراین هم در عهد عتیق و هم در عهد جدید قابل پیگیرى است.

پیامبر موعود در عهد عتیق

در عهد عتیق بشارت‏هاى بسیارى وجود دارد. در میان آنها، مواردى هست که در طول تاریخ تنها بر پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله قابل تطبیق است. از این نمونه است آنچه در خطاب به حضرت موسى‏علیه السلام در سفر تثنیه از عهد عتیق آمده است:

«نبى‏اى را از براى ایشان از میان برادران ایشان مثل تو مبعوث خواهم کرد و کلام خود را در دهانش خواهم گذاشت و هر آنچه به او امر فرمایم به ایشان خواهد گفت و هر کسى که سخنان مرا، که او به اسم من مى‏گوید، نشنود من از او مطالبه خواهم کرد.» (1)

مسیحیان به بیانى که در کتاب اعمال رسولان آمده است، (2) مصداق این بشارت را حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام مى‏دانند. اما آیا حضرت عیسى‏علیه السلام مى‏تواند مصداق این بشارت باشد؟

نقد درونى

در این عبارت چند خصوصیت مهم براى «پیامبر موعود» وجود دارد که قابل تامل و بررسى است:

الف- پیامبرى نظیر موسى‏علیه السلام:

مسیحیان این عبارت را بر حضرت عیسى‏علیه السلام تطبیق مى‏دهند. حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام چند شباهت‏با حضرت موسى‏علیه السلام داشت:

1- هر دو یهودى بودند.

2- هر دو پیامبر بودند.

ظاهرا این دو خصوصیت‏براى «نظیر موسى‏» بودن کافى نیست; زیرا اگر حضرت عیسى‏علیه السلام با داشتن این دو شباهت، نامزد این بشارت باشد، هر کدام از انبیاى بنى اسرائیل پس از حضرت موسى‏علیه السلام نیز همین دو خصوصیت را داشته‏اند و حضرت یوشع، سلیمان، اشعیا، یحیى‏علیهم السلام و برخى دیگر از این بزرگواران نیز هم یهودى بوده‏اند و هم پیامبر، اما کسى این بشارت را بر آنها تطبیق نکرده است.

از سوى دیگر، دلایلى وجود دارد که حضرت عیسى‏علیه السلام «نظیر موسى‏» نبود، بلکه تنها پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله «نظیر موسى‏» بودند:

1- طبق اعتقاد مسیحیان، حضرت عیسى‏علیه السلام خداست! او یکى از اقنوم‏هاى سه‏گانه اقدس است! اما حضرت موسى‏علیه السلام نزد آنان از مقام الوهیت‏برخوردار نبود، او تنها پیامبر خدا بود. پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله نیز با معجزه جاوید خود - قرآن - فقط پیامبر بود. پس او نظیر موسى است.

2- طبق اعتقاد مسیحیان، حضرت عیسى‏علیه السلام براى گناهان بشریت‏بر صلیب مرد و دفن گردید، ولى پس از سه روز به آسمان‏ها رفت. او قیام پس از مرگ داشت و این حادثه مهمى در زندگى حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام به شمار مى‏رود. اما حضرت موسى‏علیه السلام این‏گونه نمرد و به آسمان‏ها نیز نرفت. پس حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام «نظیر موسى‏» نبود. در مقابل، پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله همانند حضرت موسى‏علیه السلام از دنیا رفت.

3- حضرت موسى‏علیه السلام و پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله در یک روند طبیعى و عادى، در اثر مباشرت طبیعى یک زن و مرد به دنیا آمدند. اما حضرت عیسى‏علیه السلام با معجزه خاصى خلق شد. انجیل متى درباره ولادت حضرت عیسى‏علیه السلام چنین آورده است: «اما ولادت عیسى مسیح چنین بود که چون مادرش مریم به یوسف نامزد شده بود قبل از آنکه با هم آیند او را از روح‏القدس حامله یافتند.» (3) لوقا در این باره چنین نوشته است: «پس فرشته نزد او داخل شده، گفت: سلام بر تو اى نعمت رسیده، خداوند با تو است و تو در میان زنان مبارک هستى. اینک حامله شده پسرى خواهى زایید و او را عیسى خواهى نامید... مریم به فرشته گفت: این چگونه مى‏شود و حال آنکه مردى را نشناخته‏ام; فرشته در جواب وى گفت: روح‏القدس بر تو خواهد آمد و قوت حضرت اعلى بر تو سایه خواهد افکند...; زیرا در نزد خدا هیچ امرى محال نیست.» (4)

قرآن کریم نیز خلقت‏حضرت عیسى‏علیه السلام را با شکوه هر چه تمام‏تر، چنین بیان کرده است: «اذ قالت الملائکة یا مریم ان الله یبشرک بکلمة منه اسمه المسیح عیسى ابن مریم وجیها فى الدنیا و الآخرة و من المقربین... قالت رب انى یکون لی ولد و لم یمسسنی بشر قال کذلک الله یخلق ما یشاء اذا قضى امرا فانما یقول له کن فیکون.» (آل عمران: 45 - 47). بنابراین، حضرت عیسى‏علیه السلام تولدى همانند حضرت موسى‏علیه السلام نداشته است. پس نظیر او نیست.

4- حضرت موسى‏علیه السلام و پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله هم پدر داشتند و هم مادر، همچنین تشکیل خانواده دادند و داراى فرزندانى نیز گردیدند. اما حضرت عیسى‏علیه السلام فقط مادر داشتند و خلقت ایشان همانند خلقت‏حضرت آدم‏علیه السلام بود، تا پایان عمر هم تشکیل خانواده ندادند و مجرد باقى ماندند. پس او «نظیر موسى‏» نبودند.

5- حضرت موسى‏علیه السلام و پیامبر کرم‏صلى الله علیه وآله نزد مردم خود پذیرفته شدند. شکى نیست که یهود مزاحمت‏هاى فراوانى براى حضرت موسى‏علیه السلام ایجاد کردند و در دوران سرگردانى در بیابان پیوسته بهانه‏جویى مى‏کردند. اما در عین حال، حضرت موسى‏علیه السلام را به عنوان پیامبرى الهى قبول داشتند. به نحو مشابهى، قریش عرصه را بر پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله در مکه تنگ گرفتند و آن حضرت پیوسته مورد اذیت و آزار آنها بودند تا پس از سیزده سال از محل تولد خود به مدینه هجرت کردند، اما پیش از رحلت، تمام ملت عرب او را به عنوان پیامبر قبول داشتند. ولى بر اساس اناجیل موجود، یهود حضرت عیسى‏علیه السلام را نپذیرفتند (5) و در نهایت، او را دستگیر نمودند و تسلیم فرماندار رومى کردند. حتى امروز پس از دو هزار سال، ملت‏یهود حضرت عیسى‏علیه السلام را رد مى‏کنند و قبول ندارند. بنابراین، حضرت عیسى‏علیه السلام «نظیر موسى‏» نبود.

6- حضرت موسى‏علیه السلام و پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله پیامبر بودند و در عین حال، حکومت و رهبرى جامعه را نیز برعهده داشتند، وحى الهى را دریافت مى‏کردند و بر اساس آن، به ارشاد و راهنمایى مردم مى‏پرداختند. علاوه بر آن، حاکم بر مردم نیز بودند. حضرت موسى‏علیه السلام همچون سلطان مقتدرى فرمان مى‏راند و - به اصطلاح - حیات و مرگ قوم در دستش بود. او دستور داد مردمى را که حرمت روز سبت را شکسته بود و در آن روز، هیزم جمع کرده بودند سنگسار کنند. (6) کم نبود گناهانى که مرتکبان آنها به مجازات مرگ محکوم مى‏شدند و حضرت موسى‏علیه السلام دستور اجراى حکم الهى صادر مى‏کردند. به نحو مشابهى، حضرت محمدصلى الله علیه وآله نیز از چنین قدرتى برخوردار بودند. اما متاسفانه همه انبیاعلیهم السلام فرصت اجراى فرامین الهى را نیافتند. افراد بسیارى بودند که از موهبت نبوت برخوردار بودند، اما هرگز فرصت اجراى فرامین الهى را پیدا نکردند. حضرت عیسى‏علیه السلام نیز از این دسته بودند. ایشان نه تنها حکومت عام پیدا نکردند، حتى شاگردان بسیار نزدیک و حواریونشان نیز به ایشان خیانت ورزیدند، (7) او را دستگیر نمودند و تسلیم فرماندار رومى کردند. آنها او را به سخریه گرفتند، آب دهان بر رویش انداختند، بر صورت او سیلى زدند و حتى او را عریان ساختند، لباس قرمزى بدو پوشانیدند، تاجى از خار بافتند و بر سرش گذاشتند و استهزا کنان به او گفتند: اى پادشاه یهود. در نهایت نیز او را به دار کشیدند. (8) بنابراین، حضرت عیسى‏علیه السلام «نظیر موسى‏» نبود.

7- حضرت موسى‏علیه السلام و پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله، هر کدام شریعت جدیدى آوردند. حضرت موسى‏علیه السلام علاوه بر «ده فرمان‏»، شریعت جامعى براى هدایت قوم بنى‏اسرائیل آوردند. پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله نیز در بین مردمى که غرق در جهل و وحشیگرى بودند مبعوث شدند و آنها را از حضیض ذلت‏به اوج عزت رسانیدند. ایشان مصدق و مهیمن تعلیمات انبیاى سلف‏علیهم السلام بودند، ولى در عین حال، شریعت جدیدى آوردند. اما حضرت عیسى‏علیه السلام شریعت جدیدى نیاوردند و بر اساس نقل اناجیل فرمودند: «گمان مبرید آمده‏ام تا تورات یا صحف انبیا را باطل سازم، نیامده‏ام تا باطل نمایم، بلکه تا تمام کنم; زیرا هر آینه به شما بگویم تا آسمان و زمین زایل نشود، همزه یا نقطه‏اى از تورات هرگز زایل نخواهد شد تا همه واقع شود. (9) همچنین در انجیل لوقا آمده است: «آسان‏تر است که آسمان و زمین زایل شود از آنکه یک نقطه از تورات ساقط گردد.» (10) بنابراین، حضرت عیسى‏علیه السلام «نظیر موسى‏» نبود و تنها پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله در تمام این موارد «نظیر موسى‏» بودند.

ب از میان برادران ایشان:

کتاب مقدس از حضرت ابراهیم‏علیه السلام به عنوان دوست و خلیل خدا یاد مى‏کند. حضرت ابراهیم‏علیه السلام دو همسر به نام‏هاى ساره و هاجر داشت. هاجر اولین پسر حضرت ابراهیم، اسماعیل‏علیه السلام، را به دنیا آورد. در این زمان، حضرت ابراهیم‏علیه السلام هشتاد و شش‏ساله بودند. (11) هنگام عهد خدا با حضرت ابراهیم‏علیه السلام، حضرت اسماعیل‏علیه السلام یگانه فرزند ایشان بود. (12) همسر دیگر حضرت ابراهیم، ساره، نیز در ایام پیرى حامله شد و پسرى زایید و حضرت ابراهیم‏علیه السلام نام او را اسحاق نهادند. در آن هنگام، حضرت ابراهیم‏علیه السلام صد ساله بودند. (13) عهد عتیق فرزندان اسماعیل و فرزندان اسحاق را در مقابل یکدیگر با هم برادر خوانده است. (14) فرزندان اسحاق یهودى و فرزندان اسماعیل عرب زبان بودند. حضرت محمدصلى الله علیه وآله از نژاد اسماعیل، فرزند اول ابراهیم خلیل الله‏علیه السلام، بود که خداوند او را از میان برادران اسرائیل - یعنى از نژاد اسماعیل - برگزید و این دقیقا همان چیزى است که در خطاب به حضرت موسى‏علیه السلام آمده است. (15)

ج- خداوند کلام خود را در دهان او گذاشت:

در کتاب اشعیاى نبى‏علیه السلام چنین آمده است: «و آن طومار را به کسى که خواندن نداند، داده، گویند: این را بخوان و او مى‏گوید: خواندن نمى‏دانم.» (16) پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله چهل ساله بودند که در غار حرا، در شب بیست و هفتم ماه رجب، جبرئیل امین ایشان را با زبان مادریشان مورد خطاب قرار داد و فرمود: بخوان، او فرمود: من خواندن نمى‏دانم. به او گفته شد: به نام خداوند کریم خود بخوان. (17) اینچنین فرشته وحى، کلمات الهى را بر دهان مبارک پیامبرصلى الله علیه وآله گذاشت و ایشان نیز به همان صورتى که به ایشان وحى و القا شده بود، تکرار کردند و به مردم ابلاغ نمودند.

در قرآن کریم، سوره‏هاى متعددى وجود دارد که با کلمه «قل‏» آغاز شده‏اند. همچنین آیات فراوانى وجود دارد که در ابتداى آنها کلمه «قل‏» وارد شده است. تمام اینها نشانگر آن است که فرشته وحى کلام الهى را بر دهان حضرت رسول‏صلى الله علیه وآله گذاشته است. آن حضرت مکتب ندیده بودند و در تمام عمر شریف خود هرگز قلم به دست نگرفتند. معلم او فقط قادر توانا بود: «و ما ینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى علمه شدید القوى.» (نجم: 3-5))(

نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مساله آموز صد مدرس شد (18)

د- او از خدا و به نام خدا سخن خواهد گفت:

در سراسر قرآن کریم، که معجزه جاوید پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله است، یک اظهار نظر و تفسیر و حتى یک کلمه و اشاره از خود پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله یا از یاران مؤمن و صدیق او دیده نمى‏شود. قرآن کریم، به تمامى، وحى و کلام خدا و از زبان خداست. 113 سوره از 114 سوره قرآن کریم با «به نام خداوند بخشنده مهربان‏» شروع شده است. تنها در ابتداى سوره مبارکه «توبه‏» است که «بسم الله الرحمن الرحیم‏» وجود ندارد. دلیل آن هم خطاب خاص این سوره مبارکه به مشرکان است. مسلمانان به تبع پیامبر خود، هر امرى را با نام خدا شروع مى‏کنند و هر کارى را که با نام اقدس خدا شروع نشود ابتر مى‏دانند. اما مسیحیان امور خود را با نام خدا شروع نمى‏کنند، بلکه با نام «پدر، پسر، روح القدس‏» شروع مى‏کنند، در حالى که خدا اسمى است که جنسیت‏بردار نیست. بنابراین، پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله که از خدا و به نام خدا سخن مى‏گفت، مصداق اتم این بشارت است.

نقد بیرونى

الف- تفسیر فرهنگ کتاب مقدس:

در فرهنگ کتاب مقدس (19) ذیل مدخل موسى، (Moses) آمده است:

«موسى به عنوان یک زمامدار و قانونگذار، مؤسس ملت‏یهود است. او تجمعى سست از افراد سامى‏نژاد را یافت که هیچ‏کدامشان چیزى بیش از یک برده نبودند. اندیشه‏ها و دینشان یک مجموعه کاملا مغشوش بود. او آنان را از این وضعیت‏بیرون برد و با تلاش بسیار به صورت ملتى در آورد که داراى قانون، غرور ملى و نیز احساس جذاب برگزیده بودن از طرف خدایى متعالى برخوردار بود. در طول تاریخ، تنها کسى که - ولو در حد پایینى - با موسى قابل مقایسه است محمد(ص) است.» (20)

ب- نامه‏هاى پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله:

پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله در نامه‏هایى که براى بزرگان و رهبران یهود و نصارى فرستاده‏اند، به این حقیقت اشاره کرده‏اند. بنابراین، حقایقى وجود داشته که اینک بر ما پوشیده مانده است و اگر ذکرى از پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله در کتب عهدین نبود هرگز پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله آنچنان محکم با اهل کتاب محاجه نمى‏کرد. در ذیل، به دو نامه از نامه‏هاى پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله، که براى سران یهود فرستاده‏اند، اشاره مى‏کنیم:

1- کتابه‏صلى الله علیه وآله الى الیهود:

«من محمد رسول الله(ص)، اخى موسى و صاحبه، بعثه الله بما بعثه به. انى انشدکم بالله و ما انزل على موسى و یوم طور سیناء و فلق لکم البحر و انجاکم و اهلک عدوکم و اطعمکم المن و السلوى و ظلل علیکم الغمام. هل تجدون فى کتابکم انى رسول الله(ص) الیکم و الى الناس کافة؟ فان کان ذلک کذلک، فاتقوا الله و اسلموا، و ان لم یکن عندکم فلا تباعة علیکم.» (21)

2- کتابه‏صلى الله علیه وآله الى یهود خیبر:

«بسم الله الرحمن الرحیم من محمد رسول الله، صاحب موسى و اخیه المصدق لما جاء به، الا ان الله قال لکم یا معشر اهل التوراة، و انکم لتجدون ذلک فى کتابکم "محمد رسول الله و الذین معه اشداء على الکفار رحماء بینهم تراهم رکعا سجدا یبتغون فضلا من الله و رضوانا سیماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلک مثلهم فى التوراة و مثلهم فى‏الانجیل کزرع اخرج شطاه فاستغلظ فاستوى على سوقه یعجب الزراع لیغیظ بهم الکفار وعد الله الذین آمنوا و عملوا الصالحات منهم مغفرة و اجرا عظیما." و انی انشدکم بالله و انشدکم بما انزل علیکم و انشدکم بالذى اطعم من کان قبلکم من اسباطکم المن و السلوى و انشدکم بالذى ایبس البحر لآباءکم حتى انجاکم من فرعون و عمله الا اخبرتمونى; هل تجدون فیما انزل الله علیکم ان تؤمنوا بمحمد فان کنتم لاتجدون ذلک فى کتابکم فلاکره علیکم "قد تبین الرشد من الغى" فادعوکم الى الله و نبیه.» (22)

در این نامه‏ها، رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله خود را دوست و برادر حضرت موسى‏علیه السلام معرفى نموده‏اند. اگرچه تمام انبیاعلیهم السلام به تعبیرى، برادر یکدیگر محسوب مى‏شوند، اما بعید نیست که این مورد خاص اشاره به مورد سفر تثنیه 18:18 باشد.

پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله در عهد جدید

در قرون اولیه میلادى، مردم در انتظار پیامبرى نظیر موسى‏علیه السلام بودند. براى کسانى که با عهد جدید آشنایى داشته باشند این مطلب غیر قابل انکار است. بر اساس عهد جدید و اسناد به دست آمده در سواحل بحرالمیت، مردم در عصر حضرت یحیى و حضرت عیسى‏علیهما السلام در انتظار چند نفر بودند. این انتظار در مواقع گوناگونى ظهور و بروز داشته است:

1- اشاره (23) به «آن نبى‏»

الف- «آن نبى‏» پس از موعظه روز عید:

در روز عید بزرگى که حضرت عیسى‏علیه السلام مردم را موعظه مى‏کردند، پس از اتمام موعظه، در بین مردم اختلاف افتاد که او چه کسى است. بعضى او را همان پیامبرى دانستند که حضرت موسى‏علیه السلام و دیگران به آن بشارت داده بودند و بعضى دیگر او را مسیح موعودعلیه السلام دانستند: «آنگاه بسیارى از آن گروه چون این کلام را شنیدند، گفتند: در حقیقت، این شخص همان نبى است و بعضى گفتند: او مسیح است و بعضى گفتند: مگر مسیح از جلیل مى‏آید؟... پس درباره او در میان مردم اختلاف افتاد.» (24) از این عبارت به خوبى هویداست که مردم در انتظار یک مسیح و یک پیامبر موعود بودند. به عبارت دیگر، آنها در انتظار دو نفر بودند به همین دلیل در بینشان اختلاف افتاد; زیرا بعضى گفتند این است و بعضى گفتند آن!

ب- «آن نبى‏» پس از معجزه اطعام:

در طبریه، آن سوى دریاى جلیل، گروه بسیارى به پیشواز حضرت عیسى‏علیه السلام آمدند. آن حضرت با پنج قرص نان و دو ماهى کوچک تمام آن جمعیت را، که در حدود پنج هزار نفر بودند، اطعام کردند. «چون سیر شدند حضرت دستور دادند که پاره‏هاى باقى‏مانده را جمع کنند تا چیزى ضایع نشود. پس جمع کردند و از پاره‏هاى پنج نان جو، که از خورندگان زیاده آمده بود، دوازده سبد پر کردند. چون مردمان این معجزه را، که از عیسى صادر شده دیدند، گفتند: "این البته همان نبى است که باید در جهان بیاید" و اما عیسى چون دانست که مى‏خواهند بیایند و او را به زور برده پادشاه سازند باز تنها به کوه برآمد.» (25)

ج- «آن بنى‏» در تفحص یهود و شهادت حضرت یحیى‏علیه السلام:

وقتى حضرت یحیى‏علیه السلام به ارشاد و موعظه مردم پرداختند، درباره او به تحقیق و تفحص پرداختند. در انجیل یوحنا، در این باره چنین آمده است: «این است‏شهادت یحیى در وقتى که یهودیان از اورشلیم، کاهنان و لاویان را فرستادند تا از او سؤال کنند که تو کیستى. معترف شد و انکار ننمود، بلکه اقرار کرد که من مسیح نیستم. آنگاه از او سؤال کردند: پس چه؟ آیا تو الیاس هستى؟ گفت: نیستم، آیا تو «آن نبى‏» هستى؟ جواب داد که نى. آنگاه بدو گفتند: پس کیستى تا به آن کسانى که ما را فرستاده‏اند جواب بریم؟ درباره خود چه مى‏گویى...؟ فرستادگان از فریسیان بودند. پس از او سؤال کرده، گفتند: اگر تو مسیح و الیاس و «آن نبى‏» نیستى پس براى چه تعمید مى‏دهى...؟ یحیى در جواب ایشان گفت:... او آن است که بعد از من مى‏آید، اما پیش از من شده است. من لایق نیستم بند نعلینش را باز کنم.» (26) «او از من تواناتر است.» (27)

چنان که مکرر بیان شده است، انبیاى بنى‏اسرائیل پیوسته از ظهور «مسیح‏» و «پیامبرى نظیر موسى‏» خبر داده بودند. بنابراین، طبیعى بود که مردم گمان کنند حضرت یحیى‏علیه السلام همان «مسیح موعود» و یا پیامبر موعود باشد. بدین سبب، حاکمان اورشلیم برخود لازم و واجب مى‏دانستند که از این موضوع تحقیق کنند. آنها افرادى ساده لوح و زودباور نبودند; اگر کسى ادعاى نبوت مى‏کرد به خوبى، تحقیق مى‏کردند. تحقیق در مورد دعاوى کسانى که ادعاى نبوت مى‏کردند و یقین به صحت و سقم ادعاها از وظایف شوراى بزرگ سنهدرین بود. این شورا از 71 نفر عضو مشاور تشکیل مى‏شد. (28) از این‏رو، شوراى مزبور، که انجیل یوحنا آن را «یهود» مى‏نامد، هیئتى اعزام کرد تا درباره دعاوى یحیى‏علیه السلام تحقیق کنند. هیئت اعزامى سه سؤال از حضرت یحیى‏علیه السلام پرسیدند:

1- آیا تو «مسیح موعود» هستى؟

2- آیا تو الیاس نبى هستى؟

3- آیا تو «آن نبى‏» - پیامبر موعود - هستى؟

حضرت یحیى‏علیه السلام در جواب سؤال اول، اقرار کرد که مسیح نیست. سؤال دوم درباره حضرت الیاس‏علیه السلام بود. یهودیان طبق کتاب دوم پادشاهان (29) معتقد بودند که حضرت الیاس‏علیه السلام پیامبرى است که بر گردباد سوار شده و به آسمان عروج کرده و شخصا به زمین رجعت‏خواهد کرد. چون حضرت یحیى‏علیه السلام مسیح بودن خود را منکر شد، به نظر هیئت اعزامى چنین رسید که وى باید حضرت الیاس نبى‏علیه السلام باشد که رجعت کرده است. بنابراین، از حضرت یحیى‏علیه السلام سؤال کردند که آیا تو الیاس نبى هستى؟ حضرت یحیى‏علیه السلام پاسخ دادند که من الیاس نیستم. (30) سپس فرستادگان با خود گفتند که اگر او مسیح و الیاس نیست، آیا همان نبى‏اى است که حضرت موسى و انبیاى دیگرعلیه السلام به ظهور او بشارت داده‏اند؟ لذا، سؤال سوم را مطرح کردند. حضرت یحیى‏علیه السلام به این پرسش نیز پاسخ منفى دادند و فرمودند پیامبر موعود «از او نیرومندتر است‏» (31) و او حتى خود را لایق نمى‏یابد که بند نعلین او را باز کند. (32)

این مطلب معلوم است که کلیسا همواره حضرت یحیى‏علیه السلام را منادى ظهور حضرت عیسى‏علیه السلام، وابسته و تابع وى معرفى کرده‏اند. در این باره چند نکته قابل توجه است:

1- حضرت یحیى و حضرت عیسى‏علیهما السلام معاصر و با تفاوت شش ماه، (33) هم‏سن یکدیگر بودند. حضرت یحیى‏علیه السلام در این پرسش و پاسخ مى‏فرماید: آن که بعد از من مى‏آید نیرومندتر از من خواهد بود. قید «بعد» نشان مى‏دهد که آن پیغمبر در زمان نامعینى در آینده خواهد آمد. این کلمه در زبان انبیاعلیهم السلام در عهد عتیق معمولا به معناى یک یا چند دوران است.

2- حضرت یحیى‏علیه السلام به دنبال بررسى‏هاى هیئت اعزامى، آشکارا اعلام کرد که پیامبر دیگرى در راه خواهد بود. شان و جلال او در پیشگاه قادر متعال آنچنان است که او - یحیى - حتى شایسته بازکردن بند کفش‏هایش نیست. بدیهى است که آن پیامبر، با چنان مشخصاتى، حضرت عیسى‏علیه السلام نبود; زیرا اگر حضرت عیسى‏علیه السلام «آن نبى‏» بود، حضرت یحیى‏علیه السلام مانند یک شاگرد و مرید و حوارى باید دنباله‏رو او مى‏شد و البته حضرت یحیى‏علیه السلام هرگز در مورد حضرت عیسى‏علیه السلام چنین نکرد. او بدون آنکه کوچک‏ترین توجهى به حضور پسر خاله‏اش، حضرت عیسى‏علیه السلام، در یهودیه و جلیلیه داشته باشد، موعظه مى‏کرد و همچنان مردم را تعمید مى‏داد و شاگرد و حوارى جدید مى‏پذیرفت. (34) او با هردویس در افتاد، (35) فریسیان و صدوقیان را سخت مورد حمله قرار مى‏داد (36) و پیشگویى مى‏کرد که پس از او پیامبرى خواهد آمد که «بس نیرومندتر» از اوست. (37) البته در تمام این مدت، حضرت عیسى‏علیه السلام هم، که از قبل به آنجا آمده بود، در آن حوالى، سرگرم فعالیت‏هایى بود. (38)

3- هنگامى که حضرت یحیى‏علیه السلام را نزد خود مجسم کنیم که در بیابان‏هاى یهودیه و در سواحل رود اردن براى توده‏هاى مؤمن یهودى، که چند هزار سال سابقه خداپرستى داشته‏اند، با فریاد موعظه مى‏کرد و با وجود آن، راه به جایى نمى‏برد و آنگاه که حضرت محمدصلى الله علیه وآله را در نظر آوریم که آرام و با وقار، آیات آسمانى قرآن کریم را به گوش اعراب بت‏پرست و جاهل دیرباور مى‏رساند و وقتى که تاثیر و نفوذ این مواعظ دوگانه را بر شنودگان آن دو بزرگوار ارزیابى کنیم و به نتایج نهایى آنها بنگریم مى‏توانیم تفاوت عظیم میان آنان را حس کنیم و به اهمیت و معناى این کلمات که «او از من نیرومندتر است‏» پى ببریم.

هنگامى که به دستگیرى و زندانى شدن آن تعمیدگر بى‏گناه بیندیشیم که به فرمان هرودیس آنتیپاس بى‏رحمانه و ستمگرانه به دلیل رذالت رقاصه زناکارى سر از بدن مبارکش جدا مى‏کنند (39) و یا وقایع در هم و مغشوش و در عین حال، غم‏انگیز و دردآور زندگى حضرت عیسى‏علیه السلام را طبق نقل انجیل‏نویسان، پیش چشم خود مجسم کنیم که به فرمان استاندار چکمه‏پوش روم - به نام پیلاطوس - شلاق مى‏خورد، اطرافیان بر رویش آب دهان مى‏انداختند و حتى شاگردان و حواریون نزدیک نیز به او خیانت و یا از او فرار کردند و یا او را انکار نمودند و به دستور هرودیس به رسم تاجگذارى، تاجى از خار بر سرش گذاشتند و یا فاجعه بزرگى که در تپه جلجته حادث شد (40) و هنگامى که با چشم باطن حوادث دیگرى را نظاره کنیم; ورود ظفرمند اشرف انبیا به مکه، نابودى کامل همه اصنام و تماثیل باستانى شرک و بت‏پرستى، تطهیر خانه مقدس کعبه، منظره شورانگیز مقهور شدن دشمن خطرناک به ریاست ابوسفیان را که به پاى رسول خداصلى الله علیه وآله مى‏افتاد و به رحمت و بخشایش او پناه برد و اسلام آورد، پرستش صادقانه خداى واحد، فداکارى‏ها و مجاهدت‏هاى مسلمانان در راه خدا و خلاصه، آخرین موعظه خاتم‏الانبیاصلى الله علیه وآله و کلمات ملکوتى او که فرمود: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» (مائده: 3)، در چنین لحظاتى است که به مفهوم واقعى گفتار حضرت یحیى‏علیه السلام پى مى‏بریم که فرمود: «او از من نیرومندتر است.» (41)

4- مردم به شدت در انتظار ظهور «پیامبر موعود» بوده‏اند و این مطلب در جاى جاى عهد جدید آمده است. در بعضى جاها «پیامبر موعود»، حضرت عیسى‏علیه السلام دانسته شده، اما از آنجا که بر خود آن حضرت پوشیده نبوده که شخص دیگرى در راه است‏به درخواست مردم توجه نکرده‏اند. حتى ممکن است‏حضرت عیسى‏علیه السلام در تعیین او مطالبى گفته باشند، ولى انجیل‏نویسان آن را نقل نکرده باشند. اما اجمالا نقل شده است که «و چون مردمان این معجزه را، که از عیسى صادر شده دیدند، گفتند: این البته همان نبى است که باید در جهان بیاید و اما عیسى چون دانست که مى‏خواهند بیایند و او را به زور برده، پادشاه سازند باز تنها به کوه برآمد.» (42) اگر حضرت عیسى‏علیه السلام همان پیامبر موعود بود نباید به درخواست مردم پشت پا مى‏زد. تعداد جمعیت‏بسیار زیاد بوده است; دست کم، پنج هزار نفر به استقبال حضرت عیسى‏علیه السلام شتافتند و آن حضرت با معجزه، تمام آنها را اطعام کرد. (43) بنابراین، بهترین فرصت‏براى اجابت دعوت مردم فراهم بوده است، ولى حضرت عیسى‏علیه السلام به اصرار آنها پاسخ منفى مى‏دهد و به تنهایى به کوه مى‏رود تا خدا را عبادت کند. (44) پس چون مردم در تطبیق پیامبر موعود با حضرت عیسى‏علیه السلام دچار اشتباه شده بودند، آن حضرت با عدم اجابت دعوت آنها تفهیم کرد که او آن «پیامبر موعود» نیست و باید در انتظار دیگرى باشند. در نتیجه، فرمود که تسلى‏دهنده دیگرى در راه است و او شما را به جمیع راستى هدایت‏خواهد کرد.

2- اشاره به تسلى‏دهنده یا فارقلیط

تسلى‏دهنده یا فارقلیط معروف، در ابواب چهاردهم، پانزدهم و شانزدهم انجیل یوحنا آمده است: «من از پدر سؤال مى‏کنم و او تسلى‏دهنده دیگرى به شما اعطا خواهد کرد... .» (45) «و لکن چون تسلى‏دهنده که او را از جانب پدر نزد شما مى‏فرستم، آید... او بر من شهادت خواهد داد.» (46) «و من به شما راست مى‏گویم که رفتن من براى شما مفید است; زیرا اگر نروم تسلى‏دهنده نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را نزد شما مى‏فرستم.» (47)

در توضیح کلمه «تسلى‏دهنده‏» باید بگوییم: این کلمه در این عبارت‏ها ترجمه واژه «فارقلیط‏» است. کلمه فارقلیط از طریق زبان سریانى به زبان عربى راه یافته و اصل آن «پارکلیتوس‏» به زبان یونانى است. در زبان یونانى، این کلمه به معناى تسلى‏دهنده مى‏باشد، اما کلمه ستایش شده یعنى «محمد» و مشتقات آن نظیر «احمد» ترجمه پرکلیتوس است. بعید نیست که این دو کلمه در اصل، یکى بوده و با افزودن «الف‏»، تعریف شده باشد. در این نوشته ما همان معنایى را لحاظ مى‏کنیم که خود مسیحیان در نظر گرفته‏اند.

مسیحیان معتقدند که مقصود از تسلى‏دهنده «روح‏القدس‏» است که پنجاه روز پس از عروج حضرت عیسى‏علیه السلام نزد حواریون آمد و آنان را تقویت روحى کرد، به شرحى که در آغاز کتاب اعمال رسولان آمده است. (48) ولى مسلمانان اعتقاد دارند که شواهد و قراین کافى وجود دارد که تسلى‏دهنده مورد نظر نمى‏تواند روح‏القدس مورد نظر مسیحیان باشد.

نقد درونى:

در عبارت مربوط به تسلى‏دهنده چند فراز مهم وجود دارد که قابل تامل و بررسى است:

الف «تسلى‏دهنده دیگرى به شما عطا خواهد کرد تا همیشه با شما بماند.» (49)

ملت‏یهود همیشه شرایط دشوارى را تحمل کرده است. سراسر تاریخ یهود با جنگ و گریز، آوارگى، اسارت و انواع و اقسام بلاهاى دیگر آمیخته بوده است. پس از بشارت انبیاى بنى‏اسرائیل‏علیهم السلام به فردى نجاتبخش، آنان در انتظار پادشاه قدرتمندى بودند که پیروزمندانه وارد اورشلیم شود، التیام‏بخش شکسته‏دلان و تسلى‏بخش همه ماتمیان باشد. (50) با ظهور حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام انتظار یهود - به هر دلیل - برآورده نشد. خود حضرت عیسى‏علیه السلام نیز مردم را به تسلى‏دهنده دیگرى بشارت مى‏دادند و مکررا تاکید مى‏کردند که هر کس مرا دوست دارد وصیت مرا حفظ کند:

«اگر مرا دوست دارید احکام مرا نگاه دارید.» (51) «هر کس احکام مرا حفظ کند مرا محبت نموده است و هر کس به من محبت نماید خدا به او محبت‏خواهد نمود.» (52) سپس فرمودند: «من از پدر سؤال مى‏کنم و تسلى‏دهنده دیگر به شما عطا خواهد کرد تا همیشه با شما بماند.» (53) از قید «دیگر» استفاده مى‏شود که حضرت عیسى‏علیه السلام به پیامبر دیگرى همانند خود بشارت داده است.

ب «من به شما راست مى‏گویم که رفتن من براى شما مفید است; زیرا اگر نروم تسلى‏دهنده نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را نزد شما مى‏فرستم.» (54) در این عبارت، حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام مى‏فرماید، من باید بروم تا او بیاید. ایشان آمدن تسلى‏دهنده را منوط به رفتن خود دانسته است. بنابراین، اگر تسلى‏دهنده روح‏القدس باشد، همان‏گونه که ارباب کلیسا تفسیر مى‏کنند، لازم نبود که حضرت عیسى‏علیه السلام بروند تا او بیاید; زیرا روح‏القدس همراه آن حضرت و آن حضرت در معیت روح‏القدس بود. حضرت یحیى‏علیه السلام شهادت داده‏اند که حضرت عیسى‏علیه السلام همراه با روح‏القدس بوده است: «پس یحیى شهادت داده، گفت: روح را دیدم که مثل کبوترى از آسمان نازل شده، بر او قرار گرفت.» (55) بر مادر حضرت عیسى، حضرت مریم‏علیه السلام، نیز روح‏القدس وارد شده بود. (56) علاوه بر آن، خود حضرت یحیى‏علیه السلام، که با تفاوت شش ماه (57) هم‏سن حضرت عیسى‏علیه السلام بود، «در شکم مادر پر از روح القدس بود.» (58) همچنین پدر بزرگوارش، حضرت زکریاعلیه السلام، نیز «از روح القدس پر شده بود و نبوت مى‏کرد.» (59)

بنابراین، تسلى‏دهنده مورد نظر به طور قطع، باید غیر از روح‏القدس مصطلح باشد; زیرا حضرت عیسى‏علیه السلام فرمودند: «تا من نروم تسلى‏دهنده نزد شما نخواهد آمد، اما اگر بروم او را نزد شما مى‏فرستم.» (60) بعضى همانند نویسنده قاموس کتاب مقدس پذیرفته‏اند که روح‏القدس به دو معناست. بنابراین، واضح است که در اینجا روح قدسى مطرح است، نه روح‏القدس مصطلح و آن کاملا با پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله قابل تطبیق است.

ج- «او از طرف خود سخن نخواهد گفت، بلکه آنچه شنیده است‏سخن خواهد گفت.» (61) حضرت عیسى‏علیه السلام نیز همانند انبیاى سلف‏علیهم السلام مى‏فرمایند: آن روح راستى که پس از من خواهد آمد از پیش خود سخن نمى‏گوید، بلکه از آنچه که شنیده است‏سخن خواهد گفت. در سراسر قرآن کریم یک اظهار نظر و تفسیر و حتى یک کلمه و اشاره از خود پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله یا از یاران صدیق و مؤمن او دیده نمى‏شود. قرآن کریم سراسر وحى و کلام خداست و پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله کلام خداى تبارک و تعالى را آنچنان که جبرئیل امین بر او فرومى‏خواند و او مى‏شنید، بر زبان مى‏آورد و بر جهانیان آشکار مى‏ساخت. کلمات، جملات و تعالیم خود آن حضرت، على‏رغم ارزش قدسى‏اش، کلام خدا محسوب نمى‏شود و تحت مقوله جداگانه‏اى به نام احادیث گردآورى شده‏اند.

د- «او بر من شهادت خواهد داد... او مرا جلال خواهد داد.» (62)

پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله بر حضرت عیسى‏علیه السلام و حواریون او شهادت دادند و از مادر مکرمه ایشان به خوبى هرچه تمام‏تر یاد کردند. قرآن کریم از زنان، با لقب و کنایه یاد مى‏کند و اسم هیچ زنى در قرآن یافت نمى‏شود، اما نام مبارک حضرت مریم‏علیها السلام بیش سى مرتبه در قرآن کریم تکرار گردیده و سوره‏اى از قرآن به نام آن حضرت نامگذارى شده است. این به دلیل عظمت مقام این بزرگوار و شاید به دلیل جفایى است که در حق ایشان رواداشتند.

ه- «بسیار چیزهاى دیگر نیز دارم که به شما بگویم، لکن الآن طاقت تحمل آن را ندارید، لکن چون او - یعنى روح راستى - آید شما را به جمیع راستى هدایت‏خواهد کرد.» (63)

شکى نیست که همه انبیاى الهى‏علیهم السلام در هدایت مردم مؤثر بوده‏اند و هر یک از آن بزرگواران کاروان بشریت را گامى به جلو هدایت کرده‏اند. دین خدا به تدریج، کامل‏تر شده و در نهایت، به صورت کامل به مردم عرضه گردیده است. حضرت عیسى‏علیه السلام چنان که بیان شد، فرصت اجراى فرامین الهى را پیدا نکرد، مردم نیز استعداد و آمادگى لازم براى پذیرش نداشتند. آن حضرت خود به این حقیقت اشاره کرده‏اند که «بسیار چیزهاى دیگر نیز دارم که به شما بگویم، لکن الآن طاقت تحمل آن را ندارید، لکن چون او روح راستى آید شما را به جمیع راستى هدایت‏خواهد کرد.» (64)

یکى خط است ز اول تا به آخر

بر او خلق جهان گشته مسافر

در این ره انبیا چون ساربانند

دلیل و رهنماى کاروانند

و از ایشان سید ما گشته سالار

هم او اول هم او آخر در این کار (65)

و «او از آینده خبر خواهد داد.» (66)

پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله از طریق وحى الهى از آینده خبر دادند. در سال 615 میلادى، هنگامى که ایران روم را شکست داد و موجب خوشحالى قریش شد، قرآن کریم با قاطعیت کامل فرمود در کمتر از ده سال دیگر روم ایران را شکست‏خواهد داد. بر این قضیه بعضى مسلمانان و کفار با یکدیگر شرطبندى کردند. سرانجام، همان شد که قرآن کریم خبر داده بود. (67)

قرآن کریم همچنین با قاطعیت کامل خبر داد آن کسى که پیامبرصلى الله علیه وآله را «ابتر» مى‏خواند، خودش «ابتر» است. (68) بعضى به پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله به دلیل آنکه فرزند مذکر نداشت، مقطوع‏النسل مى‏گفتند. نسل چنین کسانى به طور کلى، منقرض شد، اما شجره طیبه ائمه اطهارعلیهم السلام و فرزندان آنها از نسل پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله روز به روز در حال فزونى است.

قرآن کریم به مناسبت‏هاى گوناگون پیشگویى‏هاى فراوانى ذکر کرده است; در سوره قمر از شکست کفار در جنگ بدر خبر داده، (69) در سوره آل عمران از شکست کفار در برابر مسلمانان، (70) در سوره فتح، از فتح مکه و تحقق یافتن رؤیاى پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله (71) و در سوره بقره فرموده: هرگز کسى نخواهد توانست نظیر سوره‏اى از قرآن بیاورد و تا امروز نیز کسى نتوانسته است. (72) علاوه بر آن، پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله با معجزه قرآن کریم، افق دیگرى در مورد آینده حتمى گشود که در کتب انبیاى گذشته‏علیهم السلام از عهد عتیق و جدید اثرى از آنها نیست. ایشان درباره مرگ، برزخ، قیامت و حوادث روز قیامت آیات فراوانى آوردند. در قرآن کریم کمتر صفحه‏اى است که در آن ذکرى از معاد، قیامت، منازل آخرت و آینده حتمى مؤمنان و غیر مؤمنان خبر نداده باشد. حتى در قرآن کریم، سوره‏هایى تحت عناوین قیامه، واقعه، حاقه، نبا، تکویر، انفطار، زلزال و قارعه وجود دارند که در تمام آنها از آینده خبر داده شده است.

ز اتمام حجت: حضرت عیسى‏علیه السلام در نهایت، با حواریون و پیروان خود اتمام حجت کرد و فرمود: «اگر نیامده بودم و با ایشان تکلم نکرده بودم گناه نمى‏داشتند و اما الآن عذرى براى گناه خود ندارند.» (73)

حضرت موسى‏علیه السلام نیز با پیروان خود اتمام حجت کرد. در عهد عتیق پس از بشارت به پیامبرى نظیر موسى چنین آمده است:

«و نبى‏اى را براى ایشان از میان برادران ایشان مثل تو مبعوث خواهم کرد و کلام خود را در دهانش خواهم گذاشت و هر آنچه به او امر فرمایم به ایشان خواهد گفت و هر کسى که سخنان مرا، که او به اسم من مى‏گوید، نشنود من از او مطالبه خواهم کرد.» (74)

در قرآن کریم نیز پیوسته به کسانى که دین اسلام را نپذیرند وعده عذاب داده شده است. بنابراین، بر تمام کسانى که این موارد را پس از قرن‏ها در کتب مقدس خود مى‏یابند لازم است که در آن تامل کنند. شاید به نتایج تازه‏اى نایل آیند!

نقد بیرونى:

الف- برداشت متاخران حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام:

معاصران و حتى متاخران از حضرت عیسى‏علیه السلام تا قرن‏ها بعد، از کلمه «فارقلیط‏»، روح‏القدس مصطلح را نمى‏فهمیدند. در قرون اولیه میلادى، مردم اعتقادات گوناگونى داشتند. ویل دورانت مى‏نویسد: «پیروان مسیح در سه قرن اول، جز در مبناى اساسى، صدگونه اعتقاد داشتند.» بعضى‏ها حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام را انسان و پیامبرى همانند انبیاى دیگر مى‏دانستند، بعضى دیگر او را فقط فرشته مى‏دانستند که به شکل و هئیت انسان بود، بعضى دیگر مى‏گفتند: او نه انسان است و نه فرشته، او فقط خداست ولى در شکل و هیئت انسان. (75) سرانجام، کلیسا بر اثر تفوق سازمان خود، بر همه این جنبش‏ها چیره گشت و نظریه چهارمى مطرح کرد که حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام به نحو تجزیه‏ناپذیرى، هم انسان و هم خداست. این نظریه در شوراى نیقیه در سال 325 میلادى تثبیت‏شد و از آن زمان به بعد تثلیث‏به عنوان اعتقاد رسمى کلیسا اعلام گردید. خداى پدر به عنوان اقنوم اول، حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام، پسر خدا، اقنوم دوم و روح‏القدس، اقنوم سوم شناخته شد. بنابراین، در قرون اولیه میلادى مردم فارقلیط موعود را با روح‏القدس یکى نمى‏دانستند. آنها در انتظار فارقلیط موعود بودند. بر همین اساس بود که افراد متعددى آمدند و ادعا کردند که فارقلیط موعودند.

در حدود سال 156 میلادى شخصى به نام مونتانوس در آسیاى صغیر قیام کرد و خود را «فارقلیط موعود» دانست. وى دنیاپرستى روزافزون مسیحیان و خودکامى اسقف‏ها را در کلیسا تقبیح کرد و خواستار بازگشت‏به ساده‏زیستى و زهد مسیحیان نخستین و همچنین استقرار مجدد حق غیبگویى یا گفتار الهام‏شده براى اعضاى محافل مذهبى شد. وى با حالت‏خلسه چنان شیوا غیبگویى مى‏کرد که شاگردانش به او به عنوان «فارقلیط موعود» حضرت مسیح‏علیه السلام درود مى‏فرستادند. (76)

از دیگر افرادى که ادعا مى‏کرده «فارقلیط موعود» عیسى مسیح است، جوانى پارسى به نام مانى از اهالى تیسفون است. وى در قرن سوم میلادى، هنگام تاجگذارى شاهپور اول، در سال 242 میلادى خود را مسیح‏علیه السلام خواند و گفت که خداى حقیقى، او را براى اصلاح حیات مذهبى و اخلاقى بشر به زمین فرستاده است. (77)

ب- اسناد مکشوفه بحرالمیت:

براساس اسناد مکشوفه در سواحل بحرالمیت نیز مردم در انتظار پیامبر موعود (آن نبى) بودند و این غیر از «مسیح موعود» بود. این پیامبر موعود را در زبان عبرى گبر به معناى «انسان‏» مى‏خواندند. (78) اگرچه پس از حضرت عیسى مسیح‏علیه السلام «آن نبى‏» در میان مسیحیان با مسیح‏علیه السلام یکى دانسته شد، اما یکى دانستن این دو با پیش‏فرضى کلامى همراه بود، ولى از حیث تاریخى و بر اساس اسناد و مدارک موجود، این تطبیق بى‏مورد است.


پى‏نوشت‏ها:

1) تثنیه، 18:18 و 19

2) اعمال رسولان، 3:22

3) متى، 1:18

4) لوقا، 1:28، 31، 34، 35، 37

5) او در جهان بود... جهان او را نشناخت. به نزد خاصان خود آمد و خاصانش او را نپذیرفتند.» یوحنا، 1:10 و 11

6) اعداد، 15:32، 36

7) یهوداى اسخریوطى براى سى پاره نقره او را تسلیم رؤساى کهنه کرد (متى، 26:15) و پطرس، حوارى دیگر، پس از دستگیرى آن حضرت، سه مرتبه او را انکار کرد. (متى، 26:34))(

8) ر. ک. به: انجیل متى باب 26 ; قابل توجه است که قرآن مصلوب شدن حضرت عیسى(ع) را نپذیرفته است.

9) متى، 5:17

10) لوقا 16:17

11) پیدایش، باب 16

12) پیدایش، 17:15 - 1

13) پیدایش، 21:2 - 5

14) پیدایش، 16:12 و 25:18

15) تثنیه، 18:18 قابل توجه است که در ترجمه‏هاى جدید، که به نام ترجمه تفسیرى از سوى کلیساها انتشار یافته است، در این عبارات، لفظ «از میان برادران‏» ایشان را حذف کرده‏اند. ر. ک. به: کتاب مقدس، ترجمه تفسیرى، انجمن بین‏المللى کتاب مقدس، 1995م، تثنیه، 18:18

16) اشعیا، 29:12

17) آیات 1 - 5 سوره علق

18) شیخ محمود شبسترى، گلشن راز

19) Rev. James L. Dow M. A., Dictionary of the Bible, p. 402-403

20)

21) على بن حسینعلى الاحمدى، مکاتیب الرسول، چ سوم، نشر امین، 1363، ص 172

22) على بن حسینعلى الاحمدى، همان، ص 174

23) آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته‏ها هست‏بسى محرم اسرار کجاست

(حافظ)

24) یوحنا، 7:40 - 43

25) یوحنا، 6:10 - 14

26) یوحنا، 1:19 - 27

27) مرقس، 1:7

28) در اسرائیل سه دادگاه وجود داشت که مهمترین آن دادگاه سنهدرین کبیر بود. اعضاى آن هم وظیفه قضاوت را به عهده داشتند و هم وظیفه هئیت منصفه را، این دادگاه مسئولیت‏هاى سنگینى داشت. پیغمبر دروغین و کاهن اعظم را تنها در این دادگاه مى‏توانستند محاکم کنند. ر.ک. به: گنجینه‏اى از تلمود ص 302.

29) کتاب دوم پادشاهان، 2:11

30) بر اساس اناجیل موجود، نظریه عیسى‏علیه السلام در اینجا مخالف نظریه یحیى است. حضرت یحیى‏علیه السلام مى‏فرماید که او الیاس نبى نیست، اما حضرت عیسى‏علیه السلام، حضرت یحیى‏علیه السلام را همان الیاس نبى‏علیه السلام مى‏دانست. ما هر دو بزرگوار را پیامبر خدا و راستگو مى‏شماریم، لکن اناجیل موجود را هم مخدوش مى‏دانیم اما کلیسا که هم وثاقت اناجیل را پذیرفته و آن را الهام و تحت اشراف روح‏القدس مى‏داند باید این تناقص را حل کند، لابد مى‏گویند یکى نمى‏دانسته است! (ر. ک. به: متى 17:11 - 13)

31) مرقس، 1:7 و لوقا، 3:16

32) یوحنا، 1:27

33) لوقا، 1:26

34) متى، 3:5 و لوقا، 3:18

35) مرقس، 6:21 - 29 / لوقا، 3:19 - 20

36) متى، 3:7 / لوقا، 3:7

37) متى، 3:11 / مرقس، 1:7

38) متى، 4:12 ، 13 ، 23 و ابواب دیگر

39) مرقس، 6:21 - 29

40) ر. ک. به: متى، 27:28 - 34

41) متى، 3:11 / مرقس، 1:7

42) یوحنا، 6:14 و 15

43) یوحنا باب 6.

44) یوحنا، 6:15

45) یوحنا، 14:17 و 18

46) یوحنا، 15:26 و 27

47) یوحنا، 16:7 و 8

48) اعمال رسولان، باب‏هاى 1 و 2

49) یوحنا، 14:16

50) اشعیا، 61:1 و 2

51) یوحنا، 14:15

52) یوحنا، 16:5

53) یوحنا، 14:16

54) یوحنا، 16:7

55) یوحنا، 1:37

56) لوقا، 1:35

57) ر. ک. به: لوقا، 1:26

58) لوتا 1:15.

59) لوقا، 1:67

60) یوحنا، 16:7

61) یوحنا، 16:13

62) یوحنا، 15:26

63) یوحنا، 16:12 و 13

64) یوحنا، 16:12 و 13

65) شیخ محمود شبسترى، همان

66) یوحنا، 16:13

67) سوره روم: 2-4

68) سوره کوثر: 4

69) سوره قمر: 44 و 45

70) سوره آل عمران: 12

71) سوره فتح: 27

72) سوره بقره: 24

73) یوحنا، 15:23

74) تثنیه، 18:18

75)

76) ویل دورانت، تاریخ تمدن، ج 3، ص 708

77) ویل دورانت، همان، ج 3، ص 709 / همچنینن ر. ک. به: جفرى بارندر، المعتقدات الدینیة لدى الشعوب، ترجمه د. امام عبدالفتاح، کویت، 1413 ، ص 129

فهرست

علم غیب پیامبر (ص)

قرآن پیامبر گرامى را انسان آگاه از غیب معرفى مى‏کند، به طور مسلم این آگاهى از درون ذات او نجوشیده بلکه مانند دیگر علوم و آگاهى‏هاى او، از برون بر او القا شده؛ و به وسیله وسائل، از پس پرده غیبت - به اذن الهى - گزراش مى‏دهد.

از آنجا که گروهى از بى‏خبران از مقام اولیاء آگاهى پیامبر از غیب ، یک نوع الوهیت تصور کرده‏اند و چنین وانمود مى‏کنند که آگاهى از غیب ازآن خدا است و کسى در این وصف شریک و همتاى او نیست، لازم است قدرى در این مورد به صورت موجز سخن بگوییم تا حقیقت روشن گردد ولى اجمالاً یادآور مى‏شویم : آنچه که از آن خدا بوده و نشانه الوهیت است علم نامحدود و بى‏پایان اوست، نه علم محدود و مکتسب از دیگرى ! و علوم اولیاى الهى از مقوله دوم است نه از مقوله اولى.

نخست به توضیح سه شاهراه معروف مى‏پردازیم :

به طور مسلم هر زندگى بشرى از ناآگاهى شروع شده و کم کم وارد به محیط آگاهى مى‏گردد و به تدریج روزنه‏هایى به دنیاى خارج از ذهن پیدا مى‏کند.

نخست از طریق حواس ظاهرى به حقایقى دست مى یابد، سپس بر اثر تکامل دستگاه تعقل و تفکر، کم کم با حقایقى که از قلمرو حس و لمس بیرون مى باشد آشنا مى گردد، و در نتیجه یک فرد عقلانى و استدلالى گشته و از یک رشته حقایق کلى وقوانین علمى آگاه مى‏شود.

گاهى ازمیان افراد بشر «اَبَر آگاهانى » پیدا مى‏شوند که از طریق الهام، ازمطالبى آگاه مى‏گردند که هرگز از طریق استدلال راهى به کشف آنها وجود ندارد از این جهت دانشمندان ، ادراک بشر را به سه نوع ادارک تقسیم کرده‏اند: «ادراک توده مردم » ، «ادراک استدلال گران و متفکران» و «ادراک عارفان وروشن بینان».

تو گویى ظاهر بینان به کمک حس، متفکران به مدد استدلال، و روشن بینان به یارى الهام و اشراق از جهان بالا، به کشف حقایق مى‏پردازند.

نوابغ جهان، فیلسوفان و دانشمندان تأیید مى‏کنند که یافته‏ها و ساخته‏ها و پرداخته‏هاى بى‏سابقه آنان، بیشتر بر اثر جرقه‏هاى روشنى بخش و الهام آمیز، به ذهن آنان خطور کرده و سپس آنها به یارى شیوه‏هاى تجربى و یا روش استدلالى به پرورش و تکمیل و تحقیق آنها مبادرت جسته‏اند.

شاهراه‏هاى سه گانه معرفت

از این بیان استفاده مى شود که بشر براى نیل به مقصود، سه شاهراه در اختیار دارد، توده مردم غالبا از طریق نخست ،و گروهى از راه دوم، و افراد انگشت شمارى بر اثر تکامل روحى از راه سوم استفاده مى‏کنند:

1- راه تجربى و حسى:مقصود از این قسم، آن رشته ادراکاتى است که از طریق حواس برونى وارد قمرو ذهن مى‏گردند مثلاً هر یک از دیدنیها و چشیدنیها و بوئیدنیها و ... از طریق ابزار ویژه خود، در محل ادارکات ما قرار مى‏گیرند و امروز اختراع تلسکوپ و میکروسکوپ و رادیو و تلویزیون و... کمک‏هاى شایان تقدیرى به ادراکات بشر نموده و او را بر دو ر و نزدیک مسلط ساخته است .

2- راه استدلالى و تعقلى :متفکران جهان با به کار انداختن دستگاه تعقل واندیشه، از یک رشته مقدمات بدیهى و روشن و ثابت در علوم ، یک سرى قوانین کلى خارج از حس را کشف مى‏کنند و قله‏هائى از معرفت و کمال را تسخیر مى‏نمایند.

قوانین کلى علوم به قید کلیت، مسائل فلسفى و آگاهى‏هاى مربوط به خدا و صفات و افعال او و مسائلى که در علم عقائد و مذاهب مطرح مى‏گردد، همگى مولود دستگاه تفکر و نتیجه به کار افتادن نیروى عقل انسانى است .

3- راه الهام و اشراق :این راه، واقعیت شناسى سومى است که در وراى دستگاه حس و تعقل قرار دارد، یک نوع واقعیت شناسى خاصى است که امکان آن از نظر علم و دانش قابل انکار نیست ، البته نظام جهان بینى محدود مادى، نمى‏تواند یک چنین ادراک غیر حسى و تعقلى را بپذیرد، اما ازنظر اصول علمى راهى براى انکار آن وجود ندارد.

به گفته یکى از روان شناسان: جنبه‏هاى تجربى به وسیله حواس شناخته مى‏شود و جنبه‏هاى عقلانى به واسطه اندیشه منطقى و ریاضى به مرحله ادراک مى‏رسد و سرانجام بر اثر اشراق و الهام، جلوه‏هائى از جنبه‏هاى ماوراى حس و استدلال - روشن بینى‏هاى برق آسا، و جرقه‏هاى روشنگر که ذهن حساس نوابغ از آنها برخوردار است - به مقام رؤیت مى‏رسند.

پرفسور «سوروکین» روانشناس معروف یکى از آن افرادى است که وجود سه شاهراه حقیقت شناسى را به روشنى تصدیق کرده و براى ادراک عرفانى و به اصطلاح الهام، مقام و منزلتى ویژه قائل است و صریحاً مى‏گوید:

«نمى‏توان این راه را تخطئه و تحقیر نمود، مگر مى‏توان آموزش گسترده ادیان بزرگ را یک سره به تقلید کوته بینان نظام مادى ناچیز و بى حکمت شمرد و براى آن ارزشى قائل نگشت؟!».

بنا بر این مى‏توان معرفت‏هاى سه‏گانه را به شرح زیر نام‏گذارى کرد:

1- راه حس یا حس آگاهى.

2- راه عقل یا خرد آگاهى.

3- راه الهام یا دل آگاهى.

امروز علم روانشناسى ، الهام رابه صورت یک واقعیت روانى پذیرفته و آن را چنین توصیف مى‏کند: «ادراک ناگهانى، آگاهى بخش توضیح دهنده یکباره و بدون مقدمه که چون برقى لامع در صفحه ذهن مى‏درخشد بى آن که حتى غالباً پیشاپیش درباره آن اندیشیده باشد.»

اهمیت و نفوذ الهام در اکتشافات علمى مورد تأیید دانشمندان قرار گرفته است «البرت اینیشتین » (1879 - 1955م،) با بسیارى از فلاسفه و عرفا هم آهنگ گشته و بسان برخى از دانشمندان اسلامى که الهام را کلید معارف مى‏دانند، وى الهام را عامل پر ارج در اکتشافات علمى مى‏داند.

در سال 1931 م دو دانشمند شیمى دان امریکایى به نام یلات و پیکر پرسش نامه‏اى براى تحقیق درباره اهمیت الهام در کشف و حل مشکلات علمى، میان گروهى از دانشمندان شیمى پخش کردند و نتایج بسیار ارزنده آن را منتشر کردند.

یکى از دانشمندان ، مورد سؤال را اینطور پاسخ داده است : «درباره حل مسأله‏اى کار و فکر مى‏کردم ولى در اثر اشکالات و ابهامات فراوان آن، تصمیم گرفتم که دیگر به کلى آن کار و تمام افکار مربوط به آن را کنار بگذارم ، فرداى آن روز در حالى که سخت مشغول کارى دیگر بودم یک باره فکرى ناگهانى مانند جهش برق، در خاطرم خطور کرد و آن همان حل مسأله‏اى بود که مرا به کلى مأیوس کرده بود.»

نظیراین گزارش ازهانرى یوانکاره (1912 - 1854 م) ریاضى دان نامى فرانسه و بسیارى دیگر از دانشمندان طبیعى ، ریاضى و فیزیک نقل شده است .

جالب توجه این است که بسیارى از الهام‏هاى علمى که سبب کشف واقعیتى پرارج شده است نه تنها با اشتغال و تمرکز فکرى دانشمندان در زمان فعالیتشان ارتباط نداشته است، بلکه حتى با رشته تخصصى آنان نیز داراى رابطه نزدیک نبوده است شاهد گویاى این مطلب این است که مثلاً لوئى پاستور (1822 - 1895 م) با اینکه متخصص در علم شیمى بوده، با این حال بیشتر اکتشافات و خدمات ارزنده او به جامعه بشریت، در زمینه علم زیست شناسى و پزشکى بوده است !.

الهام و الکسیس کارل‏

ازمیان دانشمندان معاصر آقاى «الکسیس کارل» از جمله افرادى است که براى الهام، ارزش خاص قائل شده است و معتقد است که روشن بینان بدون استفاده از اعضاى حس خود، افکار دیگران را درک مى‏کنند، و حوادث دور - از لحاظ مکان و زمان - را کم و بیش مى‏بینند ، و آن را یک موهبت استثنائى مى‏داند که جز افراد معدودى از آن برخوردار نیستند، این دانشمند نامى کوشیده است که در این بحث مطالب علمى و یقینى را از احتمالات جدا کند، و انسان را مجموعه‏اى از مطالعات و تجربیاتى که در تمام اعصار و همه کشورها شده، در نظر بیاورد و توانسته است بسیارى از شکل‏هاى فعالیت‏هاى انسانى را مطالعه کند، در اینجا براى این که خوانندگان گرامى با نظریه این دانشمند درباره الهام بیشتر آشنا شوند خلاصه گفتار او را مى‏آوریم:ء

«به یقین اکتشافات علمى تنها محصول و اثر فکر آدمى نیست، و نوابغ علاوه بر نیروى مطالعه و درک قضایا ، از خصائص دیگرى چون اشراق برخوردارند؛ با اشراق چیزهایى را که بر دیگران پوشیده است مى‏یابند و روابط مجهول را بین قضایایى که ظاهراً با هم ارتباط ندارند، مى‏بینند، و وجود گنجینه‏هاى مجهول را به فراست در مى‏یابند ، تمام مردان بزرگ از موهبت اشراق برخوردارند و بدون دلیل و تحلیل ، آنچه را که دانستنش اهمیت دارد مى‏دانند، یک مدیر واقعى احتیاجى به محک‏هاى هوش و اوراق اطلاعاتى براى انتخاب مرئوسین خود ندارد، یک قاضى خوب بدون توجه به جزئیات مواد و تبصره‏هاى قانون، و حتى گاهى به گفته «کاردوزو» با در دست داشتن ادعا نامه غلط مى‏تواند حکم صحیح بدهد، یک دانشمند بزرگ ، خود به خود به سوى راهى که منجر به کشف تازه‏اى خواهد شد کشانده مى‏شود این همان کیفیتى است که پیشتر ، الهام نامیده مى‏شد».

«دانشمندان را مى‏توان به دو دسته تقسیم کرد: یکى منطقى و دیگرى اشراقى، ترقى علوم مرهون این هر دو دسته است ، در علوم ریاضى که اساس و پایه کاملاً منطقى دارد نیز اشراق سهم بسزایى دارد میان ریاضى دانان هم اشراقى مى‏توان یافت و هم منطقى «هر میت » و «ایرشتراس» اشراقى، «برتران» و «ریمان» منطقى، بودند. روشن بینان بدون استفاده از اعضاى حس خود، افکار دیگران را درک مى‏کنند و حوادث دور از لحاظ زمان و مکان را کم و بیش مى‏بینند و از بعضى اشیا و قضایا اطلاعات مطمئن‏ترى از آنچه با اعضاى حس درک مى‏شود، مى‏دهند ، براى فرد روشن بین ، خواندن افکار شخصى دیگران، به اندازه توصیف چهره وى آسان است ولى کلمات «دیدن» و «حس کردن» براى بیان آنچه در شعور وى مى گذرد کافى نیست چون چیزى را نمى‏بیند در جاى جستجو نمى‏کند، بلکه فقط مى داند».

«در بسیارى از موارد هنگام مرگ یا هنگام مواجه شدن با یک خطر بزرگ، بین فرد با فرد دیگر ارتباطى برقرار مى‏شود و کسى که در بستر مرگ افتاده و یا قربانى حادثه‏اى شده است براى یک لحظه، به شکل عادى خود، به نظر یکى از دوستان نزدیکش مى‏رسد، اغلب این شبح خیالى، خاموش و ساکت مى‏ماند وگاهى نیز سخن مى‏گوید، و مرگ خود را خبر مى دهد، و نیز گاهى ، روشن بین از فاصله بعید مى‏تواند منظره یا شخص یا صحنه را ببیند و آن را با دقت ترسیم و توصیف کند، و چه بسیار کسانى که در حال عادى روشن بین نیستند ولى در طول عمر خود یکى دوبار این قبیل ارتباطات را تجربه کرده‏اند».

«به این ترتیب گاهى شناسائى دنیاى خارج، از راه‏هاى دیگرى به جز اعضاى حسى، براى ما میسر مى‏شود. شکى نیست که فکر مى‏تواند حتى از فواصل دور، دو فرد انسانى را مستقیماً با هم مربوط کند این قضایا که مطالعه آنها در عهده علم جدید «متاپسیشیک» است باید همان طورى که هست پذیرفته شود زیرا حقایقى دربر دارد و جنبه‏اى از وجود انسانى را که هنوز خوب شناخته نشده است معرفى مى‏کند و شاید بتواند علت روشن بینى فوق‏العاده برخى‏ها را براى ما روشن سازد. 1

بنابراین، ادارک حسى و تعقلى دو وسیله است براى روح انسانى که تسلط او را بر قسمتى از جهان خارج تأمین مى‏کند ولى در عین حال براى روح انسان وسیله توصیف نشدنى دیگرى وجود دارد که ارتباط او را با جهان خارج برقرار مى‏نماید و نتیجه آن امور زیر است که مورد تصدیق همه دانشمندان مى‏باشد:

1- اکتشافات علمى محصول و اثر تنها فکر آدمى نیست و نوابغ علاوه بر نیروى مطالعه و درک قضایا از نیروى الهام نیز برخوردارند.

2- روشن بینان بدون استفاده از اعضاى حسى خود افکار دیگران را درک مى‏کنند تا آنجا که براى فرد روشن بین خواندن افکار شخص دیگر، به اندازه توصیف چهره وى آسان است .

3- هنگام مرگ یا پیش آمدن خطر، ما بین فرد و فرد دیگر، ارتباطى برقرار مى‏شود و کسى که در بستر مرگ افتاده ، براى یک لحظه به شکل عادى خود به نظر یکى از دوستانش مى‏رسد.

4- روشن بین مى‏تواند از فاصله بعید، منظره یا شخص یا صحنه‏اى را ببیند و آن را با دقت ترسیم و توصیف کند.

شهود و فلسفه برگسن‏

در میان دانشمندان مغرب زمین ، برگسن (1859 - 1941 م) بیش از افراد دیگر به شهود اهمیت داده تا آنجا که مخالفان مکتب وى ، او را مظهر ضد عقلانى و استدلالى معرفى کرده و گروهى او را از ایده آلیستها خوانده‏اند و این نوع حق کشى‏ها در تاریخ علم فراوان است، او دیگر بسان دانشمندان شهود را در مقابل حس، و عقل را جزو منابع معرفت قرار داده است .

غروربى جا

انکار الهام و آگاهى‏هاى غیبى، معلول غرور بى جایى است که دامنگیر جمعى از مادى‏هاى قرن هجدهم و نوزدهم شده است ، آنان تصور مى‏کردند که همه چیز را فهمیده‏اند و در دائره هستى براى آنان مجهولى باقى نمانده است و بر تمام پیچیدگیهاى جهان دست یافته و علل طبیعى پدیده‏ها را کشف کرده‏اند و دریافته‏اند که هر حادثه‏اى علت مادى دارد.

نتیجه یک چنین غرور علمى، این است که به همه چیز بى اعتنا شده و به آنچه از پیشینیان به یادگار مانده است، با دیده شک و تردید و احیاناً انکار بنگرند.

این غرور علمى که در قرن بیستم درهم شکست و یا از حرارت و شدت آن کاسته شد، کم کم بشر را آگاه ساخت که بسیارى از رموز خلقت هنوز در پس پرده جهل مانده، و هنوز بیش از اندکى از اسرار شگفت آور جهان آفرینش ، براى بشر فاش نشده است .

مردان محقق، و شخصیت‏هاى بارز علمى، فریب پیروزى‏هاى جزئى را در میدان علم و دانش نخورده و با جرأت و جسارت به انکار آنچه که هنوز درستى یا نادرستى بودن آن ثابت نشده و در ردیف علوم قرآن نگرفته است ، برنمى‏خیزند.

دریچه‏هائى به سوى جهان اسرار آمیز غیب‏

خدا به خاطر لطف و مرحمتى که نسبت به بندگان خود دارد، دریچه‏هایى را به سوى جهان غیب باز گرذارده است تا همگان بدانند که آگاهى از غیب یک امر محال و غیر ممکن نیست، بلکه تسلط انسان بر غیب امرى است صددرصد ممکن، که جاى هیچ شک و تردید در آن وجود ندارد.

* * *

1- وحى به حیوانات‏

کارهاى شگفت‏انگیز حیوانات که در کتاب‏هاى حیوان شناسى، جانور شناسى و حشره‏شناسى به طور مفصل پیرامون آنها بحث شده است نمونه واضحى از وجود الهام در حیوانات است .

کارهاى محیر العقول جانداران از قبیل تقسیم کار، انتخاب وظیفه، ساختن عضو مفقود و آشنائى به کلیه نیازمندیهاى زندگى را نمى توان از راه تعقل و تفکر توجیه نمود زیرا بدیهى است که حیوان، فاقد دستگاه تفکر و تعقل است؛ همچنانکه نمى توان آنها را معلول نظم داخلى و ارگانیزم وجود خارجى جانداران دانست زیرا ترکیب خواص فیزیکى و شیمیایى یک موجود براى انجام امور ابتکارى وابداعى مانند تقسیم کار، انتخاب وظیفه ، تجدید ساختمان عضو مفقود، و انطباق با محیط، کافى نمى‏باشد.

یک ماشین حساب ممکن است آنچنان منظم ساخته شود، که اعمال جمع و تفریق و ضرب و تقسیم را دقیقاً انجام دهد اما هرگز ماشین حساب قادر به ابداع و ابتکار یا قاعده ریاضى نیست، یک ماشین ترجمه مى تواند دقیقا سخنان یا نوشته یک نفر را ترجمه کند ولى هرگز نظم دقیق آن ماشین قادر به تصحیح اشتباه گوینده نمى‏باشد.

چون در زندگى حیوانات کارهاى ابداعى و ابتکارى بى‏سابقه دیده مى‏شود جز این که آنها را معلول الهام از جهان بالا بدانیم توجیه دیگرى ندارد قرآن مجید نام اینگونه الهام راوحى نهاده است . 2

2- روشن بینى و تله پاتى

دانشمندان مى‏گویند در نهاد انسان استعداد مرموزى وجود دارد که به مدد آن مى‏تواند افکار دیگران را بخواند و از حوادثى که در نقاط دور دست رخ مى‏دهد با نیروى مافوق حس، آگاهى پیدا مى‏کند مبادله افکار و احساسات از راه دور به واسطه حس مخصوص کاملا یک امر عملى است هر چند از طریق وسائل فنى نوین از قبیل تلویزیون ، رادیو، تلفن و تلگراف ،افکار را مبادله مى‏کنند ولى دانش، براى چنین مبادله‏اى راه دیگرى به نام «تله پاتى» و یا «حس روشن بینى» معتقد است .

فرق «تله پاتى» با روشن بینى این است که روشن بینى همان قدرت درک اتفاقى است از فاصله‏هاى دور زمانى و مکانى، آن هم بدون وسائل حسى ولى «تله پاتى» کیفیتى است که به وسیله آن افکار و هیجانات و احساسات از مغزى به مغز دیگر بدون وسیله حس منتقل مى‏شود و در حقیقت روشن بینى و تله پاتى دور روى یک سکه هستند و هر دو نام مناسبى مى‏باشند براى دید دوم انسان چه درخواب و چه در بیدارى.

امروز «پوگیسم» در این زمینه به وسعت نظر بیشترى قائل شده است و زندگى را «موج» مى داند و براى آن امواج گیرنده و فرستنده مى‏شناسد و معتقد است که امواج را همچنان که با سیم مى‏توان گرفت با اندیشه نیز مى توان گرفت، اندیشه را موجى مى‏شناسد که بعد ازآفریده شدن به ارتعاش مى‏آید و در صورت وجود گیرنده قابل گرفتن است .

3- ارتباط با ارواح‏

ارتباط با ارواح به صورت‏هاى مختلفى انجام مى‏گیرد که صورت روشن و قابل اعتماد آن این است که استاد ماهر این فن، شخصى را که براى این کار آمادگى دارد، با نگاه و تلقین خواب مى کند و روح او به سؤالات استاد پاسخ مى‏دهد و گاهى در این تماس از اسرار نهفته پرده برداشته مى‏شود.

تماس با ارواح به صورت «علمى » از جهات گوناگون قابل مطالعه مى‏باشد ، در این زمینه کتابها و رساله‏هاى فراوانى به وسیله دانشمندان شرق و غرب نگارش یافته و صفحات زیادى از برخى دائرةالمعارف‏هاى علمى را به خود اختصاص داده است .

دانشمندان این فن و کسانى که سالیان دراز در این راه کوشیده‏اند اظهار مى‏دارند که توانسته‏اند با مجاهدتهاى پى‏گیر و آزمایشهاى فراوان از روى گوشه‏اى از جهان مرموز و ناشناخته ارواح، پرده بردارند و کارهاى خارق عادت و حیرت‏انگیزى را که به وسیله آنها انجام مى‏شود از نزدیک مشاهده نمایند، نویسنده دائرة المعارف قرن بیستم در جلد چهارم کتاب خود، درباره روح، جدولى از اسامى دانشمندان مشهور را که به واقعیت این علم اعتراف کرده‏اند، ارائه مى‏دهد در این جدول نام چهل و هفت نفر از دانشمندان بزرگ فرانسه، انگلستان، ایتالیا، آلمان و آمریکا آمده است .

البته باید دانست که ارتباط با ارواح به طور اجمال مطلبى است صحیح ، ولى هرگز نمى‏توان گفتار هر مدعى را در این باره پذیرفت بلکه باید با قرائن و علائم راستگویان را از دروغگویان تمیز داد.

4- الهام به افراد

گاهى ممکن است مطلبى به قلب القا شود و انسان یک مرتبه خود را بر مطلبى واقف و آگاه ببیند، به این نوع القاء در اصطلاح، الهام مى‏گویند.

این گونه الهامات به قدرى در هر زمان و مکان فراوان است که باید آن را در ردیف حوادث معمولى قرار داد حتى منشأ بسیارى از اختراعات و اکتشافات علمى و ابتکارات و مضامین عالى شعرى همین الهام است .

قرآن مجید نمونه‏اى در این مورد نقل مى‏کند و مى‏فرماید:

«و اوحینا الى ام موسى ان ارضعیه ...» (قصص /7)

«به مادر موسى الهام کردیم که کودک خود را شیر ده ...»

5- خواب‏هاى راستین‏

خواب ، انواع و اقسامى دارد که یک نوع آن مورد نظر ما است و آن خواب‏هایى است که از یک واقعیت جدا از اندیشه و ذهن، از واقعیتى محکم و استوار و پابرجا گزارش مى‏دهد این نوع خواب‏هاى الهى است که ما را با جهان خارج از خود مربوط مى‏سازد و از روحى حقایقى دور از محیط ذهن و اندیشه پرده بر مى‏دارد و این قبیل خواب‏ها به اندازه‏اى زیاد است که هرگز نمى‏توان آن را انکار کرد و قرآن نمونه‏هاى پیچیده‏اى در سوره«یوسف» نقل مى‏نماید.

پیامبر گرامى اسلام درباره این نوع خواب‏ها فرموده است :

«ان الرویا الصادقة جزء من النبوة: 3 رؤیاى صادق، بخشى از نبوت است».

ابرآگاهى و فلاسفه اسلام‏

1- شیخ الرئیس ابوعلى سینا در کتاب «اشارات» در «نمط هشتم» مى‏گوید:

اگر عارفى از غیب خبر داد و آینده، درستى آن را ثابت کرده او را تصدیق کن و به او ایمان بیاور زیرا چنین آگاهى‏اى یک رشته اسباب طبیعى دارد.

و نیز در تنبیهات این نمط، به برهان این مطلب اشاره کرده و مى‏گوید:

وقتى اشتغالات روح از طریق حواس کم شد، براى روح انسان فرصتى دست مى‏دهد که خود را از دست قواى طبیعى خلاص کرده و به جانب قدس پرواز کند و صورت‏هایى را در آنجا ببیند و این حالت گاهى در خواب و در حال بیمارى به انسان عادى نیز رخ مى‏دهد.

و نیز در جاى دیگر مى‏گوید:

اگر به تو گفتند که فلان عارف کارى انجام مى‏دهد و یا به جسمى حرکت مى‏بخشد یا خود حرکتى مى‏کند که از توانایى دیگران بیرون است این سخن را انکار مکن زیرا براى این کار یک سلسله اسباب ، وجود دارد که اگر تو نیز از آن راه وارد شوى به همان مقصد مى‏رسى.

و باز مى‏گوید:

تجربه و آزمایش به روشنى ثابت کرده است که انسان در موقع خواب مى‏تواند با جهان خارج تماس بگیرد و اطلاعاتى کسب کند، اکنون چه مانعى دارد که انسان در موقع بیدارى داراى چنین قدرتى باشد و تجربه وآزمایش نیز این حقیقت را ثابت کرده است .4

* * *

2- شیخ شهاب الدین سهروردى که در فلسفه الهى و ریاضات نفسانى عملى، کم نظیر بود درباره آگاهى انسان از غیب ، چنین مى‏گوید:

هر وقت شواغل حواس ظاهرى کاهش یافت در این وقت، نفس انسان از دست قواى طبیعى رهایى جسته و بر یک سلسله امور غیبى تسلط مى‏یابد سپس مى‏گوید:

اگر انسان‏هاى کامل مانند پیامبران و اولیا از غیب خبر مى‏دهند، به خاطر نوشته‏هایى است که مى‏بینند و یا امواج و یا صداهاى دل انگیز و هولناکى است که مى‏شنوند و یا صورت‏هایى است که مشاهده مى‏کنند و با آنان سخن مى‏گویند ، و سپس از غیب خبر مى‏دهند. 5

* * *

3- صدرالمتألهین در تعالیق خود بر «حکمت اشراق» امکان آگاهى از غیب را به گونه‏اى مشروح مورد بحث قرار داده و مى گوید: «نفس بر اثر اتصال با جهان عقل، و یا عالم مثال (جهان صور اشیاء) ، آگاهى‏هایى کسب مى‏کند» سپس مطلب را با براهین عقلى روشن مى‏سازد.

هدف از نقل این کلمات این است که روشن گردد دانشمندان و پى‏افکنان علوم بشرى از گذشته و حال، آگاهى از غیب را براى بشریک امر ممکن، بلکه واقع شده تلقى مى‏کنند ، جایى که آگاهى از غیب براى بشر معمولى ممکن، بلکه واقع شده باشد در امکان آن براى پیامبران و امامان معصوم جاى شک و تردیدى باقى نخواهد ماند.

در پایان این بخش لازم است نکته‏اى را تذکر دهیم:

هدف از نقل سخنان دانشمندان دیروز و امروز این است که بدانیم علوم بشرى موضوع آگاهى از غیب را، یک امر ممکن بلکه محقق ، تلقى کرده است و با چنین تصدیق و توصیفى، نباید در امکان آن شک و تردید داشته باشیم.

ولى باید توجه داشت که آگاهى پیامبران و امامان معصوم برغیب، از طریقى است ، غیر از طریق‏هاى عادى که در این بخش پیرامون آنها سخن گفتیم، و اشتراک در نتیجه ، گواه بر اتحاد در راه نیست .

و نیز اگر ما در این بخش ازکشف و شهود و اشراق و یا ارتباط با ارواح سخن گفتیم و به آنها استشهاد کردیم ، نه به این معنى است که گفتار هر مدعى کشف و اشراق را بپذیریم ، یا به تصدیق هر مدعى ارتباط با ارواح، صحه بگذاریم بلکه هدف تصدیق اجمالى است؛ و اما حدود و خصوصیات آنها چیست فعلاً از قلمرو بحث ما بیرون مى‏باشد.

چند نمونه از آیات قرآن درباره علم غیب پیامبر (ص)

اکنون وقت آن رسیده با آیاتى که بر آگاهى پیامبر (ص) از پشت پرده غیب گواهى مى‏دهند آشنا شویم. و در این مورد به ذکر چند آیه بسنده مى‏کنیم.

1- «عالم الغیب فلا یظهر على عیبه احد الامن ارتضى من رسول فانه یسلک من بین یدیه و من خلفه رصداً» (جن /26-27)

«خدا داناى غیب است پس هیچ کس را بر غیب خویش آگاه نمى‏کند مگر بندگانى که مورد رضایت او باشند و آن بندگان عبارتنداز: فرستادگان او، و خدا براى فرستادگان خود از جلو و پشت سرشان، نگهبان قرار مى‏دهد».

مفاد آیه بسیار روشن است و به خوبى مى فهماند که علم غیب، ازخدا است و او فرستادگان خود را از غیب آگاه مى‏کند. 6

2- «و ما صاحبکم بمجنون و لقد راه بالافق المبین و ما هو على الغیب بضنین» (تکویر /22 - 24)

«محمد (ص) دیوانه نیست و فرشته را در افق روشن دیده است و او بر غیب بخیل نیست (علم غیب را که بر او القاء مى‏شود اگر صلاح باشد به شما مى‏گوید و بخل نمى‏کند و از شما پوشیده نمى‏دارد».

بنابراین به خوبى از آیه بر مى‏آید که خداوند رسول گرامى خود را توسط فرشته وحى بر غیب آگاه کرده است .

3- «و اذَ اسّر النبى الى بعض ازواجه حدیثا فلماَ نّباَتْ به و اظهرة الله علیه عَرّفَ بعضه و اعرض عن بعض فلماَ نبّاهَا به قالت من اَنبَاَک هذا قال نَبّانَى العلیم الخبیر...» (تحریم /3).

پیامبر گرامى اسلام، رازى را به یکى از همسران خود گفت (و به او سفارش کرد که آن راز را فاش نکند) ولى او ، راز پیامبر را به دیگرى گفت، خدا پیامبر را از جریان آگاه ساخت و به او خبر داد که همسرش ، راز او را به دیگرى گفته است پیامبر با این که آگاه شد همسرش همه راز را به دیگرى گفته است اما به قسمتى از آن اشاره کرد و به قسمت دیگر اشاره نکرد یعنى به همسرش گفت رازى را که به تو سپردم، فاش ساخته‏اى ،همسرش او را تصدیق کرد و پرسید چه کسى تو را از این جریان آگاه ساخت. پیامبر (ص) ، فرمود: نبانى العلیم و الخیبر.

خداى دانا و آگاه مرا آگاه ساخت.

دقت در مجموع آیه، بخصوص جمله آخر: «نبانى العلیم الخبیر» به روشنى گواهى مى‏دهد که خداوند او را از غیر راه وحى قرآنى از پس پرده غیب آگاه کرده است .

از آیاتى که تا اینجا نقل شد، به خوبى استفاده مى‏شود پیامبر گرامى (ص) بسان دیگر پیامبران الهى چون آدم، نوح ، یعقوب ، یوسف ، صالح، داوود، سلیمان و عیسى، از غیب ، خبر مى‏داد.

آگاهى ازغیب منحصر به پیامبران نیست

در خاتمه، برخى از آیات که دلالت مى‏کند که افرادى از غیر پیامبران هم از غیب آگاهى داشته‏اند نقل مى‏شود تا واضح گردد که آگاهى از غیب منحصر به پیامبران الهى نیست، بلکه خدا به هر یک از بندگان خاص خود که بخواهد چنین عنایتى مى‏کند و او را با غیب این جهان آشنا مى‏سازد:

«اذ قالت الملائکة یا مریم ان الله یبشرک بکلمة منه اسمه المسیح عیسى ابن مریم وجیهاً فى الدنیا والاخرة و من المقربین ویکلم الناس فى المهد و کهلاً و من الصالحین» (آل عمران /45-46)

«هنگامى که فرشتگان به مریم گفتند: اى مریم خدا تو را به فرزندى نوید مى‏دهد که نام وى مسیح عیسى فرزند مریم است، در دنیا و آخرت آبرومند و از مقربان درگاه خداست و در گهواره با مردم سخن مى‏گوید و از صالحان است».

این نه تنها مریم است که از طریق غیب از یک رشته رویدادهاى آینده آگاه شده است بلکه در این مورد همسر ابراهیم و مادر موسى نیز با او همراه مى‏باشند . قرآن درباره همسر ابراهیم چنین مى‏گوید:

«و لقد جائت رسلنا ابراهیم بالبشرى قالوا سلاماً... و امراته قائمة فضحکت فبشرنا ها باسحق و من ورآء اسحق یعقوب» (هود /69 و 71)

«فرستادگان ما (فرشتگان) با مژده به نزد ابراهیم رفتند و گفتند: سلام بر تو ... و همسر وى که ایستاده بود خندید، او را به اسحاق و پس از اسحاق به یعقوب بشارت دادیم»

قرآن درباره مادر موسى که از طریق غیب از سرنوشت فرزند خود آگاه شده است چنین مى‏فرماید:

«و اوحینا الى ام موسى ان ارضعیه فاذا خفت علیه فالقیه فى الیم ولا تخافى و لا تحزنى انا رادوه الیک و جاعلوه من المرسلین» (قصص /7).

«به مادر موسى وحى کردیم که موسى را شیر بده آنگاه که بر او ترسیدى ، او را به دریا بیفکن و نترس و غمگین مباش، ما او را به تو باز مى‏گردانیم و از پیامبران مرسل قرارش مى‏دهیم»

به طورى که مشاهده مى‏کنید: در این آیات کسانى که از طبقه پیامبران نیستند از طریق غیب از حوادث آینده آگاه شده‏اند.


پى نوشتها:

1- انسان موجود ناشناخته ، ص 135 - 137.
2- سوره نحل، آیه 68، مشروح این بحث را مى‏توانید در کتاب «راه خداشناسى» تألیف نگارنده ، ص 245 - 262 بخوانید.
3- بحارالانوار ، ج 14، ص 635، چاپ قدیم - این نوع خواب‏ها که به طور مستقیم با آینده سروکار دارد، نه با گذشته نمى تواند علت مادى داشته باشد و هرگز نمى توان پرونده این خواب‏ها را در گذشته جستجو نمود بلکه این نوع خواب‏ها فاقد پرونده است و ما، در کتاب «راز بزرگ رسالت » پیرامون این نوع خواب‏ها سخن گفته‏ایم.
4- اشارات ، ج 3، ص 397 و 399 و 407 و 314.
5- حکمت اشراق، مقاله پنجم .
 

حضرت محمد(ص)

 

آئین نیاکان پیامبر اسلام (ص)

آشنائى با آئین پیامبر (ص) پیش از برانگیختگى به رسالت، در گروه این است که وضع آئین نیاکان و برخى از اعمال او، روشن گردد، زیرا معمولاً ایمان و توحید و یا ضلالت و گمراهى کودک، شاخه‏اى از درختى است که در دل خانه مى‏روید و شاخ و برگ مى‏کشد، اگر ایمان و توحید شخصیتهائى مانند «عبدالمطلب» و «ابوطالب» و «والدین پیامبر (ص)» به روشنى ثابت گردد، شک و تردید در ایمان پیامبر (ص) قبل از بعثت و گرایش او به آئین توحید، وسوسه‏اى بیش نخواهد بود.
ما براى اینکه پیرامون این موضوع به صورت مستدل و مبسوط سخن گفته باشیم نخست وضع آئین نیاکان و اعضا بیت هاشمى را تشریح مى‏نمائیم و سپس به تبیین وضع آئین رسول گرامى پیش از بعثت مى‏پردازیم.
نخست پیرامون آئین «عبدالمطلب»، «ابوطالب»، «عبدالله»پدر پیامبر (ص)، و «آمنه» مادر گرامى رسول الله سخن مى‏گوئیم. اینک تفصیل گفتار پیرامون شخصیتهاى چهارگانه:

1- ایمان عبدالمطلب.

مقصود از «ایمان» در این بحث، اعتقاد به خدا و اذعان به وجود او نیست، زیرا قاطبه عرب به جز انگشت شمارى از آنان، به وجود خالق یکتا معتقد بودند، و اعتقاد به خدا جز فرهنگ رسمى عرب به شمار مى‏رفت که از ابراهیم (ع) به یادگار مانده بود، بلکه مقصود از آن یکتاپرستى و پرهیز از پرستش اصنام و بت‏ها است که اکثریت قریب به اتفاق عرب را فرا گرفته بود، و جز افراد معدودى از «اصناف» همگان «بت» را مى‏پرستیدند، ولى سران بیت‏هاشمى از این پلیدى به دور بودند هر چند برخى از آنان از وضع محیط متأثر بوده و افرادى در آن بیت مانند «ابولهب» از آن دفاع مى‏کردند، ولى در اخلاص و توحید عبدالمطلب در یکتاپرستى کافى است که به سخنان مورخان درباره او گوش فرا دهیم.
1- یعقوبى تاریخ نگار قرن سوم مى‏نویسد:
نیاى پیامبر (ص) «عبدالمطلب»، پرستش بتان را ترک گفت، و توحید در عبادت را پیشه خود ساخت، و به نذر خود در راه خدا وفا نمود و سنتهائى را پى‏ریزى کرد که وحى الهى اکثر آنها را تصویب نمود آنگاه به سنتهایى که نیاى پیامبر پى‏ریزى کرده بود اشاره مى‏کند.1
2- در حمله «ابراهه» به سرزمین مکه به قصد تخریب خانه خدا، توحید و یکتاپرستى «عبدالمطلب» و روگردانى او از «بتان» قریش، به خوبى دیده مى‏شود او وقتى از تصمیم ابرهه آگاه شد، و گزارش رسید که شتران او را سپاه پیل به یغما برده است، یک سره به اردوگاه «ابرهه» رفت و مورد تجلیل و احترام او قرار گرفت، تنها چیزى که از او درخواست کرد این بود که دستور دهد اموال به غارت رفته او را، بازگردانند.
«ابرهه» از درخواست کوچک او در برابر تصمیم خطرناکى که او نسبت به تخریب کعبه نموده بود، در شگفت فرو رفت، و گفت من از درخواست ناچیز تو در شگفتم من آمده‏ام خانه‏اى را ویران کنم که مایه افتخار قبیله و نیاکان تو است ولى تو سخن از شترهائى که به غارت رفته مى‏رانى چه بهتر بود که از من درخواست مى‏کردى تا از این کار صرف نظر کنم.
«عبدالمطلب» با چهره باز و قلبى مطمئن گفت: من صاحب شترم و براى مطالبه آن آمده‏ام خانه نیز صاحبى دارد، که از آن حفاظت مى‏کند ابرهه گفت چیزى نمى‏تواند مانع از تصمیم من گردد این سخن را بگفت فوراً دستور داد که شتران او را بازگردانند او نیز پس از تحویل، همه را نذر کعبه کرد، و در حرم رها نمود که هر نوع دست درازى به آنها، مایه ظهور خشم الهى گردد آنگاه به سوى قریش آمد و همگان را از تصمیم ابرهه آگاه ساخت، سپس یک سره به سوى کعبه رفت و حلقه باب کعبه را با گروهى از قریش به دست گرفت و به مناجات با خداى خود پرداخت و در ضمن گفتگوى خود با خدا، چنین گفت:
پروردگارا! به جز تو به کسى امیدى ندارم، آنان را از حریم خانه خود بازدار، دشمن خانه تو، دشمن تو است، آنان را از تخریب جلوگرى نما!2
اگر نیاى پیامبر یک فرد بت پرست بود در این لحظات حساس باید بسان دیگر مشرکان به بتان کعبه پناه ببرد، و دست حاجت به سوى آنها دراز نماید.
3- در یکى از سالها، که آسمان از ریزش باران بخل مى‏ورزید، در چنین شرائطى قریش حضور «عبدالمطلب» رسیدند و همگان بر فراز کوه «ابى قبیس» قرار گرفتند نیاى پیامبر او را در حالى که آن روز کودکى بیش نبود همراه خود به کوه آورد و با خداى خود چنین راز و نیاز کرد:
خداوندا این افراد بندگان و کنیزان و کودکان آنها هستند، تو از وضع آنان و خشک سالیهاى پى‏درپى آگاه هستى، پروردگارا دامها نبود شده چیزى نمانده که نفوس نیز هلاک شوند، خداى قطحى را به فراخى تبدیل بفرما، او در حالى که با خداى خود سخن مى‏گفت ناگهان رحمت حق فرود آمد، بیابانها و گودالها را پر آب نمود. در این مورد سرایندگان اشعارى عبدالمطلب سرورده‏اند که یک بیت آن را مى‏نگاریم:
«مبارک الاسم یستسقى الغمام به
ما فى الانام له عدل ولا خطر 3
«نام مبارک، نامى که به وسیله او از ابر آسمان، باران طلبیده مى‏شود در میان مردم براى او لنگه و همتائى نیست» .
در این مورد ابوطالب قصیده‏اى که در سیره حلبى و غیره نقل شدهاست .
4- شهرستانى در ملل و نحل سرگذشت «استسقأ» عبدالمطلب را روشنتر نقل مى‏کند و مى‏گوید: دو سال گذشت قطره‏اى باران از آسمان مکه به سرزمین آن فرود نیامد، وى به ابوطالب دستور داد که فرزند او را «محمد» که در آن روزها کودک شیرخوارى بیش نبود حاضر کند، او نوه خویش را روى دست گرفت و رو به کعبه ایستاد، و گفت خدایا به حق این کودک ما را از باران رحمت خود سیراب نما.
این جمله‏ها را مى‏گفت در حالى که نوه خود را به سمت بالا مى‏اندخت، و مى‏گرفت، دعاى او به هدف اجابت رسید، و چیزى نگذشت که باران رحمت به شدت بارید تا آنجا که ترسیدند که به مسجد الحرام آسیبى وارد شود.
سپس مى‏نویسد: او در پرتو این نور (محمد) فرزندان خود را به اخلاقى نیک و روشهاى ستوده دستور مى‏داد، و مى‏گفت پس از این جهان سراى دیگرى است که در آنجا نیکوکاران به پاداش کار خود و بدکاران به کیفر اعمال خود خواهند رسید. 4
5- در سایه اختلافى که میان او و قریش پس از حفر چاه زمزم رخ داد، قریش براى رفع اختلاف تصمیم گرفتند که همراه عبدالمطلب به کاهنى که در جانب شام زندگى مى‏کرد، مراجعه کنند در نیمه راه، عطش بر آنان غلبه کرد و همگى در آستان مرگ قرار گرفتند، در این موقع تصویب شد که هر فردى از آنان براى خود گودالى به عنوان قبر بکند، که اگر مرگ او فرا رسد کسى که در کنار او است او را در گودال دفن کند و بدین صورت همگى جز آخرین نفر، در زیر خاک قرار گیرند و طعمه درندگان نشوند. هر فردى براى خود قبرى کند و در انتظار فرا رسیدن مرگ خود نشست و همگى در این حالت به سر مى‏بردند که ناگهان «عبدالمطلب» گفت برخیزید در این بیابان گشت بزنیم شاید برآبى دست یابیم زیرا دراز کشیدن و در انتظار مرگ نشستن جز ناتوانى، چیزى نیست، گشت زنى آغاز گردید، افراد در اطراف بیابان پراکنده شدند، ناگهان آبى از زیر پاى شتر عبدالمطلب فوران کرد «عبدالمطلب» و یاران او تکبیر گفتند و با شادى و خرسندى خاصى از آن نوشیدند و ظرفها را پر کرده و در همان نقطه از مخاصمه با عبدالمطلب دست برداشتند و گفتند: خدائى که در این بیابان ترا با این آب زلال سیراب کرده همان خدا نیز زمزم را در اختیار تو نهاده است لازم است همگى به مکه بازگردیم و سرپرستى «سقایت حجاج» را بر عهده بگیرى. 5
6- ام ایمن مى‏گوید «سرپرستى محمد» - پس از بازگشت از صحرا - بر عهده من بود، روزى از او غفلت کردم ناگهان «عبدالمطلب» را بر بالین خود دیدم و به من گفت من فرزندم را در نقطه‏اى به نام «سدره» یافتم مبادا از او غفلت ورزى، اهل کتاب مى‏گویند او پیامبر این امت است و من از شر آنان نسبت به او در امام نیستم. ام ایمن افزود: عبدالمطلب غذائى صرف نمى‏کرد مگر اینکه مى‏گفت: فرزندم را حاضر کنید و او را گاهى در کنار خود و گاهى روى زانوى مى‏نشاند و در همه چیز او را بر خود مقدم مى‏داشت. 6
7- او به هنگام مرگ، حکومت و امور مربوط به کعبه را به فرزند خود «زبیر» و سقایت زمرم و سرپرستى پیامبر را به فرزند دیگرش «ابوطالب» واگذار کرد و وجود محمد را در خانواده خویش شرف عظیم نامید و اشعارى به هنگام مرگ سروده که مضمون آن تأکید بر سعى و کوشش در حفظ پیامبر (ص) از گزند دشمنان مى باشد.7
با توجه به این قضایا و نظایر آن در تاریخ، دیگر نباید در ایمان عبدالمطلب و توحید و یکتا پرستى او، شک و تردید نمود، مردى که پیوسته مورد عنایت گسترده الهى مى‏باشد ، محال است گرد بت بگردد ، از عبادت خداى یکتا روى گرداند و به مخلوق چوبین و آهنین او متوسل گردد.
پس از درگذشت پیامبر گرامى و مطرح شدن خلافت عترت و پیدایش محدثان عثمانى که پیوسته در پائین آوردن مقام على و فرزندان او کوشش مى‏نمودند، خصوصیات زندگى نیاکان پیامبر (ص) را به دست فراموشى سپرده زیرا نقل هر نوع رویدادى که از کرامت و فضیلت این بیت حکایت مى‏کرد مایه سرفرازى امام بود از این جهت، غرض ورزیها و یا خوف و ترس سبب شد که این بخش از زندگى بیت نبوى به صورت بسیار کم رنگ در تاریخ مطرح گردد و این مقدار کمى که نقل گردیده در پرتو الطاف الهى از گزند دشمنان مصون مانده است .

2- ایمان ابوطالب پیش از بعثت‏

سیاست گذاران حکومتهاى وقت، از ترس اینکه مبادا فضیلتى در حق امام على (ع) به نام «ایمان پدر بزرگوار» او به نبوت پیامبر، ثابت گردد، سعى و تلاش نموده‏اند که او را یک فرد غیر مؤمن قلمداد کنند، و اگر یک دهم شواهدى که بر ایمان ابوطالب وجود دارد، درباره یک فرد بى طرف وجود داشت، همگان به ایمان او اذعان پیدا مى‏کردند و او را صحابى عادل، و جانباز و فداکار، معرفى مى‏نمودند ولى چون این دلائل انبوه درباره والد امیرمؤمنان على (ع) است پرده‏هاى ضخیم تعصب مانع از آن شده است که سیماى واقع به نحوى که هست مشاهده گردد از آنجا که درباره ایمان او کتابها و رساله‏هاى فراوان نوشته شده است و ما نیز در کتاب «فروغ ابدیت» به گونه‏اى گسترده سخن گفته‏ایم، از این جهت در این مورد به فشرده گوئى پرداخته و به اندکى از دلائل روشن اشاره مى‏نمائیم و مجموع دلائل خود را درباره ایمان او به پیش از بعثت و یا پس از آن در دو بخش مطرح مى‏کنیم:

الف: یکتا پرستى ابوطالب پیش از بعثت.

1- توسل به پیامبر (ص) در طلب رحمت‏

پس از درگذشت عبدالمطلب، که حفاظت پیامبر بر عهده ابوطالب بود، بار دیگر خشکسالى عجیبى مکه و حومه آن را فرا گرفت قریش حضور عموى پیامبر رسیدند و از او درخواست نمودند که براى آنان رحمت بطلبد او برادرزاده خود را بیرون آورد که بسان خورشیدى بود که ابرهاى سیاه، از اطراف آن کنار رفته باشد، و او را روى دست گرفت و پشت او را بر دیوار کعبه قرارداد، در حالى که با انگشت خود به او اشاره مى‏کرد، مناجات خود را آغاز نمود و در آسمان لکه ابرى وجود نداشت، ولى ناگهان دعاى او مستجاب شد از کنار و گوشه، ابرهه گرد آمدند باران شدیدى منطقه را فرا گرفت، بیابانها و آبادیها از باران پر شد ابوطالب بعدها در قصیده‏اى که در مدح پیامبر سروده به این واقعه اشاره مى‏کند و قصیده از قصائد معروف است که در کتابهاى ادب و حدیث و تاریخ نقل شده است چنانکه مى‏فرماید:
«و ابیض یستسقى الغمام بوجهه‏
ثمال ایتامى عصمه للارامل.
سفید روئى که با چهره‏نورانى او باران طلبیده مى‏شود، پناهگاه یتیمان و سرپرست بیوه زنان است.» 8
وى این قصیده را موقعى که «بنى‏هاشم» همگى در شعب محصور بودند، سروده و در آن ایمان روشن خود را به پیامبر گرامى و آئین استوار او ابراز داشته است اگر در زندگى ابوطالب دلیل و گواهى برایمان او جز چنین «استسقائى» و شعرى جز این قصده وجود نداشت کافى بود که اهل تحقیق، ایمان او را به پیامبر گرامى یک امر مسلم بگیرند

2- زاهدى او را از تولد فرزندش على آگاه مى‏سازد.

یکى از افراد وارسته روزگار که به زهد و عبادت معروف بود، به ابوطالب گفت به من الهام شده است که به همین زودى از صلب تو فرزندى که ولى خدا مى‏باشد، متولد مى‏گردد، وقتى على (ع) در کعبه دیده به جهان گشود او را در میان مردم از ولادت فرزند خود در خانه خدا مطلع ساخت، سپس ابوطالب وارد کعبه شد و از خدا درخواست کرد که او را در گزینش نام براى نوزاد کمک کند، هاتفى ند در داد و گفت:
«ان اسمه فى شامخ العلى‏
على اشتق من العلى‏
«نام او از نام بلند (خداالعلى) گرفته شده و از آن مشتق مى‏باشد و اسم او «على» است‏9.

3- برادر زاده را همراه خود به شام مى‏برد.

کاروان قریش عازم شام بود، و قرار بود ابوطالب نیز با آن کاروان براى امر بازرگانى به شام برود، تصمیم گرفته بود برادرزاده را در مکه نزد اقوام خود بگذارد، به هنگام حرکت کاروان اشگ در دیدگان برادرزاده حلقه زد و عواطف سرشار عمو را طوفانى ساخت، از این جهت ابوطالب ناچار شد که «محمد» را نیز همراه خود به شام ببرد، و رنج سفر با کودک دوازده ساله را، تحمل کند در این مسافرت ابوطالب از نزدیک احترام بى‏سابقه «راهب فصرى» را از برادر زاده خود مشاهد کرد، راهب شام با کمال صراحت گفت او همان پیامبرى است که حضرت مسیج و پیش از او موسى بن عمران از طلوع او خبر داده است اگر یهودیان او را شناسائى کنند به قتل
مى‏رسانند. 10
یک چنین گفتارى از یک راهب بیگانه درباره «محمد» مایه ایمان هر انسانى بى غرض مى‏گردد تا چه رسد به ابوطالب که نسبت به برادرزاده خود سراسر عشق و اخلاص بود.

4- مورد اعتماد عبدالمطلب بود

از همه این مسائل صرف نظر کنیم تاریخ نگاران اتفاق نظر دارند که «عبدالمطلب» ابوطالب را کفیل پیامبر قرار داده بود آیا صحیح است که شخصیتى مانند عبدالمطلب که سرشار از توحید و اخلاص بود برادرزاده خود را که مى‏دانست پیامبر آخرلزمان است به یک فرد مشرک و بت‏پرست بسپارد، و مردى را که سرانجام بتها را خواهد شکست در اختیار فردى بگذارد که در برابر بتها سجده و کرنش مى‏نماید، عقل و خرد مى‏گوید اگر خط مشترکى معنوى میان او و فرزندش ابوطالب وجود نداشت هرگز عزیز قریش را به چنین انسانى نمى‏سپرد.
ابوطالب در اشعار خود به چنین وصیت اشاره کرده و مى‏گوید:
راعیت فیه قرابه موصوله‏
و حفظت فیه وصیة الاجداد11
«درباره محمد پیوند خویشاوندى و سفارش نیاکان را رعایت کردم یعنى اگر درباره او جانبازى و فداکارى مى‏کنم به خاطر سفارشى که از نیاکان درباره حفظ «محمد» به ما رسیده است».
این حوادث چهارگانه که همگى پیش از بعثت رخ داده به اضافه دیگر حوادثى که در این مقطع تحقق پذیرفته ما را به ایمان و اخلاص و یکتاپرستى ابوطالب رهبرى مى‏کند و شک و شبهه را از دلها مى‏زداید اکنون وقت آن رسیده که به دلائل ایمان او به نبوت پیامبر گرامى پس از بعثت اشاره کنیم این دلائل به اندازه‏اى فراوان است که نقل یک دهم آنها براى ما در این صفحات امکان‏پذیر نیست .

ایمان ابوطالب پس از بعثت‏

هر چند پیرامون ایمان او به برادرزاده خود کتابهاى فراوانى نوشته شده و حقیقت به نحو روشن، بازگو شده است ولى مشکل اذعان به ایمان او دو چیز است که یکى علاج‏پذیر و دیگرى علاج‏پذیر نیست .
علت شک در ایمان براى ساده لوحان این است که چرا او مانند ابوذر و ابن مسعود در مسجد الحرام تظاهر به ایمان ننموده و فقط، سعى خود را مبذول مى‏داشت که برادرزاده را از گزند دشمن حفظ کند.
در حالى که نکته تردید و یا انکار غیر این گروه این است که او پدر على امیر مؤمنان است اگر ثابت شود که پدر او یک فرد مؤمن بوده در این صورت گذشته بر اینکه فضیلتى براى او ثابت مى‏شود، سبب مى‏گردد که دیگر خلفا از این فضیلت بى‏بهره شوند.
اگر جهت نخست از طریق دلائل تاریخى قابل رفع است، ولى جهت دوّم با بحث علمى برطرف نمى‏گردد، از این لحاظ ما در این جا دلائل ایمان او به نبوت برادرزاده‏اش را مى‏نگاریم تا گروه نخست پس از دقت، شک را از دلها، بزدایند همچنانکه از خداوند «مقلب القلوب» خواستاریم، با ولایت تکوینى در دلهاى گروه دوم تصرف کند و آنها را براى درک حقیقت آماده سازد و به آنان گوش شنوا و چشم بینا عنایت فرماید. اینک دلائل ایمان ابوطالب:

دلائل سه گانه بر ایمان ابوطالب‏

بهترین و مطمئن‏ترین راه براى کشف خصوصیات روحى یک فرد، دقت در امور سه گانه مربوط به او است:
1- گفتار او در این مورد.
2- رفتار او در این ماجرا.
3- سخنان نزدیکان وى در حق او.
ما براى کشف حقیقت هر سه را مى‏پیمائیم، سرانجام ببینیم هر سه راه ما را به کجا رهبرى مى‏کنند.

آثار ادبى که از او به یادگار مانده است

ما از میان قصائد طولانى وى، قطعاتى را چند انتخاب مى‏نماییم و براى روشن شدن مطلب ترجمه آنها را نیز مى‏نگاریم:
لیعلم خیار الناس ان محمداً
نبىّ کموسى و المسیح بن مریم
اتانا بهدى مثل ما اتیابه
فکل بامرالله یهدى و یعصم 12
«اشخاص شریف و فهمیده بدانند که محمد بسان موسى و مسیح پیامبر است همان نور آسمانى را که آن دو نفر در اختیار داشتند، او نیز دارد و تمام پیامبران به فرمان خداوند، مردم را راهنمائى و از گناه باز مى‏دارند».
تمنیتم ان تقتلوه و انما
امانیکم هذى کاحلام نائم‏
نبى اتاه الوحى من عند ربه
و من قال لا، یقرع بها سن نادم‏
«سران قریش، تصور کرده‏اند که مى‏توانند بر او دست بیابند در صورتى که آرزوئى را در سر مى‏پرورانند، که کمتر از خوابهاى آشفته نیست او پیامبر است. وحى از ناحیه خدا بر او نازل مى‏گردد و کسى که بگوید نه، انگشت پشیمانى به دندان خواهد گرفت».
الم تعلموا انا وجدنا محمداً
رسولا کموسى خط فى اول الکتب‏
و ان علیه فى العباد محبة
ولا حیف فیمن خصه الله بالحب‏
«قریش آیا نمى‏دانید که ما او (محمد) را مانند موسى پیامبر یافته‏ایم و نام و نشان او در کتابهاى آسمانى قید گردیده است، و بندگان خدا محبت مخصوص به وى دارند و نباید درباره کسى که خدا محبت او را در دلهائى به ودیعت گذارده ستم کرد».
والله لن یصلوا الیک بجمعهم
حتى اوسد فى التراب دفینا
فاصدع بامرک ما علیک غضاضة
وابشر بذاک و قرمنک عیونا
و دعوتنى و علمت انک ناصحى
ولقد دعوت و کنت ثم امینا
ولقد علمت ان دین محمد (ص)
من خیر ادیان البریه دینا13
«برادرزاده‏ام، هرگز قریش به تو دست نخواهند یافت، و تا آن روزى که لحد را بستر کنم، و در میان خاک بخوابم، دست از یارى تو برنخواهم داشت، به آنچه مأمورى آشکار کن، ازهیچ چیز مترس، و بشارت ده، و چشمانى را روشن ساز، مرا به آئین خود خواندى و مى‏دانم تو، پند ده من هستى، و در دعوت خود امین و درستکارى، حقا که کیش «محمد» از بهترین آئینها است.»
او تؤمنوا بکتاب منزل عجیب
على نبى کموسى او کذى النون 14
«یا اینکه ایمان، به قرآن سراپا شگفتى بیاورید که بر پیامبرى مانند موسى و یونس نازل گردیده است».
هر یک از این قطعات، قسمت کوچکى از قصائد مفصل و سراپا نغز ابوطالب است که ما به عنوان نمونه، برجسته‏هاى آنها را، که صریحاً ایمان او را به کیش برادرزاده‏اش مى‏رساند انتخاب نمودیم.
خلاصه سخن: هر یک از این اشعار در اثبات ایمان و اخلاص گوینده آنها کافى است و اگر گوینده این ابیات یک فرد خارج ازمحیط اغراض و تعصبات بود همگى بالاتفاق به ایمان و اسلام سراینده آن حکم مى‏کردیم ولى از آنجا که سراینده آنها «ابوطالب» است و دستگاه تبلیغاتى سازمان‏هاى سیاسى اموى و عباسى پیوسته برضد آل ابوطالب کار مى‏کردند، از این نظر گروهى، نخواسته‏اند یک چنین فضیلت و مزیتى را براى ابوطالب اثبات کنند.
از طرفى وى، پدر على است که دستگاههاى تبلیغى خلفا برضد او پیوسته تبلیغ مى‏کردند، زیرا اسلام و ایمان پدر وى، فضیلت بارزى درباره او حساب مى‏شد در حالى که کفر و شرکت پدران دیگر خلفا موجب کسر شأن آنها بود.
به هر حال، علیرغم تمام این سروده‏ها و گفتارها و کردارهاى صادقانه، گروهى به تکفیر وى برخاسته، حتى به آن اکتفا نکرده و ادعا کرده‏اند که آیاتى درباره ابوطالب که حاکى از کفر او است، نازل شده است تو گویى جهان اسلام مشکلى جز ابوطالب نداشت و باید آیاتى درباره او فرود آید و یا پیامبر از جایگاه او در دوزخ سخن بگوید.
راه دوم براى اثبات ایمان او

راه دوم، طرز رفتار او با پیامبر، و نحوه فداکارى و دفاع او از ساحت اقدس پیامبر است و هر کدام از آن خدمات مى‏تواند آئینه فکر و روشنگر روحیات او باشد، زیرا:
ابوطالب شخصیتى است که راضى نشد برادرزاده او دلشکسته شود، و علیرغم تمام موانع و نبود امکانات، زحمت بردن او را به شام همراه خود پذیرفت.
پایه اعتقاد او به فرزند برادر، تا آن پایه است که او را همراه خود به مصلى برد و خدا را به مقام او قسم داد و باران رحمت طلبید.
وى در راه حفظ پیامبر از پاى ننشست و سه سال دربدرى و زندگى در شکاف کوه و اعماق دره را، بر ریاست و سیادت مکه ترجیح داد، تا آنجا که این آوارگى سه ساله، او را فرسوده ساخت و مزاج خود را ازدست داد و چند روز پس از نقض محاصره اقتصادى که به خانه و زندگى برگشت، بدرود زندگى گفت .
ایمان او به رسول خدا به قدرى قرص و محکم بود، که راضى بود تمام فرزندان گرامى وى کشته شوند ولى او زنده بماند على را در رختخواب وى مى‏خوابانید، تا اگر سوء قصدى در کار باشد به وى اصابت نکند بالاتر از آن روزى حاضر شد که تمام سران قریش به عنوان انتقام کشته شوند، و طبعاً تمام قبیله بنى‏هاشم نیز کشته مى‏شدند اینک شرح آن:
سران قریش در خانه ابوطالب با حضور پیامبر انجمنى تشکیل دادند سخنانى میان آنان رد و بدل گردید، سران قریش بدون اینکه نتیجه‏اى از مصاحبه خود بگیرند از جاى خود بلند شدند، در حالى که عقبة بن ابى معیط، بلند بلند مى‏گفت: او را به حال خود باقى بگذارید، پند و نصیحت سودى ندارد و باید او را ترور کرد و به زندگى وى خاتمه داد. 15
ابوطالب از شنیدن این جمله، سخن ناراحت گردید ولى چه مى‏توانست بکند، آنان به عنوان میهمان وارد خانه او شده بودند اتفاقاً رسول گرامى همان روز از خانه بیرون رفت و دیگر به خانه برنگشت طرف مغرب، عموهاى آن حضرت به خانه وى سر زدند، اثرى از او ندیدند ناگهان ابوطالب، متوجه گفتار قبلى «عقبه» گردید، و با خود گفت حتماً برادرزاده‏ام را ترور کرده‏اند و به زندگى او خاتمه داده‏اند.
با خود فکر کرد که کار از کار گذشته، باید انتقام محمد را از فرعونهاى مکه بگیرم تمام فرزندان هاشم و عبدالمطلب را به خانه خود دعوت کرد، دستور داد که هر کدام، سلاح برنده‏اى را زیر لباسهاى خود پنهان کنند، و دسته جمعى وارد مسجد الحرام گردند، هر یک از از آنها در کنار یکى از سران قریش بنشینند و هر موقع صداى ابوطالب بلند شد و گفت: «یا معشر قریش ابغى محمداً = اى سران قریش محمد را از شما مى‏خواهم»، فوراً از جاى خود برخیزند و هر کس شخصى را که در کنارش نشسته است ترور کند، تا به این وسیله جملگى به قتل برسند.
ابوطالب عازم رفتن بود که ناگهان «زیدبن حارثه» وارد خانه شد، و آمادگى آنها را دید دهانش از تعجب بازماند، و گفت هیچ گزندى به پیامبر نرسیده، و حضرتش در خانه یکى از مسلمانان مشغول تبلیغ است این را گفت و بى‏درنگ دنبال پیامبر دوید، و حضرت را از تصمیم خطرناک ابوطالب آگاه ساخت پیامبر نیز برق آسا، خود را به خانه رساند چشم ابوطالب به قیافه جذاب و نمکین برادر زاده افتاد در حالى که اشک شوق از گوشه چشمان او سرازیر بود، رو به وى کرد و گفت : «این کنت یا ابن اخى اکنت فى خیر؟ = برادرزاده‏ام کجا بودى؟ در این مدت شاد و خرم و دور از گزند بودى؟» پیامبر جواب عمو را داد و گفت : از کسى آزارى به من نرسیده است .
«ابوطالب » تمام آن شب را به فکر فرو رفته بود، و با خود مى اندیشید و مى گفت: اگر امروز برادرزاده‏ام مورد هدف دشمن قرار نگرفت، ولى قریش تا او را نکشند آرام نخواهند گرفت صلاح در این دید که فردا پس از طلوع آفتاب موقع گرمى قریش ، با جوانان بنى‏هاشم و عبدالمطلب ، وارد مسجد گردد و آنها را از تصمیم دیروز خود آگاه سازد، شاید رعبى در دل آنها بیفتد و بعدها نقشه‏کشتن محمد را نشکند آفتاب مقدارى بالا آمد، وقت آن شد که قریش از خانه‏ها به سوى محافل خود روانه شوند، هنوز مشغول سخن نشده بودند که قیافه ابوطالب از دور پیدا شد و دیدند جوانان دلاورى به دنبال او مى آیند همه دست و پاى خود را جمع کردند و منتظر بودند که ابوطالب چه مى خواهد بگوید، و براى چه منظورى با این دسته ، وارد مسجد الحرام شده است ؟.
ابوطالب در برابر محفل آنان ایستاد و گفت : دیروز محمد، ساعاتى از دیده‏هاى ما غائب گردید من تصور کردم که شما به دنبال گفتار «عقبه» رفته ، و او را به قتل رسانیده‏اید از این رو تصمیم گرفته بودم با همین جوانان وارد مسجد الحرام شوم و به هر یک دستور داده بودم در کنار یکى از شماها بنشیند و هر موقع صداى من بلند شد همگى بیدرنگ از جاى برخیزند و با حربه‏هاى پنهانى خود، خون شما را بریزند ولى خوشبختانه محمد را زنده یافتم و او را از گزند شما مصون دیدم ، سپس به جوانان دلاور خود دستور داد، که سلاحهاى پنهانى خود را بیرون آوردند، و گفتار خود را با این جمله پایان داد به خدا قسم اگر او را مى کشتید، احدى از شما را زنده نمى گذاشتم و تا آخرین نیرو با شما مى جنگیدم و ...16
شما اى خوانند گرامى ، اگر صفحات تاریخ زندگى حضرت ابوطالب را از نظر بگذرانید، ملاحظه خواهید نمود که وى چهل و دو سال تمام پیامبر را یارى نمود و بالاخص در ده سال اخیر زندگانى او، که مصادف با بعثت و دعوت آن حضرت بود جانبازى و فداکارى بیش از حد در راه پیامبر از خود نشان داد یگانه عاملى که او را تا این حد استوار و پاى برجا ساخته بود، همان نیروى ایمان و عقیده خالص او نسبت به ساحت مقدس پیامبر اسلام بوده است، و اگر فداکارى‏هاى فرزند عزیز او على را ، به خدمات پدر ضمیمه کنید، حقیقت اشعار یاد شده در زیر که ابن ابى الحدید ، در این باره سروده است براى شما روشن مى شود اینک ترجمه بخشى از آن اشعار:
«هرگاه ابوطالب و فرزند او نبود، هرگز دین، قد، راست نمى کرد.
وى در مکه پناه داد و حمایت کرد، و فرزند او در «یثرب» در گردابهاى مرگ فرو رفت. 17

وصیت ابوطالب هنگام مرگ‏

وى هنگام مرگ به فرزندان خود چنین گفت: من «محمد» را به شما توصیه مى‏کنم، زیرا او امین قریش و راستگوى عرب، و حائز تمام کمالات است آئینى آورده که دلها بدان ایمان آورده، اما زبانها از ترس شماتت به انکار آن برخاسته است من اکنون مى‏بینم که افتادگان و ضعیفان عرب، به حمایت او برخاسته و به او ایمان آورده‏اند، و محمد با کمک آنها بر شکستن صفوف قریش قیام نموده است، سران قریش را خوار، خانه‏هاى آنان را ویران، و بى پناهان آنها را قوى و نیرومند و مصدر کار نموده است سپس گفتار خود را با جمله‏هاى زیر پایان داد:
اى خویشاوندان من، از دوستان و حامیان حزب او (اسلام) گردید هر کسى پیروى او را نماید، سعادتمند مى‏گردد، هرگاه اجل مرا مهلت مى‏داد، من حوادث روزگار را از او دفع مى‏نمودم. 18
ما شک نداریم که وى در این آرزو راستگو بوده، زیرا خدمات و جانفشانیهاى ده ساله او، گواه صدق گفتار او است چنانکه گواه صدق، وعده‏اى است که وى در آغاز بعثت به محمد (ص) داد، زیرا روزى که پیامبر (ص) تمام اعمام و خویشاوندان خود را دور خود جمع کرد و آئین اسلام را به آنها معروض داشت، ابوطالب به او گفت: برادرزاده‏ام قیام کن، تو والا مقامى حزب تو، از گرامى‏ترین حزبها است تو فرزند مرد بزرگى هستى، هرگاه زبانى تو را آزار دهد، زبانهاى تیزى به دفاع از تو بر مى‏خیزند، و شمشیرهاى برنده‏اى آنها را مى‏رباید به خدا سوگند اعراب، مانند خضوع حیوان نسبت به مادرش، در پیشگاه تو خاضع خواهند شد.19

آخرین راه

خوب است ایمان و اخلاص ابوطالب را از نزدیکان بى غرض او بپرسیم زیرا، اهل خانه به درون خانه و آنچه در آن مى‏گذرد داناترند. 20
1- وقتى على خبر مرگ ابوطالب را به پیامبر داد، وى سخت گریست و به على دستور غسل و کفن صادر نمود، و از خدا براى او طلب مغفرت نمود.21
2- امام باقر مى‏فرماید: ایمان ابوطالب، بر ایمان بسیارى از مردم ترجیح دارد و به امیر مؤمنان دستور مى‏داد از طرف وى حج بجا آورند.22
3- امام صادق فرمود: حضرت ابوطالب بسان اصحاب کهف است، که در دل ایمان داشتند، و تظاهر به شرک مى‏نمودند، از این جهت دو بار مأجور خواهند بود.23

نظر دانشمندان شیعه‏

علما امامیه و زیدیه، به پیروى از اهل بیت همگى اتفاق دارند که: ابوطالب یکى از افراد برجسته اسلام بوده و روزى که جان از بدنش خارج گردید، دلى مالامال از ایمان و اخلاص به اسلام و مسلمانان داشت و در این باره کتابها و رساله‏هاى زیادى نوشته‏اند از اعصار گذشته تاکنون هیجده کتاب پیرامون ایمان ابوطالب به رشته تحریر درآمده است براى آگاهى بیشتر به کتاب «الغدیر» ج 7 ص 402 - 404 چاپ نجف مراجعه بفرمائید.

بررسى حدیث «ضحضاح»

برخى از نویسندگان مانند بخارى و مسلم، از راویانى چون: سفیان ابن سعید ثورى، عبدالملک ابن عمیر، و عبدالعزیز ابن محمد درآوردى، به پیامبر گرامى چنین نسبت داده‏اند:
«وجدته فى غمرات من النارفاخرجته الى ضحضاح».
«او (ابوطالب) را در انبوه آتش یافتم، پس وى را به ضحضاح (پایاب) منتقل نمودم».
«لعله تنفعه شفاعتى یوم القیامه فیجعل فى ضحضاح من النار یبلغ کعبیه یغلى منه دماغه».
«شاید که شفاعت من به او (ابوطالب) در رستاخیز سودى رساند پس در پایابى از آتش قرار گیرد که آتش بر، برآمدگى پاهاى وى برسد به طورى که مغز او به جوش آید».
گرچه انبوه روایات اسلامى یاد شده و دلائل روشنى که بیان گردید، بى‏پایگى «حدیث ضحضحاح» را اثبات مى‏نماید، لکن به منظور روشن‏تر شدن مسأله در دو زمینه، به بررسى آن مى‏پردازیم:

1- بى پایگى سند حدیث ضحضاح‏

چنانکه بیان گردید، راویان حدیث ضحضحاح عبارتنداز: سفیان ابن سعید ثورى، عبدالملک ابن عمیر، عبدالعزیز ابن محمد درآوردى که ما با استناد به سخنان دانشمندان علم رجال (از اهل سنت) (که احوال محدثان را بیان مى‏نمایند)، وضعیت آنان را مورد تحقیق قرار مى‏دهیم:

الف: سفیان ابن سعید ثورى‏

ابوعبدالله محمد بن احمد بن عثمان ذهنى - یکى از دانشمندان رجال اهل سنت - پیرامون سفیان ثورى، چنین مى‏گوید:
«کان یدلس عن الضعفاء = سفیان ثورى چنین بود که احادیث جعلى را از راویان ضعیف، حکایت مى‏نمود24.»
این سخن گواه روشنگرى است بروجود تدلیس در روایات سفیان ثورى به طورى که احادیث وى را از درجه اعتبار ساقط مى‏کند.
ب: عبدالملک ابن عمیر
ذهبى، در مورد وى، چنین مى‏گوید:
«طال عمره وسأ حفظه، قال ابوحاتم لیس بحافظ، تغیر حفظه و قال احمد ضعف یغلط و قال ابن معین: مخلط، و قال ابن خراش: کان شعبى لا یرضاه و ذکر الکوسج عن احمد انه ضعیف جدا».25
«توان حفظ و نگهدارى حدیث را نداشت و نیروى حافظه وى نیز، دگرگون گردید احمد ابن حنبل مى‏گوید: او ضعیف و پر غلط مى‏باشد، ابن معین مى‏گوید: وى احادیث نادرست را با روایات صحیح، درهم آمیخته است. ابن خراش مى‏گوید: شعبى نیز به وى رضایت نداده است کوسج نیز از احمد ابن حنبل حکایت نموده که وى را به شدت تضعیف کرده است» .
از مجموع این سخنان استفاده مى‏شود که عبدالملک ابن عمیر، داراى صفات یادشده در زیر بوده است:
1- بى حافظه و فراموشکار.
2- ضعیف (در اصطلاح رجال) یعنى کسى که نمى‏توان به روایت وى اعتماد نمود.
3- پر غلط (کسى که روایات نادرست را با روایات صحیح، مخلوط مى‏نماید).
4- مخلط.
روشن است که هر یک از صفات یاد شده، به تنهائى بر بى‏پایگى احادیث عبدالملک ابن عمیر، گواهى مى‏دهد در حالى که تمام این نقاط در وى گرد آمده است .

ج - عبدالعزیز ابن محمد درآوردى‏

دانشمندان علم رجال از اهل سنت وى را نیز فراموشکار و بى‏حافظه دانسته‏اند که نمى‏توان به روایات او استدلال کرد.
احمد بن حنبل، پیرامون او، چنین مى‏گوید:
«اذا حدث من حفظه جأببواطیل» 26.
«هر گاه از حفظ، حدیث یا روایت نماید، سخنان بى‏پایه و نامربوط ارائه مى‏دهد».
ابو حاتم نیز درباره وى مى‏گوید:
«لا یحتج به = به سخن وى نمى‏توان استدلال کرد». (همان منبع).
ابو زارعه نیز او را «سیئى الحفظ = یعنى بد حافظه، معرفى نموده است. 27 (مدرک سابق).
از مجموع آنچه بیان گردید، به روشنى معلوم مى‏شود که روایان اصلى حدیث ضحضاح، در نهایت ضعف بوده و هرگز نمى‏توان به احادیث آنان، اعتماد نمود.

3- متن حدیث ضحضاح، با کتاب و سنت، مخالف است

در حدیث یاد شده به رسول خدا چنین نسبت داده‏اند که آن حضرت ابوطالب را از انبوه آتش دوزخ، به پایابى از آتش منتقل نموده و بدین سان، موجب تخفیف عذاب وى گردید، و یا آرزو نموده که تا روز رستاخیز از وى شفاعت نماید. در حالى که قرآن مجید و سنت پیامبر گرامى (ص) تخفیف عذاب کافران و شفاعت شخص دیگرى از آنان را نفى مى‏نماید بنابراین، اگر ابوطالب کافر بود، هرگز پیامبر (ص) نمى‏توانست موجب تخفیف عذاب وى گردد و یا براى او آرزوى شفاعت نماید و بدین سان بى‏پایگى محتواى حدیث ضحضاح نیز، به ثبوت مى‏رسد.
اینک دلائل روشن این مسأله را در پرتو کتاب و سنت، از نظر شما مى‏گذارنیم:
الف - قرآن کریم در این زمینه چنین مى‏فرماید:
«والذین کفروا لهم نارجهنم لا یقضى علیهم فیموتوا ولا یخفف عنهم من عذابها کذلک نجزى کل کفور» 28.
«آتش دوزخ براى کافران است نه مرگ آنان فرا مى‏رسد که بمیرند و نه عذاب آنان تخفیف داده مى‏شود ما کافران را این چنین، کیفر مى‏دهیم».
ب - سنت پیامبر (ص) نیز شفاعت براى کافران را نفى مى‏کند که به عنوان نمونه به برخى از این احادیث، اشاره مى‏نمائیم:
1- ابوذر غفارى از پیامبر گرامى (ص) چنین روایت مى‏کند:
«اعطیت الشفاعه و هى نائله من امتى من لا یشرک بالله شیئا» 29.
«به من شفاعت عطا گردید و آن براى کسانى از امت من است که به خدا مشرک نباشند».
2- ابوهریره نیز از رسول خدا (ص) چنین روایت مى‏کند:
«و شفاعتى لمن شهدان لا اله الا الله مخلصا و ان محمداً رسول الله یصدق لسانه و قلبه و قلبه لسانه» 30.
«شفاعت من براى کسى است که با اخلاص به یگانگى خدا گواهى دهد و بگوید: اشهد ان لا اله الا الله و به رسالت پیامبر (ص) نیز شهادت دهد و بگوید اشهد ان محمداً رسول الله (ص) به طورى که سخن او با ایمان قلبى وى هماهنگ باشد».
آیات و روایت یاد شده به روشنى بى پایگى متن حدیث ضحضاح را به ثبوت مى‏رسانند.

نتیجه:

در پرتو آنچه گذشت، معلوم گردید که حدیث ضحضاح، از نظر سند و از جهت متن و محتوا، هیچ پایه و اساس ندارد و نمى‏توان بدان استدلال نمود و بدین سان استوارترین دژى که دشمنان ابوطالب به منظور مخدوش ساختن ایمان نیرومند ابوطالب به آن پناهنده مى‏شدن فرو مى‏ریزد.

* * *

ایمان والدین پیامبر (ص)
دلائل روشن تاریخى ما را به ایمان نیاکان و عموى پیامبر حضرت ابوطالب (ع) رهبرى نمود، اکنون وقت آن رسیده است که ایمان پدر و مادر پیامبر (ص) را مورد بررسى قرار دهیم.
نظریه مشهور در میان علما اسلام مانند «امامیه و زیدیه» و محققان اهل سنت این است که «والدین» پیامبر (ص) بر خط توحید بودند و آنى از آن منحرف نشده‏اند از آنجا که تاریخ از زندگانى هر دو کمتر ضبط کرده است از این جهت، منکران ایمان آنان کوچک‏ترین دلیلى در دست ندارند، در حالى که براى اثبات ایمان آنان قرائنى در دست هیت که اینک به ترتیب مى‏نگاریم:
1- روزى «فاطمه خثعمى» خود را بر «عبدالله» عرضه کرد او در پاسخ درخواست او دو شعر انشأ کرد که از تقلید او به عفت و پاکدامنى، کاملاً حکایت مى‏کند و چنین گفت:
اما الحرام فالممات دونه‏
والحل لا حل فاستبینه
یحمى الکریم عرضه و دینه
فکیف بالامر الذى تبغینه‏31 «مرگ بهتر از اجابت به درخواست حرام است، درخواست حلالى وجود ندارد که در آن بررسى کنم، مرد کریم آبرو و دین خود را حفظ مى‏کند، چگونه خود را به درخواست تو آلوده کنم».
2- پیامبر گرامى در سخنان خود مى‏فرماید: «لم ازل انقل من اصلاب الطاهرین الى ارحام الطاهرات = من پیوسته از صلب پدران طاهر، به رحمهاى مادران پاک منتقل مى‏شدم. مقصود از طهارت در این حدیث تنها پاکیزگى از اعمال زشت نیست، بلکه معنى وسیعى دارد که پاکیزگى از شرک و بت پرستى را نیز دربر مى‏گیرد. 32
3- درباره ایمان مادر پیامبر «آمنه» کافى است بدانیم که از نبوت فرزند خود کاملاً آگاه بود، در سفرى که براى دیدن بستگان خود به مدینه رفته بود، و پیامبر را نیز همراه داشت، پیوسته مى‏دید که «احبار» یهود مدینه از نبوت فرزند او خبر مى‏دهند و او از ترس گزند آنان فوراً مدینه را به عزم مکه ترک گفت و در نیمه راه در نقطه‏اى به نام «ابوأ» درگذشت و به هنگام احتضار دیدگان خود را باز کرد، و به صورت فرزند خود نگریست و این دو بیت را سرود:
ان صح ما ابصرت فى المنام‏
فانت مبعوث الى الانام‏
فا لله انهاک عن الاصنام‏
ان لا توالیها مع الاقوام‏
«اگر آنچه در رؤیا دیده‏ام صحیح و پا برجا باشد تو برانگیخته شده جهانیان هستى خدا ترا از گرایش به بت باز داشته تا مانند دیگران به ولایت آنها معتقد نباشى».
آنگاه آخرین جمله‏هاى او این بود «کل حى میت، و کل جدید بال، و کل کبیر یفنى، و انا میته و ذکرى باق و ولدت طهرا».
«هر زنده‏اى مى‏میرد، هر تازه‏اى کهنه مى‏شود، هر بزرگى، فناپذیر است و من مى‏میرم و یاد من جاودان است و بر آئین پاک متولد شدم».
زرقانى در شرح مواهب از جلال الدین سیوطى نقل مى‏کند که او پس از نقل این قسمت مى‏گوید این اعترافها حاکى است که او یکتا پرست بوده زیرا از آئین ابراهیم نام برده و از رسالت فرزند خود بشارت داده است.
شیخ مفید که بیانگر عقائد امامیه است مى‏گوید: علماى امامیه اتفاق نظر دارند که نیاکان پیامبر (ص) از آدم تا عبدالله همگى مؤمن و موحد بودند و در این مورد با آیات قرآن و اخبار استدلال نموده‏اند و خود پیامبر فرمود: من پیوسته از صلب پدران پاک به رحمهاى مادران پاکیزه منتقل مى‏شدم تا دیده به این جهان گشودم سپس مى‏افزاید: آمنه بنت وهب بر خط توحید بود و او در زمره مؤمنان محشور مى‏شود.
4- ابن کثیر در کتاب «البدایه و النهایه» روایات فراوانى را گردآورده که همگى از ایمان و توحید «والدین» پیامبر (ص) حکایت مى‏کند که ما برخى را نقل مى‏کنیم:
روزى پیامبر در یکى از خطابه‏هاى خود چنین گفت: «من محمد بن عبدالله هستم هر موقع مردم دو دسته مى‏شدند خدا مرا در جانب بهترین آنان قرار مى‏داد تا اینکه از ابوین خود متولد شدم و هرگز دامنم به پلیدیهاى جاهلیت آلوده نشد و از آدم تا برسید به والدینم، میوه ازدواج هستم، نه عمل زشت از این جهت بهترین شما هستم از نظر پدر» .
5- عائشه مى‏گوید: پیامبر از جبرئیل نقل کرد که او گفت، شرق و غرب را زیر و رو کردم، بهتر از «محمد» ندیدم. قبیله‏اى بهتر از بنى هاشم پیدا نکردم، و مقصود از «بهترین» همان ثبات در خط توحید و حفظ سنتهاى ابراهیمى است .
6- شکى نیست که ابراهیم درباره فرزند خود چنین دعا کرد ...
را به صورت یک اصل ثابت در نسل او باقى بدار. چنانکه مى‏فرماید: «وجعلها کلمة باقیة فى عقبه ».
دعاى ابراهیم هر چند شعاع گسترده‏اى دارد ولى نیاکان پیامبر قدر مسلم آن است اگر دعاى ابراهیم درباره فرزندان خود به هدف اجابت رسیده و توحید به عنوان یک اصل ثابت در «نسل» او باقى مانده است. قطعاً نیاکان پیامبر مصداق مسلم آن بوده‏اند.


پى‏نوشتها:

1- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 8 ط نجف.
2- سیره ابن هشام، ج 1، ص .50 کامل ابن اثیر، ج 1، ص 12.
3- سیره حلبى، ج 1، ص 131 - 133.
4- ملل و نحل شهرستانى، ج 2، ص 248 مصر تحقیق «بدران».
5- سیره ابن هشام، ج 1، ص 144 - 140.
6- سیره زینى دحلان در حاشیه سیره حلبى، ج 1، ص 64.
7- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 10.
8- سیره حلبى، ج 1، ص 116، و ابن هشام متن قصیده را در سیره آورده است به ج 1، ص 272 - 280 مراجعه شود.
9- سیره ابن هشام، ج 1، ص 182، طبقات کبرى، ج 1، ص 120.
10- سیره ابن هشام، ج 1، ص 182، طبقات کبرى، ج 1، ص 120.
11- دیوان‏ابوطالب، ص 32 سیره ابن هشام، ج 1، ص 373.
12- شرح ابن ابى الحدید، ج 14، ص 74 و دیوان ابوطالب، ص 173.
13- مستدرک حاکم، ج 2، ص 623، مجمع البیان، ج 7، ص 37، الحجة، /57.
14- لانعوذ الیه ابداً و ما خیر من ان نغتال محمداً.
15- والله لو قتلتموه ما ابقیت منکم احداً حتى نتفانى نحن و انتم «طبقات الکبرى، ج 1، ص 202 - 203»، طرائف، ص 85.
16- شرح ابن ابى الحدید، ج 14، ص 84.
17- کونوا له ولاة، ولحزبه حماة، والله لا یسلک احد سبیله الا رشد، ولا یأخذ رشده ولا یأخذ احد بهداه، الاسعد، ولو کان لنفسى مدة و فى اجلى تأخیر لکففت عنه الهزاهز، ولدافعت عنه الدوافع، سیره حلبى، ج 1، ص 390، تاریخ الخمیس، ج 1، ص 339.
18- اخرج ابن اخى فانک الرفیع کعبا، والمنیع حزبا والأَ عْلى أباً و الله لا یسلقک لسان الاسلقته السن حداد، و اجتذبته سیوف حداد، والله لتذلین لک العرب ذل الیهم لحاضنها «الطرائف» تألیف سید بن طاوس ص 85 نقل از کتاب «غایة السئول فى مناقب آل الرسول «نگارش ابراهیم بن على دینورى».
19- اهل البیت ادرى بما فى البیت.
20- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 14، ص 76.
21- همان مدرک ص 68.
22- اسروا الایمان و اظهروا الشرک فاتاهم الله اجرهم مرتین. اصول کافى، ص 244.
23- میزان الاعتدال، ج 2، ص 169.
24- میزان الاعتدال، ج 2 ص 660.
25- میزان الاعتدال، ج 2، ص 634.
26- سوره فاطر، آیه 36.
27- الترغیب و الترهیب، ج 4، ص 433.
28- الترغیب و الترهیب، ج 4، ص 433.
29- سیره حلبى، ج 1، ص 46 و غیره.
30- سیره زینى دحلان در حاشیه سیره حلبى، ج 1، ص 58.

فهرست

شبانى حضرت محمد (ص)

مقدمه

شبانى و دامدارى از روزگاران کهن از جمله اشتغالات و حرفه‏هاى رایج جامعه بشرى بویژه در اجتماعات بدوى و روستایى بوده است. هر خانواده به طور طبیعى تعدادى، هر چند اندک، دام (گوسفند، گاو، شتر و غیره) با مقاصد اقتصادى و معیشتى نگاهدارى مى‏کرده و معمولا نوجوانان و جوانان، آنها را به چراگاه و مراتع مى‏برده و شبانگاه به روستا برمى‏گردانده‏اند و حتى گاهى به سبب زیادى دام و فقدان نیروى انسانى کافى در درون خانواده، فرد و یا افرادى را به اجیرى و مزدورى مى‏گرفته‏اند و آنان در برابر دریافت دستمزد دامدارى و شبانى مى‏کرده و از گاو و گوسفند و شتر، مراقبت مى‏کرده‏اند.

یکى از موضوعاتى که ناقلان اخبار و سیره‏نویسان، درباره زندگانى رسول‏اکرم‏صلى الله علیه وآله بدان پرداخته و سخنان نسبتا فراوان در آن باره گفته و احیانا در این زمینه از حدود ادب خارج شده‏اند موضوع چوپانى و شبانى آن حضرت در دوره نوجوانى و جوانى و پیش از بعثت است. از آن احادیث چنان برمى‏آید که نقالان و قصه‏پردازان از این موضوع، اصلى کلى ساخته و پرداخته‏اند که بنابرآن، گویا، همه پیامبران و رسولان حق تعالى باید دوره‏اى از عمر خویش را به شبانى بگذرانند تا براى تصدى امر خطیر رسالت‏شایستگى یابند!

ما در این مقال، موضوع شبانى پیامبران را در چهار عنوان بررسى مى‏کنیم: 1 - اصل شبانى و دامدارى به عنوان وسیله امرار معاش و زندگانى. 2 - اجیر شدن براى دیگرى به همین هدف و مقصد. 3 - چوپانى پیامبران به طور عام و پیامبر اکرم صلوات‏الله علیه و علیهم اجمعین به طور خاص براى تمرین و یادگیرى مسؤولیت پیامبرى و تحصیل برخى کمالات روحى و نفسانى. 4 - شبانى پیامبر اکرم براى مکیان و اجیر شدن او براى قریش به قصد تامین معاش و گذران زندگى.

اول: شبانى و دامدارى

تردیدى نیست که انسان از بدو پیدایى خود در روى زمین براى آن که زنده بماند به غذا و طعام نیاز داشته و براى سیر کردن شکم خود و تامین معیشت نیازمند کار و کوشش بوده است و طبیعى‏ترین کار در آن زمینه، کشاورزى و دامدارى و امثال آن بوده است وانگهى پیامبران خدا، بعد بشرى داشته و از این نظر مانند دیگر آحاد انسان براى زنده ماندن، کار و تلاش مى‏کردند و احیانا از طریق کشاورزى و گوسفنددارى و شبانى، زندگى مى‏گذرانده‏اند. ابراهیم خلیل الرحمان على نبینا و آله علیه‏السلام با ساره دختر خاله‏اش ازدواج کرد. او که زنى ثروتمند و صاحب گوسفندان فراوان بود، همه آنها را در اختیار ابراهیم علیه السلام قرار داد و او با سر و سامان دادن به آنها و حسن نگهدارى، مال و منال فراوان به دست آورد و در شهر کوثا وضع هیچ کس بهتر از او نبود. (1)

درباره شبانى پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله نیز روایات متعددى نقل شده است. جابربن عبدالله گوید: در مرالظهران نزد رسول‏الله‏صلى الله علیه وآله بودیم در حالى که گوسفند و قوچ مى‏چرانید. پیامبر فرمود: بر شما باد گوسفند سیاه که پاکیزه‏تر است. پرسیدند: آیا شما گوسفند شبانى کرده‏اید؟ فرمود: آرى، و هل نبى الا رعاها: آیا پیامبرى بوده که گوسفندچرانى نکند؟! (2)

از عمار رضى‏الله عنه نقل شده که گفت: روزى گوسفندان خانواده‏ام را به چرا برده بودم و محمدصلى الله علیه وآله هم شبانى مى‏کرد به آن جناب گفتم: آیا مایل هستید تا به فخ برویم که آن جا مرتع و سبزه‏زارى درخشنده و نیکو است؟ پیامبر فرمود: آرى برویم. فرداى آن روز به آن جا رفتم. محمدصلى الله علیه وآله پیش از من به آن جا رسیده بود اما گوسفندانش را از آن مرتع و علفزار دور نگاه داشته و نمى‏گذاشت وارد چراگاه شوند تا مرا دید فرمود چون با تو قرار گذاشته بودم خوش نداشتم پیش از آمدن تو گوسفندان را بچرانم. (3)

طبرسى در تفسیر آیه «و منهم من یلمزک فى الصدقات...» (توبه /58): «و برخى از آنان در خصوص صدقه‏ها و زکات، بر تو طعنه مى‏زنند و خرده مى‏گیرند» مى‏نویسد: رسول خدا غنایم جنگ حنین را قسمت مى‏کرد. مردى پیش آمد و گفت: مگر فرمان خدا آن نیست که صدقات را به فقرا و بینوایان بدهید؟ پیامبرصلى الله علیه وآله فرمود: آرى، چنین است. آن مرد گفت: پس چرا همه آنها را به شبان‏ها و گوسفندچرانان مى‏دهید؟ پیامبر اکرم فرمود: «ان نبى‏الله موسى کان راعى غنم‏»: «پیامبر خدا موسى، گوسفندچران بود». وقتى آن مرد برگشت که برود رسول‏الله فرمودند: از این مرد برحذر باشید. (4)

جابر از ابوجعفر باقرعلیه السلام حکایت کرد که رسول‏اکرم فرمود: پیش از بعثت‏به گوسفندان و شترانى که به چراگاه برده بودم مى‏نگریستم - و هیچ پیامبرى نیست مگر آن که شبانى کرده است - مى‏دیدم آن زبان‏بسته‏ها که آرام و در جاى امن قرار داشتند و چیزى به ظاهر موجب رمیدن آنها نبود ناگهان بدون سبب و علت معلوم، آن گوسفندان و شتران از جا مى‏پریدند و رم مى‏کردند و من هماره درشگفت‏بودم و با خود مى‏گفتم جریان چیست و سبب رمیدن آن زبان‏بسته‏ها کدام است؟ تا این که جبرئیل حدیث کرد که آن در نتیجه ضربتى است که در قبر بر کافر فرود مى‏آید و جز انس و جن همه جانداران آن را احساس مى‏کنند و صداى آن ضربت را مى‏شنوند. پناه به خدا از عذاب و شکنجه قبر. (5)

در نقلى دیگر داستان‏گونه و در زمینه شق‏صدر پیامبرصلى الله علیه وآله چنین آمده است: داشتم گوسفندان را شبانى مى‏کردم که گرگى پیدا شد گفتم تو در این جا چه مى‏کنى؟ گفت: تو چه مى‏کنى؟ گفتم: من گوسفندان را شبانى مى‏کنم. گفت: تو راهت را بگیر و برو، من گوسفندان را جلو راندم گرگ در میان گوسفندان افتاد و ناگهان گوسفندى را بکشت... (6)

به مفاد حدیث دیگر آن زمان که پیامبر سى‏وهفت‏ساله بوده و در میان کوههاى مکه شبانى مى‏کرده است مردى را مى‏دیده که به وى نوید رسالت و پیامبرى مى‏دهد. (7) و براساس حدیثى دیگر، آن وضع موقعى پیش آمده که پیامبرصلى الله علیه وآله گوسفندان ابوطالب را به چرا مى‏برده است. (8)

ابوهریره روایت کرده که رسول خدا فرمود: «ما بعث الله عزوجل نبیا الا راعى غنم...» (9) : خداوند عزوجل جز گوسفندچران را پیامبر نکرده است.!

این است نمونه‏اى از نقل‏هاى تاریخى و حدیثهاى داستان گونه مشعر بر این که پیامبران الهى و رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله همگى برهه‏اى از عمر شریفشان را به شبانى و گوسفندچرانى سپرى کرده‏اند و هر چند که سند برخى از آنها محل کلام و احیانا متن آنها نیز آشفته است لیکن ما به لحاظ آن که ناممکن نیست که پیامبران و رسول گرامى ما در خانواده خود و براى اداره زندگى شخصى شبانى و گوسفندچرانى کرده باشند، از مناقشه در این باب چشم مى‏پوشیم و به بحث دیگر که مهمتر است و در ترسیم سیماى درست از پیامبران خدا مؤثرتر است مى‏پردازیم.

دوم: شبانى و اجیرى براى دیگران

بحث دوم، شبانى پیامبران و رسول گرامى خدا و اجیر دیگران شدن است و در این باب، سخن از پیامبران با کلام از زندگانى رسول‏الله‏صلى الله علیه وآله تفاوت دارد. زیرا در قرآن کریم درباره شبانى موسى براى شعیب‏علیهماالسلام آیاتى صریح و روشن داریم مبنى بر این که موسى‏علیه السلام مدت ده سال اجیر شعیب‏علیه السلام شد تا براى او شبانى کند، و پس از انقضاى مدت مقرر با همسرش راهى وطن خود شد و در طور سینا به رسالت و نبوت برانگیخته گردید. (10)

به زعم ما هر انسانى براى اداره زندگى خود، باید کار و کوشش کند اعم از پیامبران و یا دیگران; و شبانى و گوسفنددارى براى خود و یا دیگرى از جمله راههاى تحصیل معیشت‏حلال است. و هیچ کار شرافتمندانه‏اى، ننگ و عار نیست لیکن این مساله در محیط اشرافى مکه و درباره رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله فرق مى‏کند.

قرآن مجید، پندار جاهلانه مشرکان مکه و جز آنان را که کار و کوشش را براى پیامبران عیب مى‏دانستند و انتظار داشتند که آنان نخورند و براى زندگى روزمره خود تلاش نکنند به شدت محکوم کرده است.

گفتند: این رسولان را چه شده که طعام مى‏خورند و در بازارها راه مى‏روند...؟ ما پیش از تو رسولانى نفرستادیم مگر آن که آنان طعام مى‏خوردند و در بازارها راه مى‏رفتند. (11)

سخن ویژه درباره رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله آن است که اگر چه او ممکن است در خانواده خود و براى مادر رضاعى و یا جد و عمویش شبانى کرده باشد لیکن او براى احدى به عنوان اجیر و مزدور شبانى و چوپانى نکرده است.

یعقوبى در این باب کلامى شیوا و صریح دارد: «و لا کان اجیرا لاحد قط‏» (12) : او هرگز اجیر و مزدور کسى نشده است.

به نظر مى‏آید راز این نکته آن باشد که جاهلیت‏بر پندارهاى واهى و تخیلات استکبارى، کار و کارگر را تحقیر و توهین مى‏کند چنان که یتیمان و مردمان بیکس در آن محیطها مورد بى‏توجهى و بى‏مهرى شدید قرار مى‏گرفتند. در نظامهاى جاهلى، ثروتمندان غالبا از راه رباخوارى و بهره‏کشى از زحمتکشان فربه‏تر مى‏شوند و در همان حال کار و کارگر را تحقیر مى‏کنند. و خداوند متعال خواسته است دشمنان پیامبرصلى الله علیه وآله را پیشاپیش خلع سلاح کند و جلو یاوه‏سرایان مکه را بگیرد.

در این جا ذکر این نکته لازم است که هر چند محمدصلى الله علیه وآله یتیم بوده لیکن خداوند متعال جدى مثل عبد المطلب که وى را ابراهیم ثانى مى‏خواند (13) و نیز ابوطالب عموى بزرگوارش را به سرپرستى او گماشته است. و نیز اگر چه او از مال دنیا بهره زیادى نداشته است اما هرگز به مشرکان مکه نیز محتاج نبوده است و این همان نکته‏اى است که خصم در طى قصه‏پردازى، آن را جاسازى کرده است.

ابوهریره مى‏گوید: خداوند با عزت و جلالت، جز چوپان و شبان را به پیامبرى برنینگیخت. از آن حضرت سؤال شد شما چطور یا رسول‏الله؟ فرمود: «انا رعیتها لاهل مکة بالقراریط‏»: من براى مردم مکه با دریافت قیراطهایى، چوپانى و شبانى کرده‏ام.» (14)

«قراریط‏» را جمع قیراط دانسته‏اند و آن، اجزایى از درهم و دینار، و پول سیم و زر است که با آن اشیاى ناچیز و ارزان قیمت مى‏خریدند. (15) و به قولى: قیراط در بیشتر بلاد، نصف یک درهم است و در شام، یک بیست و چهارم. (16)

و سویدبن سعید گفت: رسول‏الله هر گوسفند را به یک قیراط شبانى مى‏کرد.! (17) ابراهیم حربى گفت: قراریط نام جایى است در مکه زیرا قراریط به عنوان پول سیم و زر در میان عرب، شناخته شده نیست وانگهى در برخى احادیث آمده است که آن حضرت فرمود: من براى خانواده‏ام به قیراطهایى شبانى کرده‏ام و عادتا هیچ فردى براى شبانى خانواده‏اش دستمزد نمى‏گیرد. در برخى احادیث‏به جاى «قراریط‏» «اجیاد» آمده است و آن مؤید این است که قراریط نام جایى است نه پول سیم و زر. و از سویى دیگر، عرب جایى به نام قراریط نمى‏شناسد پس قطعا مراد از آن واژه، پول زر و سیم است پس شبانى براى خانواده نبوده بلکه براى مردم مکه بوده است و مؤید آن روایت‏بخارى است که: «کنت ارعاها اى الغنم على قراریط لاهل مکه‏»: من گوسفندچرانى مى‏کردم بر قیراطهایى براى مردم مکه. (18)

ابن حجر، میان آن احادیث که در برخى «بقراریط‏» و در بعض دیگر «على قراریط‏» و در سومى «لاهل مکه‏» و در چهارمى «غنم اهلى‏» آمده است، به نحوى جمع کرده است. بدین بیان که او براى خانواده‏اش بدون دستمزد و اجرت و براى دیگران با دریافت مزد و اجر، شبانى مى‏کرده است! و مقتضاى جمع ابن‏حجر آن است که هر «نوع شبانى بى‏مزد و با دستمزد تحقق داشته است و چنین چیزى موقوف بر ثبوت نص و نقل در آن زمینه مى‏باشد. (19)

ابن جوزى مى‏نویسد روایت‏شبانى محمدصلى الله علیه وآله براى مردم مکه را فقط بخارى از ابن‏هریره نقل کرده است و او در این باب منفرد است. و همان نکات مذکور درباره قراریط را آورده است. (20)

استاد مرتضى عاملى مى‏نویسد: مورخان نوشته‏اند: محمدصلى الله علیه وآله در بنى‏سعد، شبانى کرده است و براى خانواده خود نیز دامدارى فرموده است و نوشته‏اند براى مردم مکه هم چوپانى کرده است و حدیث‏بخارى را شاهد آورده‏اند اما ما در صحت قصه تردید داریم چون بعید است پیامبر در برابر مزدى که حتى پیرزنان بدان رغبت ندارند به شبانى بپردازد. اولا: یعقوبى، نص و روایتى صریح در نفى اجیر شدن آن حضرت در طول زندگانى، آورده است. ثانیا: متن روایات، که حکایت از یک واقعه مى‏کنند اختلال و تناقض دارند و همین، سبب شده که علما در توجیه و تفسیر آن حادیث‏به دست و پا بیفتند و اگر سند آن حدیث‏هاى صحیح مى‏بود مى‏شد به آن توجیهات دل بست.

استاد عاملى، وجود واژه‏هایى على قراریط، بقراریط، لاهلى، لاهل مکه و اجیاد را دلیل اختلال و تناقض متن حدیث دانسته است. (21)

بیهقى در این جا به حدیث دیگرى پرداخته است مشعر بر این که رسول اکرم به امر اجیر شدن خود در جریان سفر شام اعتراف فرموده است.

«آجرت نفسى من خدیجة سفرتین بقلوص‏»: (22) در دو سفر، خودم را اجیر خدیجه کردم به یک شتر جوان. (23)

این حدیث علاوه بر تعارضش با نقل یعقوبى مبنى بر نفى اجیرى رسول‏الله براى احدى به طور مطلق، تاریخ بیش از یک سفر با سرمایه خدیجه را یادآورى نمى‏کند وانگهى در سند، ربیع‏بن بدر واقع است و دانشمندان رجالى او را به شدت محکوم کرده‏اند.

ابن‏حجر او را ضعیف دانسته است. ابن معین گفت: او چیزى نیست. قتیبه و ابوداود هم او را تضعیف کرده‏اند. نسایى حدیث او را متروک دانسته و جوزجانى حدیثش را سست‏شمرده است و ابوحاتم گفت: با حدیث او سرگرم نشوید و آن را رها کنید و ابن‏عدى گفت‏حدیث‏هاى او و روایات کسانى را که از او نقل حدیث مى‏کنند پى نگیرید. (24)

اما راجع به ابوهریره، بحثى باز نمى‏کنیم و خواننده را به کتابهاى اضواء على السنة المحمدیه و شیخ المضیرة ابوهریره هر دو از استاد ابوریه دانشمند و نویسنده مصرى، و کتاب ابوهریره از شرف‏الدین عاملى، ارجاع مى‏کنیم.

نکته جالبتر آن که یعقوبى آن جمله طلایى را درباره پیوند خدیجه با محمد صلى الله علیه و آله آورده است: «وانه ما کان مما یقول الناس انها استاجرته بشى‏» (25) : آنچه مردم گویند که خدیجه با مزدى، محمدصلى الله علیه وآله را اجیر گرفته بود، واقعیت ندارد. نتیجه آن که شبانى محمدصلى الله علیه وآله و دیگر انبیاى الهى به اقتضاى محیط و شرایط زندگى، امرى عادى مى‏تواند باشد و حتى اجیر شدن پیامبرى مثل موسى‏بن عمران کلیم‏الله نیز پذیرفتنى است لیکن در خصوص حضرت محمدصلى الله علیه وآله به نص کلام یعقوبى و با ملاحظه ضعف‏ها و تناقض‏هاى موجود در حدیثها، به ضرس قاطع مى‏توان گفت که آن حضرت براى مردم مکه شبانى نکرده و اجیر نشده است و چنان نقلها، یاوه‏هاى نقالان و قصاص عصر اموى است که براى شکستن شخصیت محمدصلى الله علیه وآله توسط علم و دین به دنیافروشان جعل و وضع شده است.

سوم: شبانى و رسالت

سومین نکته در احادیث‏شبانى پیامبران و اساسى‏ترین دیدگاه ما در این بحث، رابطه شبانى با رسالت و نبوت است که گویا چنان چیزى از شرایط پیامبرى و از مقدمات ضرورى آن بوده است! و برخى نویسندگان معاصر در آن زمینه قلمفرسایى و سعى کرده‏اند ساختار شخصیتى پیامبران و رسولان حق تعالى را در پرتو شبانى، توجیه کنند. آنان امر شبانى و چوپانى را چه از نظر خلوت‏گزینى و اندیشه و چه از جهت ابتلا به زبان بسته‏هایى که گردآورى آنها و سر و کله زدن با آنها صبر و حوصله فراوان لازم دارد به حیات معنوى و اخلاقى پیامبران ربط داده‏اند.

حدیث:

مروان‏بن مسلم از عقبه، از امام صادق‏علیه السلام روایت کرده است: «ما بعث الله قط نبیا حتى یسترعیه الغنم یعلمه بذلک رعیة الناس‏»: (26) خداوند هیچ پیغمبرى برنینگیخت مگر آن که او را به شبانى و چوپانى گوسفندان واداشت تا بدان وسیله رعیت‏دارى به ایشان بیاموزد.

هیکل با در نظر گرفتن مجموعه احادیث‏شبانى مى‏نویسد: آنچه محمدصلى الله علیه وآله را بیشتر از هر چیز به تفکر وامى‏داشت اشتغال او به گوسفندچرانى در دوران صباوت است که بعد از بعثت‏به غبطه از آن حالت‏یاد مى‏کرد و خود را همانند موسى و داودعلیهماالسلام شبان مى‏دانست زیرا چوپان گوسفندان، دلى ذکى و روحى لطیف و با رافت دارد. در روزها به بیابانهاى گسترده مى‏نگرد و شبها به آسمانها نظاره مى‏کند و با نگرش به ستارگان فروزان مجالى براى اندیشه مى‏یابد. او به این عوامل و آیات مى‏نگرد تا پشت‏سر آنها را ببیند و براى این جهان تفسیرى پیدا کند... (27)

در کتاب سیره حلبى در فلسفه شبانى، چنین مى‏خوانیم: حکمت الهى ایجاب مى‏کند که مرد وقتى به شبانى گوسفندان مى‏پردازد از آن نظر که گوسفند ضعیفترین و پراکنده‏ترین بهایم است اقدام به چنان کارى، مایه آرامش و سکون دل مى‏شود و قلب انسان مملو از لطف و مهر و رافت مى‏گردد و چنان شخصى اگر از شبانى گوسفند به مردم‏دارى و رعیت‏پرورى بپردازد اولا: حدت طبیعى در وجود او از بین مى‏رود و ثانیا: از ظلم و ستم غریزى فاصله مى‏گیرد! پس او در معتدلترین حالات و عادلانه‏ترین وضع قرار مى‏گیرد. (28)

استاد سبحانى با در نظر گرفتن سخنان پیش‏کسوتان سیره و تاریخ‏نگارى، در این باب بیانى مفصلتر دارد. از جمله مى‏نویسد: پیامبران بخشى از عمر خود را پیش از رسیدن به مقام نبوت در چوپانى و شبانى مى‏گذراندند. مدتها در بیابان‏ها به تربیت‏حیوانان اشتغال مى‏ورزیدند تا در طریق تربیت انسان‏ها شکیبا و بردبار باشند و تمام مصایب و سختیها را آسان بشمارند زیرا اگر شخصى توانست دشوارى‏هاى تربیت‏حیوان را که از نظر هوش و فهم با انسان قابل مقایسه نیست‏بپذیرد قطعا خواهد توانست گمراهان را که شالوده فطرت آنان را ایمان به خدا تشکیل مى‏دهد برعهده بگیرد.

علت دیگر دورى از جامعه فاسد و منحط مکه و سومین دلیل فرصت مطالعه صفحه زیباى آسمان و اوضاع ستارگان است که براى او در شبانى میسر بود. (29)

محمدباقر مجلسى در ضمن بحثى چنین مى‏نویسد: به حکمت الهى، شبانى در زندگى پیامبران مقدمه‏اى قرار داده شده است تا آنان بتوانند بعدا راعى و شبان مردم باشند و امت‏ها، رمه ایشان به حساب آیند. (30)

چنانت که ملاحظه مى‏کنید از قدیمترین قرن اسلامى تاکنون غالب مورخان و سیره‏نگاران و نویسندگان هماوا با یکدیگر شبانى را در زندگانى انبیاى عظام و پیغمبران اسلام به همین دیدگاه نگریسته‏اند. برخى با ذکر متن حدیث و برخى دیگر با توضیح و بیان در صحت و درستى آن تردید نکرده‏اند و کمتر کسى بدین نکته توجه کرده که اگر پیامبران الهى و بویژه پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله صاحب خلق والا و صبر و شکیب و صلابت و استقامت و دیگر کمالات خلقى و رفتارى بوده‏اند همه آن کمالها در پرتو وحى و تعلیم و تربیت آسمانى بوده است و بس و هرگز هیچ یک از آن کمالات نمى‏تواند به مساله شبانى مربوط باشد.

سوکمندانه باید گفت: دشمنان و بدخواهان پیغمبر اکرم‏صلى الله علیه وآله از دورترین زمان یعنى عصر بعثت وقتى در ترور شخص آن حضرت ناکام ماندند به توهین و ترور شخصیت آن رسول عظیم‏الشان پرداختند و نسبتهاى جنون، یتیمى تحقیرآمیز و آن جمله اشتغال به شبانى از آن قبیل تلاشهاى مذبوحانه است. اشراف جاهلى مکه با طرح شبانى و ربط دادن آن به رسالت و نبوت به زعم خود خواستند خدشه بر شخصیت آن بزرگوار وارد سازند لیکن وجود مورخانى همچون یعقوبى و حضور دانشمندان متعهد و تحلیلگران آگاه در درازناى زمان که مانند صرافان ناقد، اصل از بدل و سره از ناسره بازمى‏شناسند جاده را براى محققان دوره‏هاى بعد هموار کردند و چنان زمینه مساعدى به وجود آمد که ما امروز مى‏توانیم به سهولت در پرتو آن منابع و نصوص صحیح، قاطعانه نظر دهیم و غبار از چهره گرد گرفته تاریخ و سیره بزداییم.

نتیجه آن که: اولا: پیامبران به لحاظ با رسالت و پیامبرى، شبان نبوده‏اند اگر چه طبیعتا برهه‏اى از عمر شریفشان را در شبانى و چوپانى گذرانده‏اند. ثانیا: پیامبر اکرم ما به شبانى اجیر کسى نشده و آن همه کمالات روحى و معنوى را در کلاس شبانى نیاموخته است‏بلکه چنان که در وصف امى بودن وى گفته‏اند او درس ناخوانده و استاد ندیده تربیت‏شده آسمانى و وحیانى بوده است، «کان امیا یؤدب‏» (31) همچنین در زمینه اخلاق والا و صبر و حوصله او باید گفت ادب و تربیت وحیانى کارساز بوده است و هر انسان شریفى از این آبشخور مقدس و پربرکت‏باید سیراب گردد هر چند که رسول و پیامبر نباشد.

براستى اگر دانشمندان، به جاى بال و پر دادن به آن احادیث ضعیف و سخنان شعرگونه و تخیلى، در آیات قرآن مى‏نگریستند منشا کمالات پیامبر را مى‏جستند.

«فبما رحمة من الله لنت لهم...» «(آل‏عمران /159): در اثر مهر و رحمت‏خداوندى تو براى آنان نرمخوى شدى.

«وانک لعلى خلق عظیم‏» (القلم /4): حقا که تو صاحب خلقى بزرگ مى‏باشى و در تفسیر آیه فوق گفته‏اند «کان خلقه القران یرضى برضاه و یسخط بسخطه‏»: (32) خلق و خوى محمدصلى الله علیه وآله، خلق قرآنى بود راضى به رضاى او و خشمگین به خشم و غضب قرآن بود. و اگر علاوه بر قرآن، آن زلال صافى معرفت و آگاهى، از نهج‏البلاغه امیرالمؤمنین بهره مى‏بردند آنچنان ره گم نمى‏کردند. «خداوند از دوران شیرخوارگى بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را همراه و همدم رسول الله صلى الله علیه وآله کرده بود که او را به راه بزرگوارى‏ها مى‏برد و اخلاق نیکوى جهانى به او مى‏آموخت...» (33)

بنابر آنچه گفته شد، چقدر این سخن سست و واهى است که پیامبران و رسول اکرم از رهگذر شبانى و گوسفندچرانى به مردمدارى رسیده و از آن طریق به صبر و حوصله و دیگر کمالات اخلاقى و رفتارى دست‏یافته‏اند!

به نظر نگارنده هر چند در اسرار آفرینش و تامل در آسمان و زمین و همه پدیده‏هاى هستى، امرى است پسندیده و نکته‏اى است که قرآن به آن دستور داده است و محمدصلى الله علیه وآله شخصا، نخستین عامل به فرمانهاى قرآن شریف بوده است لیکن رسالت و پیامبرى را معلول تفکر و اندیشه بشرى دانستن همان خط سیاه صهیونیسم و صلیبیان کینه‏ورز است که مستشرقان در اعصار اخیر آن را دنبال کرده و غرب‏زده‏هاى عالم اسلام هم مرعوب آنان شده و این چنین یاوه‏هایى را جعل کردند و مثل آنان مثل کسى است که زهر کشنده‏اى را در کپسولى خوش‏رنگ و معطر به خورد انسان بدهد. به صراحت‏باید گفت: رسالت محمدى‏صلى الله علیه وآله امرى وحیانى و آسمانى است و کمالات اخلاقى و رفتارى آن پیامبر بزرگ، ارتباط مستقیم با وحى و ادب قرآنى داشته است و از آن جمله: تفکر و اندیشه و تعقل است و این دو نکته را از هم تفکیک باید کرد.

چهارم: محمدصلى الله علیه وآله اجیر قریش!!

در زمینه برخورد ناجوانمردانه مکیان مشرک با محمدصلى الله علیه وآله و رسالت و دعوت توحیدى او، گسترده و مستقل سخن باید گفت. اجمال قضیه آن است که دعوت توحیدى پیامبر اکرم‏صلى الله علیه وآله براى قریش بسیار سخت و سنگین بود زیرا کیان وجودى و شالوده نظام آنان را تهدید مى‏کرد. آنان کوششهاى فراوانى کردند تا محمدصلى الله علیه وآله را متقاعد کنند تا درباره بتهاى آنها سخنى نگوید و کارى نکند و در برابر هر چه بخواهد برایش فراهم کنند غافل از آن که تکلیف الهى و فرمان حق تعالى، قابل معامله نیست و محمدصلى الله علیه وآله با صلابت و استوارى به دعوت توحیدى خویش ادامه داد. قریش تا مرحله توطئه ترور شخص محمدصلى الله علیه وآله در دارالندوة، پیش رفتند ولى هجرت به مدینه آنان را در آن هدف شوم ناکام گذارد لیکن ترور شخصیتى همواره مورد توجه قریش بود. در این خصوص افسانه غرانیق نمونه‏اى شایسته توجه است، که مشرکان از آن، طرفى نبستند و خداوند متعال طى آیاتى، مشت آنان را باز کرد ولى سفیانیان و اخلافشان همان خط را دنبال کردند. بویژه، چنان که خاطرنشان کردیم، در دوره شکل‏گیرى تاریخ مکتوب عالمان بدکردار و درباریان اموى و مروانى نهایت‏خدمت را به ولینعمتان خود کردند و در کنار اسناد جنون قصه‏هایى پرداختند و در واقع به بازسازى آن اقدامى مجدد کردند و موضوع یتیمى را برخلاف واقعیات، افسانه‏اى ساختند و دروغهایى در لابلاى قصه آوردند و از آن جمله، شبانى را به صورت اصلى موضوعى در رسالت، قلمداد کردند و سطح پیامبرى را پایین آوردند و تا آن جا پیش رفتند که محمدصلى الله علیه وآله یتیم و بینوا بوده در هیات شبانى براى اشراف و ثروتمندان مکه چوپانى مى‏کرده تا زندگى خود را بگذراند! در حالى که اولا: در مکه خشک و سوزان، دامدارى هیچ‏گاه به عنوان حرفه و شغل متداول نبوده و نیست. و ثانیا: عمده‏ترین کار مکیان تجارت بود که در سال دو سفر به شام و یمن مى‏کردند یکى در تابستان و دیگرى در زمستان. و کار ابوطالب هم همین بوده و خود رسول اکرم‏صلى الله علیه وآله هم پس از رشد و بلوغ دو سفر تجارتى به شام کرد، و همانند مکیان از راه دادوستد و بازرگانى اعاشه مى‏کرده است پس شغل شبانى در کجاى حیات محمدصلى الله علیه وآله قرار دارد؟ آن هم در خدمت مشرکان مکه!

منشا این داستان جز حقد و کین قریش مشرک نمى‏تواند باشد که به بهانه یتیمى محمدصلى الله علیه وآله و ثروتمند نبودن او اولاد ابوسفیان خواستند شخصیت رسالى او را بشکنند و او را اجیر و مواجب‏بگیر خود قلمداد کنند. زهى تلاش مذبوحانه!

در نفى چنان امرى دو بیان صریح یعقوبى که با اصول هم سازگار است کافى است علاوه بر آن که روایات شبانى سخت آشفته است و قراین دیگر هم چنان امرى را به ویژه در بعد سوم و چهارم آن به شدت نفى مى‏کند.

والحمدلله و صلى‏الله على رسوله الامین وآله المیامین


پى‏نوشتها:

1- سعیدبن هبة‏الله قطب راوندى، قصص الانبیاء، ص 106، چاپ نخست 1409ق مشهد.

2- همان، ص‏284.

3- محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، ج‏16، ص‏224. مؤسسة الوفاء، بیروت.

4- فضل‏بن حسن طبرسى، مجمع‏البیان،ج‏5، ص‏41، داراحیاء التراث العربى، 1379ق بیروت.

5- بحارالانوار، ج‏6، ص 226.

6- ابوجعفر محمدبن على، کمال‏الدین و تمام النعمة، ص‏542، دارالکتب الاسلامیه، تهران، و درباره قصه شق صدر نک: آینه پژوهش، شماره دهم، مقاله نگارنده.

7- بحارالانوار، ج‏18، ص‏184.

8- همان، ص‏194.

9- محمدبن اسماعیل، صحیح بخارى، ج‏3، ص 115، داراحیاء التراث.

10- نک: سوره قصص، آیه‏هاى 23-29 و ایضا: قصص الانبیاء ص 148-152.

11- نک: سوره فرقان، آیه‏هاى 7 و 20.

12- احمدبن ابى یعقوب، تاریخ یعقوبى، ج‏2، ص‏21، دار صادر، دار بیروت، 1379ق.

13- تاریخ یعقوبى، ج‏2، ص‏11.

14- بیهقى، دلائل النبوة، ج‏2، ص‏65، دارالکتب العلمیه، بیروت.

15- ابن ماجه قزوینى، سنن، ج‏2، ص‏727.

16- همان، تعلیقه محقق کتاب.

17- على‏بن برهان‏الدین، السیرة الحلبیة، ج‏1، ص‏125.

18- صحیح بخارى، ج‏3، ص‏115.

19- السیرة الحلبیة، ج‏1، ص‏126.

20- ابوالفرج عبدالرحمان ابن الجوزى، صفة الصفوة، ج‏1، ص‏23، حیدرآباد هند، 1388ق.

21- جعفر مرتضى العاملى، الصحیح من سیرة النبى الاعظم، ج‏1، ص‏108، چاپ نخست.

22- دلائل النبوة بیهقى، ج‏1، ص‏66.

23- نک: معجم وسیط، ماده قلص.

24- ابن حجر، تهذیب التهذیب، ج‏3، ص‏240 و 239.

25- تاریخ یعقوبى، ج‏2، ص‏21.

26- على‏بن محمد صدوق، علل الشرایع، ص 32، داراحیاء التراث، 1385 هق، نجف. و نک: بحارالانوار، ج‏11، ص 65 و سفینة‏البحار، ج‏2، ص‏565.

27- نک: محمد حسنین هیکل، حیاة محمدصلى الله علیه وآله، ص‏80، سال 1354، قاهره.

28- السیرة الحلبیة، ج‏1، ص‏126.

29- جعفر سبحانى، فروغ ابدیت، ج‏1، قم، 1363; ص 188; ناگفته نماند قسمت اخیر سخنان استاد فشرده نقل شد.

30- بحارالانوار، ج‏64، ص‏117.

31- السیرة الحلبیة، ج‏1، ص‏127.

32- ابوالفضل قاضى عیاض، الشفا بتعریف حقوق المصطفى، ج‏1، ص‏96، دارالفکر، بیروت.

33- سید شریف رضى، نهج‏البلاغه، خطبه قاصعه 192، صبحى صالح، بیروت.

فهرست

عصمت پیامبر (ص) پیش از بعثت

پنج دستاویز مخالفان عصمت

بحثهایى عمیق و گسترده‏اى که پیرامون عصمت پیامبر (ص) پس از بعثت انجام گرفت، پیراستگى او را از خلاف و گناه کاملاً ثابت نمود.

گروهى از بداندیشان که در صفحه زندگى پیامبر خاتم، نقطه سیاهى نجسته‏اند، به فکر افتاده‏اند که براى او پیش از بعثت نقطه ضعفى جستجو کنند تا شاید بتوانندعصمت او را در تمام دوران عمر متزلزل سازند.

و در این مورد، آیات پنجگانه‏اى را دستاویز خود قرار داده و به مرام خود استدلال نموده‏اند که ما در این جلد مجموع آیات مربوط به عصمت پیامبر را مورد بررسى قرار دادیم، ولى شایسته است براى تکمیل بحث این پنج آیه را نیز که همگى مربوط به زندگى وى پس از بعثت است مطرح نموده و مخالف را خلع سلاح کنیم اینک مجموع این آیات به ترتیب مطرح مى‏گردند:

آیه یکم: «و وجدک ضالا فهدى» (الضحى - 6).

قرآن در سوره «الضحى» پیامبر (ص) را به عنوان یک فرد «ضال» معرفى مى‏کند و این معرفى مربوط به دوران کودکى و جوانى او است، آنجا که مى‏فرماید:

«الم یجدک یتیماً فاوى و وجدک ضالا فهدى و وجدک عایلا فاغنى» (الضحى آیه‏هاى 6 - 8): «آیا ترا یتیم نیافت و پناه داد وضال یافت و هدایت کرد تهى دست یافت و توانگر نمود.»

پیش داوران، لفظ «ضال» را به معنى گمراه در امور دینى تفسیر کرده و آن را معادل «کفر»، «شرک»، و... مى‏دانند و مى‏گویند: پیامبر در مرحله‏اى از عمر بر همین حالت بوده ولى در پرتو نعمت الهى، هدایت یافت و بر هدایت مردم گمارده شد.

پاسخ:

ما در توضیح آیه از احتمالات متعددى که فخر رازى در تفسیر خود یاد کرده صرف نظر کرده و به توضیح آیه مى‏پردازیم.

لفظ «ضال» در لغت عرب در موارد سه گانه به کار مى‏رود:

1- گمراه 2- گمشده 3- گمنام. و آیه را به هر یک از سه اختمال تفسیر کنیم، خدشه‏اى بر ساحت مقدس و عصمت پیامبر وارد نمى‏شود، مشروط براینکه در تفسیر آیه، صبر و حوصله به خرج دهیم تا به حقیقت برسیم:

الف: «ضال» به معنى گمراه: گمراهى در انسان به دو صورت متصور است:

1- انسان پاسى از عمر خود را در شرک و کفر، یا گناه و نافرنانى بگذارند و آئینه روح او کاملاً تاریک و تیره گردد و در آیه «غیر المغضوب علیهم ولا الضالین» لفظ «ضال» در همین معنى به کار رفته است. در این مورد، ضلالت یک حالت وجودى و سایه و تاریکى است که بر روح و روان انسان حاکم مى‏گردد و تیرگى برروشنى عقل و خرد،

چیره مى‏شود.

2- انسانى که هنوز چند صباحى از عمر او نگذرد ولى در مسیر شکوفایى نیروى فکرى و عقلى قرار گیرد، یعنى انسانى که دوران صباوت و کودکى خود را مى‏گذراند، به یک معنى «ضال» یعنى فاقد هدایت است در این مورد ضلالت یک حالت وجودى و یک وصف ثبوتى در روح و روان او نیست، بلکه کاملاً جنبه عدمى دارد و مقصود این است که فعلاً فاقد هدایت است و اگر وضع به همین منوال پیش رود، به ضلالت به معنى نخست که حالت تیرگى در روح است، منجر مى‏گردد.

هرگاه مقصود از «ضال» در آیه، «گمراه» باشد، مقصود یک چنین ضلالت است، ضلالتى که بازگشت آن به فقدان هدایت است، نه حالت تیرگى و سیاهى دل وناپاکى روح و روان.

گواه بر این سخن، این است که آیه در مقام بیان نعمتهایى است که خداوند جهان در دوران کودکى به پیامبر خود ارزانى داشته است، یکى از آن نعمتها این است که او در رحم مادر بود که پدر را از دست داد، در سن شش سالگى بود که مادرش درگذشت، در این شرایط سخت خداوند به او پناه داد و با کمال عزت در آغوش گرم جد بزرگوار خود «عبدالمطلب «و عموى گرامیش ابوطالب بزرگ شد.

او در آغاز زندگى «فاقد هدایت» بود زیرا هیچ موجودى بالذات داراى کمال نیست و هر کس و هر چیز، هر چه دارد از خداوند بزرگ دریافت کرده است، و اگر لطف او نبود، هیچ انسانى راه به مقصد نمى‏برد، موسى بن عمران خداى جهان را به فرعون چنین توصیف مى‏کند: «ربنا الذى اعطى کل شى‏ء خلقه ثم هدى» (طه - 50)

خداى ما، خدایى است که آفرینش هر موجود را به او عطا کرده سپس او را هدایت نموده است .

بنابراین، آیه به حکم گفتگو پیرامون نخستین دوران زندگى پیامبر (ص) است و ناظر به فقدان هدایتهاى ذاتى است و هدایت هر موجودى حتى پیامبر گرامى از جانب او است و یک چنین ضلالت نمى‏تواند معادل با شرکت باشد، بلکه به معنى فقدان کمال است که بالذات واجد آن نبود و خدا به او لطف فرمود و این فقدان از نخستین لحظه پیدایش انسان در رحم، آغاز مى‏گردد و به تدریج هدایت الهى جاى آن را مى‏گیرد و هر چه انسان روبه رشد رود هدایت الهى نیز با او همگام مى‏گردد، و پیامبر گرامى نیز از این اصل «مستثنى» نبود، و از لحظه‏اى که شایسته دریافت هدایت الهى شد از درون و برون در پوشش آن قرار گرفت .

از سخنان على (ع) کاملاً استفاده مى‏شود که آغاز این هدایت از لحظه‏اى بود که وى از شیر گرفته شد آنجا که مى‏فرماید: «ولقد قرن الله به من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم لیلا و نهاراً» 1

خداوند از روزى که پیامبر، از شیر گرفته شد، بزرگ‏ترین فرشته را با او همراه ساخت تا راه بزرگواریها و خویهاى نیکو را به او بنمایاند».

خلاصه: هدایتى که در آیه «و وجدک ضلا فهدى» آمده، همان هدایتى است که در گفتگوى موسى با فرعون، آمده است که فرمود: «اعطى کل شى‏ء خلقه ثم هدى» هدایت و راه‏یابى هر انسانى افاضه‏اى است و همگى از جانب خدا مى‏باشد و افاضه چنین هدایتها گواه بر کفر و شرک و نافرمانى از فرمان نیست، و ضلالتى هم که از کلمه «ضال» استفاده مى‏شود همان زمینه‏هاى «خسرانى است که همه انسانها را شامل است و همگى محکوم به آن مى‏باشند، ولى گستردگى این «خسران» مانع از آن نیست که هدایت الهى از لحظاتى که به انسان درک و فهم مى‏دهد آن را بى اثر سازد چنان که مى‏فرماید: «ان الانسان لفى خسر الا الذین آمنوا و عملوا الصالحات» (العصر - 1 و 2).: «همه انسانها در ضرر و زیانند مگر کسانى که ایمان آورند و عمل صالح کنند».

زمینه خسران در همه انسانها وجود دارد، و اگر پذیراى هدایت الهى شد اثر آن خنثى مى‏گردد و در غیر این صورت قوه خسران و زمینه‏هاى آن حالت فعلیت به خود مى‏گیرد همچنان که زمینه‏هاى ضلالت در همگان وجود دارد و هدایت الهى، اثر آن را از بین مى‏برد، ولى متمردان، به آن فِعْلیت و تحقق و ثبات مى‏بخشند چنان که مى‏فرماید: «فمنهم من هدى الله و منهم من حقت علیه الضلالة» (نحل آیه 36).

«خداوند گروهى را هدایت کرد، و براى برخى دیگر ضلالت، لازم و ثابت شد.

و در آیه دیگر مى‏فرماید: «فریقاً هدى و فریقاً حق علیهم الضلالة» (اعراف - 30).

«گروهى را هدایت ولى گروهى به خاطر عدم بهره‏بردارى از هدایتهاى الهى، ضلالت و گمراهى دامنگیرشان شد.

بنابراین، در سیر معنوى انسان هدایت و ضلالت به این صورت تجلى مى‏کند.

نخست، ضلالت و خسران ذاتى است که بازگشت آن به فقدان کمال است، و این حکم بر سراسر «عالم امکان» حاکم است .

آنگاه هدایت و راهنمایى الهى است که از مجارى گوناگون سراسر وجود بندگان و اشیا را فرا مى‏گیرد.

مردم در برابر این هدایت بر دو نوعند، پذیراى لطف الهى، وناپذیر، گروه نخست زمینه‏هاى ضلالت‏هاى ذاتى و خسران طبیعى را از بین مى‏برند، ولى گروه دوم، بر آن ثبات و استوارى مى‏بخشد.

و در آیه مورد بحث، مقصود از ضلالت در کلمه «ضالاً» همان ضلالت نخست، و مقصود از هدایت در کلمه «فهدى» همان هدایتهاى تکوینى و تشریعى است ولى مقصود از «ضلالت» در «حقت علیه الضلالة» همان حالتى است که براى انسان پس از رد هدایت الهى دست مى‏دهد و تیرگى و تاریکى فضاى روح را فرا مى‏گیرد.

ضلالت نخست لازمه وجود امکانى است و هیچ موجود ممکن نمى‏تواند پا از آن فراتر نهد، در حالى که دومى عیب و مایه نکوهش و موجب مجازات است و انسان در قبول و عدم آن کاملاً مختار و آزاد است .

ب - ضال به معنى گمشده: در لغت عربى گاهى این واژه به معنى شخص و یا متاع گمشده به کار مى‏رود و این یک معنى رایجى است که در فقه و حدیث براى آن شاهد فراوان است .

در فقه اسلامى بابى است به نام «جُعاله» که در آن باب مى‏گویند شخصى که کالاى او گمشده مى‏تواند به صورت کلى - نه با فرد مشخص - قرارداد ببندد و بگوید: «من رد ضالى فله کذا» :«هر کس شى‏ء گمشده مرا پیدا کند و به من باز گرداند، براى او چنین پاداشى است». در این عبارت «ضاله» به معنى گمشده است، عرب به شتران سرگردان در بیابانها «ضوال الابل» مى گویند، گویا گمشده و صاحب آن از پى اطلاع است؛ ابن منظور در لسان العرب مى‏نویسد: عرب کلمات حکیمانه را «ضاله» مى‏گوید و در حدیث آمده است : «الکلمة الحکیمة ضالة المؤمن».

«سخنان حکیمانه گمشده مؤمن است زیرا انسان پى‏گمشده‏اى مى‏رود که گرانبها و ارزنده باشد و اگر چیز بى ارزشى از او گم شود آن را تعقیب نمى‏کند.

بنابراین هیچ بعید نیست که آیه ناظر به تاریخ دوران صباوت پیامبر (ص) باشد که در «شعاب مکه » گم شده بود و اگر رحمت الهى شامل حال او نگشته بود ، جان خود را از دست مى داد، و تاریخ حیات او بر چنین وضعى گواهى مى‏دهد2

ج - ضال به معنى گمنام : این واژه در لغت عرب به معنى گمنام و مخفى وپنهان به کار مى‏رود، در زبان عرب مى‏گویند «ضل الشى‏ء ، اى خفى و غاب» در قرآن از زبان مشرکان منکر معاد نقل مى‏کند: «أ اذا ضللنا فى الارض أَ اِنّا لفى خلق جدید» (سجده - 10).

«آیا آن روز که در زمین مخفى و پنهان شدیم باز در آفرینش جدیدى خواهیم بود؟».

ابن منظور در «لسان العرب» بر وجود این معنى در لغت عرب شواهدى را نقل مى‏کند . در این صورت احتمال دارد که مقصود از «ضال» گمنامى و ناشناختگى او باشد که به وسیله فیض نبوت ونزول وحى «بلند آوازه شده»، و آیه «ورفعنا لک ذکرک» که در سوره بعد آمده است گواه بر این معنى مى‏باشد و این دو سوره از نظر مشامین کاملاً به هم مربوط مى‏باشند و سوره دوم ، به تعلیل مطالبى که در سوره نخست آمده است مى‏پردازد.

هرگاه مقصود از لفظ «ضال» گمنامى و ناشناختگى باشد در این صورت مقصود از «فهدى» هدایت پیامبر نیست ، بلکه هدایت مردم به سوى پیامبر است و در حقیقت ترکیب آیه چنین است : «فهدى الناس الیک = مردم را به سوى تو هدایت نمود» و تفسیر سوم از برخى از پیشوایان معصوم نقل شده است 3

با توجه به هر سه تفسیر مى توان گفت در آیه کوچکترین اشاره‏اى به نظریه پیشداوران درباره عصمت پیامبر (ص) نیست، و کسانى که از آن برداشت نادرست مى‏کنند، جهتى جز شتابزدگى در تفسیر آیه ندارد و اگر با صبر و حوصله پیش روند ، مشکلات آیات برطرف مى‏گردد.

آیه: دوم: «فالرجز فاهجر» (مدثر - 5).

قرآن به پیامبر در سوره «مدثر» دستور مى‏دهد که از «رجز» اجتناب ورزد، اگر مقصود از آن «بت» باشد، خطاب دورى از آن، چه معنى مى‏دهد؟ چنان که مى‏فرماید:

«یا ایها المدثر قم فانذر و ربک فکبر و ثیابک فطهر و الرجز فاهجر ولا تمنن تستکثر و لربک فاصبر» (مدثر - 1 - 7).

: «اى جامه به خود پیچیده! برخیز، بیم ده، خداى خود را بزرگ شمار، و جامه خود را پاک کن، و از «رجز» دورى جوى، منت مگذار تا فزونى جویى و براى خدا صبر و شکیبائى پیش‏گیر.

پاسخ :

لفظ «رجز» در زبان عرب در موارد سه گانه زیر که شاید همگى از جزئیات یک معنى وسیع و کلى باشند، به کار مى‏رود:

1- عذاب 2- آلودگى 3- بت.

اکنون هر سه احتمال را در تفسیر آیه یادآور مى‏شویم تا روشن شود که در هیچ کدام گواهى بروجود لغزش فکرى در پیامبر (ص)، قبل از بعثت نبوده است .

الف - «رجز» به معنى عذاب: توضیح اینکه «رجز» به کسر «را» نه بار در قرآن وارد شده و در مجموع، مقصود از آن «عذاب» است جز یک مورد، و موارد آنها را فهرست‏وار یادآور مى‏شویم:

بقره /59، اعراف /134، و 135 و 162، انفال /11، سبأ /5، جاثیه /11 عنکبوت /29.

ولى همین لفظ به ضم «را» فقط یک بار وارد شده، است و آن همان آیه سوره «مدثر» است که هم اکنون به توضیح آن مى‏پردازیم و هر سه احتمال را مطرح مى‏نماییم:

الف: «رجز» به معنى عذاب: اگر مقصود ازآن «عذاب» باشد هدف دورى از اعمالى است که مایه عذاب مى‏گردد و این نوع خطاب نشانه وجود زمینه‏هاى نزدیکى به وسایل عذاب در پیامبر نیست تا با عصمت او سازگار نباشد، زیرا خطابات قرآن جنبه عمومى دارد و آنجا که به شخص پیامبر خطاب مى‏نماید، مقصود تعلیم دیگران و تفهیم عموم ملت است مانند قول معروف «ایاک اعنى واسمعى یا جارة = به تو مى‏گویم، بشنواى «جاره» (نام زنى است).

این نوع سخن گفتن، از بلاغت خاصى برخوردار است و هر نوع تبعیض را از میان بر مى‏دارد و همه مردم مى‏گویند جایى که عزیزترین انسان داراى چنین خطاب و تکلیف باشد، حساب ما پاک است .

شما از این طریق مى‏توانید بر هدف بسیارى از خطابهاى قرآن که در آغاز نظر، با عصمت او سازگار نیست، دست یابید از باب نمونه قرآن درباره «مضرات شرک» و اینکه مایه تباهى کلیه اعمال نیک مى‏گردد، پیامبر را مورد خطاب قرار مى‏دهد تا تمام مشرکان جهان حساب خود را ببرند و مى‏فرماید: «لین اشرکت لیحبطن عملک» (زمر - 65).

: اگر شرک ورزى همه اعمال نیک تو تباه مى‏گردد».

این خطاب به پیامبر (ص) است ولى مقصود امت و هدف، تربیت کلیه انسانهاست.

ب: رجز به معنى آلودگى ظاهرى: اگر مقصود از این واژه آلودگى ظاهرى باشد جز یک دستورالعمل چیز دیگرى نخواهد بود، - مثل اینکه به پیامبر دستور دهد که نماز بگزار - و برخى مى‏گویند: مقصود از آیه همین معنى است به گواه اینکه از ابن مسعود نقل شده که مى‏گوید: ما با پیامبر در مسجدالحرام بودیم، ابوجهل وارد شد و گفت آیا در میان شماکسى هست که این چیز آلوده را بر محمد پرتاب کند فوراً مردى برخاست و آن را گرفت و به سوى پیامبر (ص) پرتاب کرد 4

و اگر مقصود آلودگى روحى و اخلاقى باشد که از صفات زشت دورى جوید، مفاد آن همان است که در معنى نخست: (عذاب)، یادآور شدیم و این خطابها جنب تعلیمى دارد.

ج: رجز به معنى بت و صنم: فرض کنیم که مقصود از آن «بت» است هر چند ثابت نیست که یکى از معانى آن بت باشد، بلکه ظاهر این است که این لفظ معنى گسترده‏اى دارد به معنى «آلوده» که بت نیز یکى از جزئیات آن است مانند قمار و ادوات و آلات آن که قرآن از آنها و شراب به لفظ «رجس» تعبیر آورده است آنجا که مى‏فرماید: «انمإ؛ّّ الخمر و المیسر و الانصاب والا زلام رجس من عمل الشیطان» (مائده - 90).

: «شراب و قمار و بت پرستى و «ازلام» (یک نوع بخت آزمایى) پلیدى است و از کارهاى شیطان به شمار مى‏رود».

همان طور که «رجس» با معنى وسیع خود بر همه اطلاق مى‏گردد همین «رجز» نیز این حالت را دارد.

حالا ما فرض کنیم که «بت» از معانى مستقیم این لفظ است و مقصود از آن در آیه همین است ولى دستور به دورى از بت، شاهد بروجود بت‏پرستى در مخاطب که خطاب به او جنبه کلى و قانونى و جهانى دارد، نیست؛ زیرا همان طور که یادآور شدیم خطابهاى قرآن همگى از مقوله: «ایاک اعنى واسمعى یا جارة» است .

شاهد این گفتار این است که در ظرف نزول این آیه نه تنها پیامبر بت را نمى‏پرستید (و هیچ گاه به دور بت نگشته است) بلکه در آن زمان کمر همت بر بت شکنى بسته و در اوج مبارزه با مشرکان و بت‏پرستان بوده است .

* * *

آیه سوم: «و کذلک او حینا الیک رَوحاً مِنْ امرنا ما کنت تدرى ما الکتاب ولا الایمان ولکن جعلناه نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا وانک لتهدى الى صراط مستقیم» (شورى - 52).

: «بر تو نیز بسان گذشتگان از پیامبران، روحى را به فرمان خود وحى کردیم و تو پیش از آن نمى‏دانستى که کتاب و ایمان چیست؟ ولى آن نورى را قرار دادیم که هر کس از بندگان خود را بخواهیم با آن هدایت مى‏کنیم، تو نیز به راه راست هدایت مى‏نمایى».

مخالفان عصمت جمله «ما کنت تدرى ما الکتاب ولا الایمان» را شاهد بر آن گرفته که پیامبر (ص) پیش از وحى، فاقد ایمان بود، و در سایه وحى ایمان آورد، و حال فاقد ایمان، از نظر عصمت، روشن است .

این گونه افراد، پیشداورانى هستند که قبلاً مدعا را مى‏سازند سپس به دنبال دلیل آن مى‏روند وگرنه با اندکى دقت در مفاد آیه با توجه به آیات مشابه، مى‏توان به هدف آیه پى برد، و از جدال و ستیز با رجال وحى و آموزگاران الهى یعنى زبده‏ترین انسانهاى جهان، دست برداشت اینک قبلاً نکاتى را یادآور مى‏شویم:

نکته اول: از «روح» که به پیامبر وحى شده است همان قرآن است و اگر خدا قرآن را روح مى‏خواند براى این است که قرآن مایه حیات اخروى انسان است، همان طور که روح در این جهان مایه حیات دنیوى است و قرائن موجود در خود آیه و ما قبل آن، این معنى را کاملاً تأیید مى‏کنند.

زیرا مهم‏ترین محور بحث در سوره شورى همان مسأله «وحى الهى» است که به صورت یک فیض معنوى از آغاز آفرینش انسان تا زمان پیامبر خاتم (ص)، جریان داشته است. 5

گذشته براین، در آیه ما قبل، طرق سه گانه سخن گفتن خدا با پیامبران مطرح گردیده چنان که مى‏فرماید:

«و ما کان لبشر ان یکلمه الله الا وحیاً او من وراء حجاب او یرسل رسولاً فیوحى باذنه مایشاء انه علىّ حکیم» (شورى - 51)

: «در شأن خدا نیست که با بشرى سخن بگوید مگر از طریق وحى (القاء به قلب) یا از پشت حجاب (همان گونه که با موسى در طور سخن گفت) و یا رسولى (مانند جبرئیل) مى‏فرستد که به اذن او (خدا) آنچه را بخواهد وحى مى‏کند او بلند مقام و حکیم است».

علاوه بر این آیه «وحى کردن روح را» بر پیامبر، بر وحى روح بر سایر پیامبران عطف مى‏کند و مى‏فرماید: «و کذلک او حینا روحاً من امرنا»: یعنى همچنان که بر پیامبران پیشین وحى کردیم بر تو نیز به فرمان خود وحى نمودیم. از اینکه وضع پیامبر را بر وضع پیامبران پیشین عطف مى‏کند و مى‏فرماید: بر تو نیز مانند گذشتگان «روحى» وحى کردیم، مى‏توان به خوبى حدس زد که مقصود از «روح» سخن خدا و کلام او است؛ در پیامبر اسلام به صورت قرآن و در پیامبران دیگر به صورت صحف و تورات و انجیل و زبور.

خلاصه با توجه به سه مطلب مى‏توان فهمید که مقصود از روح، وحى الهى است .

1- محور اساسى بحث در سوره، مسأله وحى است .

2- آیه ما قبل، طرق سخن گفتن خدا را با بشر، توضیح مى‏دهد.

3- آیه مورد بحث گفتار خود را با جمله «و کذلک» آغاز مى‏کند و وضع پیامبر را با وضع پیامبران پیشین یکسان معرفى مى‏کند. در این صورت به طور اطمینان مى‏توان گفت: «روحى» که به پیامبر وحى شده است همان قرآن و معجزه جاودان او است .

در برخى از روایات «روحا» به «روح القدس» تفسیر شده است ولى این تفسیر با ظاهر آیه مطابق نیست زیرا آیه مى‏گوید: «ما به تو روحى را وحى کردیم» و روح، در آیه به حکم اینکه مفعول «اوحینا» است چیزى است که وحى شده است در حالى که روح القدس وحى کننده و پیام رسان نه وحى شده 6.

جمله: «ما کنت» و یا «ماکان» در زبان عرب غالباً درجایى به کار مى‏روند که گوینده بخواهد امکان و توان، و یا شأن و شایستگى را از چیزى نفى کند و قرآن نیز این نوع جمله‏ها رادر همین مقوله به کار برده است که نمونه‏هایى را یادآور مى‏شویم:

الف: «و ما کان لنفس ان تموت الا باذن الله» (آل عمران - 145).

: «ممکن نیست نفسى بمیرد مگر به اذن خدا».

ب: «ما کان لنبى ان یَغُلّ» «آل عمران 161).

: «در شأن پیامبر نیست که خیانت ورزد».

ج: «و ما کان للمشرکین ان یعمروا مساجد الله» (توبه - 17).

: «بر مشرکان نیست که مسجدهاى خدا را تعمیر کنند».

د: «ما کنت قاطعة امراً حتى تشهدون» (النمل - 32).

: «بر من شایسته نیست که بدون حضور شما (در چنین امر خطیرى) تصمیم بگیرم.

با توجه به این اصل، معنى جمله «ما کنت تدرى ما الکتاب ولا ایمان» این است که اگر ما به تو وحى نمى‏کردیم در تو اى پیامبر، امکان آگاهى از کتاب، و دست‏یابى برایمان نبود.

نکته سوم: ظاهر آیه این است که پیامبر پیش از وحى قرآن، نسبت به کتاب و ایمان، فاقد درایت و آگاهى بود و پس از نزول آن، بر علم و آگاهى دست یافت اکنون باید دید آن کدام نوع آگاهى از کتاب و ایمان است که فقط در گروه نزول وحى است و شأن پیامبر و هیچ انسانى نیست که بدون کمک وحى بر آن دست یابد و آگاهى از آن فقط و فقط در گروه نزول وحى امکان‏پذیر مى‏باشد. دراین جا دو احتمال وجود دارد:

الف: آگاهى مربوط به اصل نزول کتاب و اصل ایمان به خداى یکتا.

ب: آگاهى مربوط به مضامین و محتویات قرآن اعم از عقاید، معارف، قصص و داستان، احکام و وظایف، و ایمان به مطالب گسترده آن.

احتمال نخست چیزى نیست که آگاهى از آن در گروه نزول وحى بر پیامبر باشد، زیرا اهل کتاب از نبوت و رسالت او آگاه بودند و شخص پیامبر نبوت و رسالت خود را ازنیاکانش شنیده بود و خدا و یکتایى او چیزى نیست که عقل بر آن حاکم نباشدو حنیفان زمان پیامبر بدون اینکه وحى بر آنها نازل شود، همگى موحد بودند، طبعاً مقصود همان قسم دوم است که هیچ انسانى بدون اتکاء به وحى نمى‏تواند از چنین اصول و معارف احکام و وظایف حتى قصص و سرگذشت صحیح پیامبران مطلع گردد و آگاه باشد، و بر آنها ایمان بیاورد.

شکى نیست که پیامبر گرامى پیش ازنزول وحى از تفاصیل معارف الهى و سنن تشریعى آگاه نبود و او در سایه وحى الهى از آنها آگاه شد و بر آن ایمان آورد و این غیر از این است که بگوییم که پیامبر از هیچ چیز حتى از ایمان به خدا و یکتایى او آگاه نبود.

شما مى‏توانید مفاد آیه مورد بحث را هم در مورد «ما کنت تدرى ما الکتاب» و هم در مورد «ولا الایمان» به کمک دو آیه دیگر به دست بیاورید.

الف: «تلک مِن انباء الغیب نوحیها الیک ما کنت تعلمها انت ولا قومک من قبل هذا فاصبر ان العاقبة للمتقین» (هود - 49).

: «این (سرگذشت پیامبران) از خبرهاى غیبى است که به تو وحى مى‏کنیم تو و نه قوم تو قبلاً از آن آگاه نبودید، بردبار باش، سرانجام از آن پرهیزگاران است .

جمله «ما کنت تعلمها» در این آیه معادل جمله «ما کنت تدرى ما الکتاب» در آیه مورد بحث است و مقصود از هر دو، آگاهى از تفاصیل مضامین کتاب الهى است.

ب: «آمن الرسول بما انزل الیه من ربه و المؤمنون کل آمن بالله و ملائکته و کتبه و رسله لانفرق بین احد من رسله و قالوا سمعنا و اطعنا غفرانک ربنا والیک المصیر»(بقره /285).

«پیامبر به آنچه که از پروردگار وى به او نازل شده، ایمان آورد، و همچنین افراد با ایمان همگى به خدا و فرشتگان و کتابها و پیامبران او ایمان آوردند، (مى‏گویند) ما میان پیامبران او (از این نظر که همگى از جانب خدإ؛ّّ آمده‏اند) فرق نمى‏گذاریم، مى‏گویند شنیدیم و اطاعت نمودیم خدایا ما را ببخش و بازگشت به سوى تو است».

شکى نیست ایمانى که پیامبر با آن در جمله (آمن الرسول) توصیف شده است، ایمان پس از نزول وحى است، ولى متعلق آن، ایمان به اصل کتاب و یا ایمان به وجود خدا نیست، بلکه متعلق آن ایمان به چیزى است که بر او نازل شده است «بما انزل» و آنچه بر او نازل شده همان اصول و معارف و قصص و سرگذشت و احکام و وظایف است، و یک چنین ایمان، پس از نزول وحى، به پیامبر دست داده است، زیرا ایمان متفرع به علم و آگاهى است، و چون چنین آگاهى بعد از نزول وحى بوده طبعاً ایمان هم پس از آن بوده است .

بنابراین متعلق ایمان در جمله «و لا الایمان» با متعلق ایمان در آیه «آمن الرسول» یکى است و آن عبارت است از ایمان «بما انزل الیه من ربه»: «آنچه از خدا بر او نازل شده است» ؛ ولى علت اینکه در آیه مورد بحث ایمان نفى شده و در آیه دیگر اثبات شده است این است که در آیه مورد بحث موضوع سخن حال پیامبر پیش از بعثت است و در آیه دیگر موضوع بحث حال او پس از بعثت است .

با توجه به این قرائن و توضیحات هر نوع اندیشه ناروا درباره پیامبر (ص) نسبت به قبل از بعثت کاملاً منفى است و بزرگان از مفسران اجمال گفتار ما را در کتابهاى خود آورده‏اند شما مى‏توانید به مدارک یاد شده در زیر مراجعه فرمایید: 7

آیه چهارم: «قل لوشاء الله ماتلوته علیکم ولا ادریکم به فقد لبثت فیکم عمراً من قبله افلا تعقلون» (یونس /16)

: «بگو اگر خدا مى‏خواست من قرآن را بر شما تلاوت نمى‏کردم و از آن آگاهتان نمى‏نمودم من مدتها در میان شما پیش از آن زندگى کرده‏ام، چرا نمى‏اندیشید؟!

هدف آیه باتوجه به ما قبل آن کاملاً روشن مى‏گردد، در آیه ما قبل دو پیشنهاد از جانب مشرکان مطرح شده و این آیه پاسخ از پیشنهاد نخست آنها است اینک آیه ما قبل:

«و اذا تتلى علیهم آیاتنا بینات قال الذین لا یرجون لقائنا انت بقران غیر هذا او بد له قل ما یکون لى ان ابدله من تلقاء نفسى ان اتبع الا ما یوحى الى انى اخاف ان عصیت ربى عذاب یوم عظیم» (یونس /15).

: «هر موقع آیات روشن پیامبر بر آنها تلاوت مى‏شود، کسانى که به لقاء ما (روز رستاخیز) امید ندارند مى‏گویند قرآنى غیر این بیاور، و یا آن را عوض کن؛ بگو من حق ندارم آن را از پیش خود تبدیل کنم، من از آنچه که بر من وحى مى‏شود، پیروى مى‏نمایم من اگر مخالفت پروردگارم را بکنم از عذاب روز بزرگ مى‏ترسم.

در این آیه کافران که نبوت و آسمانى بودن کتاب او را منکر بودند دو پیشنهاد به پیامبر کردند.

1- قرآنى جز این (با همان فصاحت و بلاغت) بیاور.

2- برخى از آیات قرآن مربوط به نکوهش بتان را تغییر بده.

اتفاقاً پاسخ هر دو پیشنهاد در ضمن هر دو آیه آمده است و ماهیت جوابها مختلف و گوناگون است. در انتقاد از پیشنهاد دوم، سخن از امکان و عدم امکان آن به میان نیامده فقط یادآور مى‏شود که من تابع و پیرو وحى الهى هستم و حق دگرگون کردن آن را ندارم و از هر نوع مخالفت ومعصیت و سرپیچى از وحى، مى‏ترسم زیرا مخالفت، در روز قیامت کیفر به دنبال دارد: «قل ما یکون لى ان ابدله تلقاء نفسى...».

در حالى که در انتقاد از پیشنهاد نخست مسأله ممکن نبودن آن را یادآور مى‏شود و مى‏فرماید:

قرآن ساخته و پرداخته من نیست و مرا یا راى تنظیم و تدوین و انشاء آیات و سور آن نیست که تا یکى را ببرم و دیگرى بیاورم هر چه هست از آن خدا است و او همین را در اختیار من نهاده است و به فرمان او آن را بر شما مى‏خوانم و آموزش مى‏دهم و اگر او نمى‏خواست، نه، مى‏خواندم و نه، مى‏آموختم.

گواه این سخن که قرآن چکیده فکر و اندیشه من نیست این است که سالهاى دراز در میان شما بودم و با شما زندگى کرده‏ام و در این مدت، سخنى مشابه آیات و صور آن از من نشنیده‏اید و اگر از من بود لااقل در این مدت سخنى شبیه قرآن از من مى‏شنیدید، چرا نمى‏فهمید؟!

در نتیجه، این آیه مانند آیه قبلى فقط ناظر به این است که قرآن از جانب خدا است و او به من آموخته است و من تا قبل از نزول وحى از آن آگاه نبودم. و این حقیقتى است که همه مسلمانان بر آن اعتقاد دارند و این مطلب با ایمان و توحید رسول گرامى قبل از بعثت منافاتى ندارد و مسلماً وضع پیامبر پس از نزول وحى با وضع او قبل از نزول آن فرق داشته است، و آن، اطلاع تفصیلى از اصول و احکام و معارف و سنن و قصص و سرگذشتها بوده است .

آیه پنجم: «و ما کنت ترجوا ان یلقى الیک الکتاب الا رحمة من ربک فلا تکونن ظهیراً للکافرین (قصص /86).

: «تو هرگز امید آن نداشتى که کتاب بر تو نازل گردد مگر از طریق رحمت پروردگارت (به پاس این نعمت) پشتیبان کافران مباش».

در آغاز آیه، امیدوارى پیامبر را بر نزول کتاب بر او نفى مى‏کند، ولى در ذیل، استثنایى به صورت «الارحمة من ربک» وارد شده که باید درباره آن دقت کرد و مفهوم آن را به دست آورد و ذیل آیه توان آن را دارد که ثابت کند که رسول گرامى قبل از بعثت به نوعى امید به القاء کتاب بر خود داشت؛ و به عبارت دیگر، از یک نظر فاقد امید بود، ولى از طریق دیگر به نزول آن امید داشت. اینک توضیح جمله .

در مورد این استثنا سه احتمال وجود دارد که استوارترین آنها احتمال سوم است

1- لفظ «الا» در جمله «الا رحمة من ربک» به معنى استثنا نیست که از جمله قبل، چیزى را «منها» کند، بلکه به معنى «لکن» است که در مقام استدراک از گفتار قبل به کار مى‏رود، و معنى جمله چنین است: تو امید نداشتى که کتاب برتو القاء گردد لیکن با این نومیدى رحمت پروردگار ایجاب کرد که چنین نعمتى شامل تو شود. این نظر از «قراء» که از ادباى زبان عربى است نقل شده است. 8

در این فرض چیزى از جمله پیشین استثنا و به اصطلاح «منها» نشده است و جمله قبل به حالت نفى مطلق باقى مانده است و آن اینکه پیامبر هیچ نوع امیدى به نزول کتاب نداشت؛و در حقیقت مفاد آیه مثل این است که فردى به یک نفر کمک مادى کند در مقام توضیح کار خود بگوید من به فلانى بدهکار نبودم، لیکن به خاطر پیوند خویشاوندى به وى کمک کردم .

البته یک چنین تفسیر با امکان حمل «الا» بر «استثنا»، نه «استدراک» بر خلاف ظاهر است و در سخنان افراد بلیغ وجود آن کاملاً نادر مى‏باشد.

2- لفظ «الا رحمة» به معنى استثنا و خارج کردن چیزى از جمله پیشین است، نه به معنى استدراک، ولى جمله‏اى که «الا رحمة» متوجه آن مى‏باشد و از آن استثنا مى‏کند از مفاد آیه استفاده مى‏شود و در تقدیر است گویا خدا چنین مى‏فرماید: «و ما القى علیک الکتاب بسبب من الاسبباب الارحمة» قرآن به هیچ جهتى بر تو فرود نیامد، مگر از جهت رحمت حق و این نظریه را زمخشرى در کشاف نقل کرده است.

ناگفته پیدا است که تقدیر جمله برخلاف قاعده است و تا ضرورتى ایجاب نکند، نباید سراغ آن رفت .

3- لفظ «الا رحمة» استثنا از جمله موجود در خود آیه است. و معنى آیه این است: تو امیدى به نزول قرآن برخود نداشتى، مگر از یک طریق و آن اینکه رحمت و کرم حق شامل حال تو گردد و چنین افتخارى نصیب حال تو شود.

و به دیگر سخن، امید به نزول قرآن به دو صورت متصور بود:

الف: پیامبر از طریق مجارى عادى به نزول آن بر خود امیدوار شود، که آیه وجود چنین امید را نفى مى‏کند زیرا هیچ نوع جریان عادى بر نزول آن گواهى نمى‏داد.

ب: فضل و کرم خدا شامل حال پاک‏ترین بنده او شود و او را با چنین نعمت بپوشاند، امید از این طریق منفى نبود و پیامبر مطمئن بود که روزى رحمت حق شامل او مى‏گردد و کتاب هدایت را در اختیار او مى‏گذارد.

تفسیر سوم، کاملاً با ظاهر آیه تطبیق مى‏کند و با آنچه که از زندگانى پیامبر قبل از بعثت آگاهى داریم سازگار مى‏باشد و در میان مفسران، فخررازى به صورت روشن این نظر را بیان کرده و از سخنان مرحوم علامه طباطبائى 9 نیز به گونه‏اى استفاده مى‏شود.

گروه پیشداوران بدون دقت در مفاد این آیات، آنها را دستاویز خود قرار داده‏اند.


پى نوشتها: "

1- نهج البلاغه عبده خطبه 187.

2- لسان العرب ج 11، ص 392، بحارالانوار ج 16، ص 137.

3- بحارالانوار، ج 16، ص 142.

4- عیون الاثر، ج 1، ص 103.

5- البته مقصود «وحى تشریعى» است که مایه‏هاى نبوت را تشکیل مى‏دهد نه هر وحى، و ما تفصیل آن را در کتاب «مفاهیم القرآن»، ج 3، ص 244 - 259 آورده‏ایم .

6- و به اصطلاح، روح القدس مُوحى است نه موحا و برخى از روایاتى که روح را به «روح القدس» تفسیر کرده‏اند باید به نوعى توجیه شوند.

7- تفسیر کشاف، ج 3، ص 88 - .89 مجمع البیان، ج 5، ص 37، تفسیر رازى، ج 27، ص 190، روح البیان، ج 8، ص 347 روح المعانى، ج 25، ص .58 المیزان، ج 18، ص 80.

9- مجمع الییان، ج 4، ص .269 و تفسیر رازى، ج 6، ص .498 در این فرض مفاد جمله چنین است «ولیکن رحمة من ربک القى الیک (یا) لکن ربک رحمتک و انعم به علیک».

10- تفسیر فخر رازى، ج 6، ص 486، و المیزان، ج 1، ص 91.